شاختمان ژديد
يادش بخير...من غرغرو هی به آقای صابری میگفتم که ما جوانترها کتاب لازم داريم! مجله خارجی لازم داريم، بودجه میخواهيم و ...سال ۷۲ بود و دفتر گلآقا هنوز در کوچه اول خيابان نوبخت بود. خانهای يک طبقهای و اجارهاي، اتاق گوشه شمالغربی استوديوی کاريکاتوريستها بود. کلی کتاب و مجله قديمی آنجا داشتيم. ولی من هميشه ناراضی غر میزدم. مجله "مد" میخواستم، "نبل اشپالتر" میخواستم...
هر چيزی از آقای صابری میخواستيم، حواله میداد به ساختمان جديد که از اول مهر میرفتيم...
از قضا خدا بيامرز دندانهای جلویاش را برداشت و سعی میکرد کمتر حرف بزند! طبق معمول هم همينطور يادداشت مینوشت برای همکاران. يادم نيست سر چه موضوعی بود، مرا "پيج" کرد، رفتم دفترش و پرسيد فلان کار را کي تمام میکنم؟ من هم چون ديدم بیدندان شده و جان میدهد برای اذيت کردن، گفتم "شاختمان ژديد"! حالا سعيد رضويان و الباقی بعد از آن دست گرفته بودند برای اين ماجرا...تاحرفی میزد، با کمال ادب و تواضع! می گفتند "شاختمان ژديد"!
سنگ صبور...
سال ۷۱ بود. درگير ماجرايی عاطفی بودم. غيرتی هم بودم مثل سگ. آقای صابری شنيده بود از گلنسا که نيکان کار را به همه يا هيچ رسانده...مرا خواست. آرامم کرد. میدانست به خاطر اعتقادم به کاری که دارم میکنم، خانوادهام را ترک کردهام، و در عين حال نمیخواست بيخودی لوسم کند. میدانست در چه مخمصهای هستم. میدانست پدرم چون خواسته بود به شيراز بازگردم و شاگردیاش کنم و من هم قبول نکرده بودم، پس طبيعتا از خيلی چيزها محروم میشدم...چون مطبوعات را بر عشق پدر برگزيده بودم.
آرامشی که به من داد، نظير نداشت. آنقدر آرام شدم که پياده از نوبخت تا گيشا رفتم. با اينکه ماجرا سالها بعد به هم خورد، ولی هميشه نگران بود که مبادا نه من لطمهای ببينم و نه طرف مقابل.
وقتی ماجرا پايان يافته بود، روزی مرا خواست. گفت شما جوانها مسائل عاطفیتان به هيات دولت هم رسيده! شاخ درآوردم. گفت عيسی کلانتری بدو بيراه دوستانهای نصيبت کرده...گفتم از کچلها انتظاری نيست، شما به دل نگيريد! همان روزهم به بهانهای کاريکاتور کلانتری را کشيدم و بعدها استفادهاش کردم...کلانتری دوست پدرم بود. و البته سر مسائل آبياری اختلاف ديدگاهی هم داشتند. هر بار هم که شيراز میرفت، مهمان خانه ما بود و با برادر کوچکم فوتبال بازی میکرد و اخوی بنده هم کله کچل او را به خوبی توپباران میکرد...
حامی طنازان...من هميشه به شوخی میگفتمش که "بالاخره فيلم پدرخوانده را ديديد؟ "میگفتم شما داريد عين يک پدرخوانده رفتار میکنيد! وقتی ماجرای فيلم را برايش تعريف کردم، خوشش آمد و گفت چه ايرادی دارد؟
الان می فهمم حضورش چه پشتوانهای بود برای طنزپردازان بیپشتوانه. فکر میکنيد نمیدانست چند نفر از ما پروندهدار شدهايم؟ نمیدانست خروجمان از گلآقا ممکن است آسيبپذيرمان هم بکند؟
پارسال که ماجرای کاریکاتور سوسک پيش آمد، میدانستم که اگر بود خيلی منطقی ماجرا را جفت و جور میکرد.
البته هميشه حق را به او نمیدادم و نمیدهم. منتهی او با واقعيتها سر و کار داشت.
چندی پيش يک "چک" ۳۵ هزار تومانی که برايم فرستاده بود پيدا شد. نوشته بود باج سيبيل شاغلام. يادم است که باوجود آنکه آن روزها دستم باز نبود، خرجش نکردم. حس عجيبی داشتم. انگار بايد حفظش میکردم.
هشدارهاهنوز هم يادم میآيد هر از گاهی هشدار میداد که نيکان! تند میروی! من هم میگفتم گمانم شما کند میرويد!
میگفت روزی برسد که به یاد بیاوری که من هی به تو گفتم درس زمین شناسیات را تمام کنی و نکردیها! پسر! این درس لامصب را تمامش کن!
وقتی يک هفته قبل از انتشار آخرين شماره گل آقا فهميدم ماجرا را و به او زنگ زدم و مثل سگ گريه کردم، حس کردم که تمام آن کندرویها هم برای حاکميت کافی نبوده...ترجيح داده خودش را از بازی کنار بکشد. آن شب در خانه آنقدر گریه کردم که جانم در رفت. با آنکه ۶ سال بود از مجموعه جدا شده بودم، ولی تمام خاطرات خوبش جلوی چشمانم رژه میرفت.
او را سوفاف خواندند، و گفت چه ایرادی دارد؟ او تعریف خودش را داشت. گمان میکرد که حکومت از درون قابل اصلاح است و امیدوار بود چنان شود. بارها برايمان گفت از ماجراهای جماعت تندروی مذهبی که همان طنز آرام گلآقايی را تحمل نمیکنند. و از سوی ديگر اپوزيسيون خارج هم نگاهی بدتر و تندتر دارد.
Labels: گلآقا