من همیشه بعد از سفر خوابم به هم میخورد، چه همین نزدیکی باشد بدون اختلاف ساعت، چه ونکوور باشد که آن طرف ممالک مترقی کانادا است!
دیروز هم هر چه زور زدم که یک چرت در هواپیما بخوابم، نتوانستم که نتوانستم. خانم مسن کنار دستیام با آن میلهای بافتنیاش دو سه بار از خواب بیدارم کرد. خوبی سیستم رزرو آنلاین بلیت این است که میتوانی جایت را از قبل مشخص کنی، ولی نمیتوانی همسایهات را انتخاب کنی که! تا دلتان هم بخواهد چینی سوار هواپیما بود، انگار پرواز ما دنباله یک پرواز طولانیتر از شانگهای بود، و وقتی میخواستند بارهایشان را بردارند گیج میزدند. در هواپیما هم صدای ریش تراشهای برقیشان حالم را به هم زد!
حالا دو ساعت دیگر اولین روز، ببخشید شب کاری من در سال ۲۰۰۷ آغاز میشود و نمیدانم چند فنجان قهوه باید نوش جان کنم تا خوابم نگیرد! به لطف مرگ جرالد فورد، NASDAQ و NYSE فردا تعطیل هستند و خبرهای آمریکایی زیادی نخواهیم داشت، وگرنه بمباران میشدیم. البته امیدوارم کسی که این خبر را برایم ایمیل زده خالی نبسته باشد. حالش را هم نداشتهام صحت خبر را بررسی کنم!
این ماجرای سانسور و ایجاد محدودیت فراقانونی وزارت ارشاد هم عجیب چیزی است. نباید ولش کرد. رسما میخواهند خفقان رسمی و غیر رسمی درست کنند. این نشان میدهد که سیستم چقدر نسبت به گسترش آزادانه خبر آسیبپذیر است. آقاجان! آینه چون نقش تو بنمود راست، خود شکن! صورت مساله رو چرا پاک میکنی؟
در طول هفته گذشته ۴ کیلو چاق شدهام. نه اینکه خیلی خورده باشم، یا خیلی فعالیت نکرده باشم، من اساس را بر نخوردن گذاشتهام، یعنی در طول روز معمولا چیزی نمیخورم، و اگر این مساله عوض شود، شلوارهایم یکی یکی بخشیده میشوند! حالا در نظر بگیرید که در ونکوور هم به کافه رفته باشم، هم ناهار و هم شام هم خورده باشم و ...دوچرخه هم نعمتی است که در ونکوور دلم برایش بشدت تنگ شده بود.
دیدن پدرام ضابطی بعد از ۳-۱۴ سال خیلی حال داد! پدرام از بر و بچههای کم حرف زمینشناسی بود و عاشق ژئوتکنیک. سه سال پیش که به کانادا آمده بودم، دوست زمین شناس دیگرم فرزین از لندن خبر داد که پدرام در کانادا است. شمارهاش را که پیدا کردم چند کلامی صحبت کردیم، ولی دوی راه، دوری تلفنی را هم سبب شد... اینجا سریع پیدایش کردم و او هم کلی به زحمت افتاد. یک شب شام مهمانش بود کلی خندیدیم، از خاطرات زمین شناسی گرفته تا خاطراتش از آمدن به کانادا و ادامه تحصیلش...جای بر و بچههای همکلاسی خالی بود، بخصوص مرحوم علی حریری عزیز که آنجا هم یادش کردیم.
یک دیدار از این همه ملاقات دوستان در ونکوور برایم خاصتر بود. دیدن دوستان خانوادگیمان در آمریکا! مرحوم الهی قمشهای را اگر به یاد ندارید از روی ترجمه قرآن مجید، آقازادهشان که "قرائتی تحت ویندوز" هستند را میشناسید! شوهر خواهر دکتر قمشهای را بعد از شونصد سال دیدم و شام مهمانش بودم. در آمریکا هر هفته خانوادههای ما یکی در میان مهمان دیگری بود و از شانس ما این بار همسرشان روشنک خانم، در ایران بودند. دکتر مشگینی استاد شیمی است و سالهای سال است که در همین ونکوور ساکن است. پسر بزرگش مراد در ولایات متحده دوست من بود و کلی با هم دوچرخهسواری میکردیم. آنقدر حرف زدیم که نزدیک بود آخرین اتوبوس را از دست بدهم و از خوششانسی یک دوست دیگر در ایستگاه اصلی ونکوور غربی مرا دید و رساندم دم در خانه علی جهانشاهی.
امشب اگر خدا بخواهد و وقتی باقی، مینشینم عکسهای قهوهخانه ونکوور با بچههای بلاگر را درست و راست میکنم...قرار بود برایشان بفرستم، ولی گذاشتم بعد از پخش اولین برنامه از رادیو زمانه.