اولا، پرواز خوبی بود، خدا را شکر
ثانیا، میترا یک ساندویچ مرغی درست کرده بود که به این خوشمزگی نخورده بودم تا حالا!
ثالثا، اینجا از ونکوور بیشتر باران میآید!
رابعا، زنگ زدم خالهام، که اولین سال نو را بدون همسرش سپری میکند، دلش خیلی گرفته بود. یاد تابستان افتادم که با مارکو رفتیم سینما...دل من هم گرفت.
خامسا، از فردا شب باید بروم سر کار، پس دهان مبارکم سرویس است.
سال نو میلادیتان هم مبارک!