شايان نوشته بود که ازمرگ صدام خوشحال نيست، ولی خوشنود است. جالب بود.
راستش مرگ صدام مشکل عراق را حل نخواهد کرد، ولی انگار وجودش باری بر دل بخشی از حاکمان فعلی بود و بايد جوری نشان میدادند که میتوانند از اين کارها هم بکنند. ديروز داشتم صحنههای فيلم آرشيوی ماجرای روستای دوجيل را می ديدم و اينکه صدام بعد از شکست ترور چه واکنشی نشان داده و چند نفری را هم سين جيم، تازه میشد فهميد با اين موجود چقدر با مهر و محبت رفتار شده.
هميشه وقتی سوار تاکسی میشدم و رانندهگان تاکسی اشارهای به درختان چنار خيابان ولیعصر میکردند که چه شود آن روزی که آخوندها را از اين درختان آويزان کنند، میلرزيدم. نه اينکه از جماعت روحانی حاکم خوشم بيايد، نه، حتی اعدام افسران را هم دوست نداشتم، ولی ماجرا اين است که خون را با خون نمیتوان شست. فرهنگ انتقام در ما نهادينه شده، بسياری از ما سادهترين راه حل را میپسنديم.
در خرداد ۱۳۶۸، مادر يک فعال سیاسی اعدام شده را در اوين درکه ديدم. بعد از مرداد ۶۷ لبخند نزده بود. آن روزها هم لبخند نمیزد، با وجود آنکه شوهرش از پايان دوران "خمينيسم" شاد بود. میگفت مهم اين است که تفکر کشتن بايد از بين برود، وگرنه مرگ دارندگان تفکر که مشکلی را حل نمیکند.
فکر نمیکنم بتوان از مرگ کسی خوشحال بود، حتی قاتلی که صداها هزار نفر را به کشتن داد، ولی باز فکر میکنم مجازات مرگ بهترين هديه به صدام بود. کشتن صدام عملا پاک کردن صورت مساله بود، مسالهای که به اين زودیها حل نخواهد شد.