امروز صبح با بوی توتون سوخته بیدار شدم، لعنتی فرستادم.
سریع رفتم برنامه کلاغستون را که دیشب نوشته بودم را ضبط کردم و رفتم در سرمای اینجا دوچرخه سواری. راستش اگر اینجا چند روز دوچرخهسواری زمستانیات عقب بیافتد، چنان تنبل میشوی که تا سه ماه از سال نو گذشته نمیخواهی دوچرخه را از پارکینگ در بیاوری.
بعدش رفتم پیش دوست خوبی که امانتی را بدستش بسپارم برای سرزمین مادری...
برگشتن خاطرهای زنده شد و اشکم درآمد.
رفتم کتابفروشی دیدم کتاب منتخب کاریکاتور سال کانادا چاپ شده و سه تا از کارهای من در آن هست. حال کردم. روحیه از دست رفتهام کمی بازگشت.
رسیدم خانه نامهای که پدرم دو سه روز پیش فرستاده بود را خواندم. خاطرهای از سیل آذر ۱۳۶۵ را برایم دوباره بازگو کرد. سیلی که در استان فارس خسارتهای فراوانی وارد کرد و ما هم نگران جان پدر بودیم که رفته بود بالای سر پروژه و تا دو روز از او خبری نداشتیم. دلم خیلی برایش تنگ شد.
الان نشستهام و گفتگوی توکا نیستانی و رادیو زمانه را گوش میدهم. دلم برای مانا کباب است. قربانی یک خطای کوچک، قربانی بدفهمی، قربانی جداییطلبان سواستفاده گر، قربانی شبهروشنفکران مدعی راهبری قوم آذری مثل رضا براهنی.
درد زیاد است