یادداشت‌های نیک آهنگ
انتشار مطالب اين وبلاگ در کيهان و رسانه​های مشابه، حرام است
Tuesday, May 01, 2007
سه سال گذشت
شاختمان ژديد

يادش بخير...من غرغرو هی به آقای صابری می​گفتم که ما جوان​ترها کتاب لازم داريم! مجله خارجی لازم داريم، بودجه می​خواهيم و ...سال ۷۲ بود و دفتر گل​آقا هنوز در کوچه اول خيابان نوبخت بود. خانه​ای يک طبقه​ای و اجاره​اي، اتاق گوشه شمال​غربی استوديوی کاريکاتوريست​ها بود. کلی کتاب و مجله قديمی آنجا داشتيم. ولی من هميشه ناراضی غر می​زدم. مجله "مد" می​خواستم، "نبل اشپالتر" می​خواستم...

هر چيزی از آقای صابری می​خواستيم، حواله می​داد به ساختمان جديد که از اول مهر می​رفتيم...

از قضا خدا بيامرز دندان​های جلوی​اش را برداشت و سعی می​کرد کمتر حرف بزند! طبق معمول هم همينطور يادداشت می​نوشت برای همکاران. يادم نيست سر چه موضوعی بود، مرا "پيج" کرد، رفتم دفترش و پرسيد فلان کار را کي تمام می​کنم؟ من هم چون ديدم بی​دندان شده و جان می​دهد برای اذيت کردن، گفتم "شاختمان ژديد"! حالا سعيد رضويان و الباقی بعد از آن دست گرفته بودند برای اين ماجرا...تاحرفی می​زد، با کمال ادب و تواضع! می گفتند "شاختمان ژديد"!


سنگ صبور...

سال ۷۱ بود. درگير ماجرايی عاطفی بودم. غيرتی هم بودم مثل سگ. آقای صابری شنيده بود از گلنسا که نيکان کار را به همه يا هيچ رسانده...مرا خواست. آرامم کرد. می​دانست به خاطر اعتقادم به کاری که دارم می​کنم، خانواده​ام را ترک کرده​ام، و در عين حال نمی​خواست بيخودی لوسم کند. می​دانست در چه مخمصه​ای هستم. می​دانست پدرم چون خواسته بود به شيراز بازگردم و شاگردی​اش کنم و من هم قبول نکرده بودم، پس طبيعتا از خيلی چيزها محروم می​شدم...چون مطبوعات را بر عشق پدر برگزيده بودم.

آرامشی که به من داد، نظير نداشت. آنقدر آرام شدم که پياده از نوبخت تا گيشا رفتم. با اينکه ماجرا سال​ها بعد به هم خورد، ولی هميشه نگران بود که مبادا نه من لطمه​ای ببينم و نه طرف مقابل.

وقتی ماجرا پايان يافته بود، روزی مرا خواست. گفت شما جوان​ها مسائل عاطفی​تان به هيات دولت هم رسيده! شاخ درآوردم. گفت عيسی کلانتری بدو بيراه دوستانه​ای نصيبت کرده...گفتم از کچل​ها انتظاری نيست، شما به دل نگيريد! همان روزهم به بهانه​ای کاريکاتور کلانتری را کشيدم و بعدها استفاده​اش کردم...کلانتری دوست پدرم بود. و البته سر مسائل آبياری اختلاف ديدگاهی هم داشتند. هر بار هم که شيراز می​رفت، مهمان خانه ما بود و با برادر کوچکم فوتبال بازی می​کرد و اخوی بنده هم کله کچل او را به خوبی توپ​باران می​کرد...

حامی طنازان...

من هميشه به شوخی می​گفتمش که "بالاخره فيلم پدرخوانده را ديديد؟ "می​گفتم شما داريد عين يک پدرخوانده رفتار می​کنيد! وقتی ماجرای فيلم را برايش تعريف کردم، خوشش آمد و گفت چه ايرادی دارد؟

الان می فهمم حضورش چه پشتوانه​ای بود برای طنزپردازان بی​پشتوانه. فکر می​کنيد نمی​دانست چند نفر از ما پرونده​دار شده​ايم؟ نمی​دانست خروج​مان از گل​آقا ممکن است آسيب​پذيرمان هم بکند؟

پارسال که ماجرای کاریکاتور سوسک پيش آمد، می​دانستم که اگر بود خيلی منطقی ماجرا را جفت و جور می​کرد.

البته هميشه حق را به او نمی​دادم و نمی​دهم. منتهی او با واقعيت​ها سر و کار داشت.

چندی پيش يک "چک" ۳۵ هزار تومانی که برايم فرستاده بود پيدا شد. نوشته بود باج سيبيل شاغلام. يادم است که باوجود آنکه آن روزها دستم باز نبود، خرجش نکردم. حس عجيبی داشتم. انگار بايد حفظش می​کردم.

هشدارها

هنوز هم يادم می​آيد هر از گاهی هشدار می​داد که نيکان! تند می​روی! من هم می​گفتم گمانم شما کند می​رويد!

می​گفت روزی برسد که به یاد بیاوری که من هی به تو گفتم درس زمین شناسی​ات را تمام کنی و نکردی​ها! پسر! این درس لامصب را تمامش کن!

وقتی يک هفته قبل از انتشار آخرين شماره گل آقا فهميدم ماجرا را و به او زنگ زدم و مثل سگ گريه کردم، حس کردم که تمام آن کندروی​ها هم برای حاکميت کافی نبوده...ترجيح داده خودش را از بازی کنار بکشد. آن شب در خانه آنقدر گریه کردم که جانم در رفت. با آنکه ۶ سال بود از مجموعه جدا شده بودم، ولی تمام خاطرات خوبش جلوی چشمانم رژه می​رفت.

او را سوفاف خواندند، و گفت چه ایرادی دارد؟ او تعریف خودش را داشت. گمان می​کرد که حکومت از درون قابل اصلاح است و امیدوار بود چنان شود. بارها برايمان گفت از ماجراهای جماعت تندروی مذهبی که همان طنز آرام گل​آقايی را تحمل نمی​کنند. و از سوی ديگر اپوزيسيون خارج هم نگاهی بدتر و تندتر دارد.

Labels: