من عکسهای زیادی از صابری گرفته بودم. عکسهای ناغافل زیادی از او داشتم که همان جدیت معلمىٰاش را داشت...
نه، صابری همیشه آن انسان خنده رو که خیال میکنید نبود. شاید از دست دادن فرزند و هزار و یک مشکل دیگر باعث میشد هر از گاهی خودش باشد.
همه معمولا صابری استاندارد خندهرو را به تصویر میکشیدند که مجبورم بگویم گاهی میخواستند صابری را هم خوشحال کنند و من بدجنس هم آن کارها را متملقانه میدانستم.
خدا بیامرز می گفت پسر! تو قیافه آدمها را زشت میکنی! خداوند که آدم را "کریه: نیافریده! من هم میگفتم: من "کریه"کاتوریستم! راستش من توی کتم نمیرفت که باید آدمها را با کاریکاتورت خوشحال کنی. آنچه را که میبینی مهم است نمایش دهی. چندان به وجه سرگرم کننده این هنر نزدیک نشده بودم.
شاید همین مساله باعث شده باشد کمتر به سراغ کاریکاتور خانمها و کودکان رفته باشم. آنها معمولا تحمل این بیهنری مرا ندارند. میگویم بیهنری چون شاید هنر شاد کردن مهمتر از تلخکام کردن ایشان باشد.
آن روز که آن تلخی را در چهره صابری کشیدم، میدانستم لحظهای را شکار کردهام که خیلیها دوست نداشتند ثبت شود. طرح ساده را دادم به و چند لحظه بدش، خدا بیامرز با آن "پیجر" تلفن مرا خواست. روی کپی آن کار، آن چند خط را نوشته بود.
برای همه ما یادداشتهایی در حاشیه بعضی کارهایمان مینوشت، این یادداشت و آنی که بعد از چاپ اولین روی جلدم که اتفاقا فینالیست جشنواره مطبوعات هم شد از همه پرارزشتر بود.
دوست داشتم آن روزی که میخواستم از مجموعه در اعتراض به سردبیرش جدا میشدم هم برایم یادداشتی بنویسد، انگشتانش آنقدر دردناک بودند که جرات نکردم و در دلم ماند. وقتی پرسید چرا میروی، گفتم من جواب آینده را با تحمل این سردبیر که هر آنچه بهخاطرش آمده بودم را دارد پاک میکند نمیتوانم بدهم. اشاره به زدن زیراب کسانی که دوستشان داشتم، از جمله احمد عربانی...به اسم اصلاح ساختار مدیریتی...
وقتی از طریق دوستی برایم پیغام فرستاد که که نیکان چرا بر نمیگردد ...روزهای اول خانه کاریکاتور بود در آبان ۱۳۷۵، با آنکه عصبانی بودم از حمایتش از آن سردبیر، ولی شدیدا دلم برایش تنگ شده بود. هر از گاهی به مناسبتی میرفتم آنجا...باور دلتنگی برای آن استکان چای تلخ و پولکی سخت است. آن نگاه از پشت عینکش وقتی ابروهایش را بالا میانداخت...و وقتی خانمی در اتاق نبود اندکی حرفهای بالای ۱۸ سال.
آن کاریکاتوری هم که از او کشیدم برای همشهری را دوست دارم...آنی هم که با بدجنسی برای حیات نو...گرچه طبق معمول بعضی از گلآقاییها خوششان نیامده بود. شاید من بچه خوبی نبودم، ولی دوستش داشتم، و دوست داشتم راحت از خود او هم انتقاد کنم...
یادش بخیر
Labels: گلآقا