یادداشت‌های نیک آهنگ
انتشار مطالب اين وبلاگ در کيهان و رسانه​های مشابه، حرام است
Sunday, February 01, 2009
بازی وبلاگی در باره انقلاب، یا وبلاگ‌نویسی در باره بازی انقلاب - ۲
گر انقلاب اين است باري به ما بگوييد
ما انقلاب كرديم يا انقلاب ما را

خدا مهدی اخوان ثالث را بیامرزاد با این شعرش...همه حرف‌ را راحت زد، بدون اضافات و توضیجات.

---

سال ۱۳۵۸ از تهران راهی نورآباد ممسنی در استان فارس شدیم. پدرم کار بزرگ تحقیقاتی‌اش را داشت شروع می‌کرد.

قبل از انتخابات ریاست جمهوری بود. من هم چون طرفدار نشریات طنز بعد از انقلاب مثل آهنگر و بهلول بودم، از بنی‌صدر خوشم نمی‌آمد.

در نورآباد رفتم مدرسه ایزدی. روبروی دفتر اداره‌شان در نورآباد بود. بچه‌ها به جز اینکه یک تهرانی را می‌توانستند به خاطر بی اطلاعی‌اش از متلک‌های لری مسخره کنند، گیر دادند که ببینم طرفدار کدام کاندیدا هستم! من چند تایی را گفتم جز ابوالحسن بنی‌صدر را. یک کتک جانانه خوردم.

یک روز هم توی راه خانه یکی از بچه‌ها با تفنگ بادی آمده بود که مرا بزند. دست به پرتاب سنگ بچه‌های نورآباد هم عالی بود. انگار از توی شکم مادر تمرین کرده بودند. الان که دارم می نویسم بدجوری یادم می‌آید به خاطر عدم طرفداری از بنی‌صدر چقدر سنگ خوردم! سنگسار انقلابی!

---

سال‌های ۵۷ و ۵۸، یک کمی زیادی فضولی می‌کردم و اکثر روزنامه‌هایی که دم دست بودند را می‌خواندم. از یادداشت‌های حسام‌الدین امامی در اطلاعات خوشم می‌آمد و وقتی فهمیدم دوست صمیمی پدربزرگم است، بیشتر حال می‌کردم. 

تهران مصور را هم قبل از تعطیل شدنش ورق می‌زدم. آن زمان تنها نشریات غیر سیاسی و جدی که می‌خریدم، دانشمند و دانستنیها بود.

هیچ‌وقت هم عصبانیتم بعد از تعطیلی  آهنگر فروکش نکرد. حتی حاجی‌بابا هم راضی کننده نبود.  آهنگر با آنکه به چپ گرایش داشت ولی طرح‌های سخاورز و لطیفی را دوست داشتم.

بهلول هم البته نشریه‌ای معتدل‌تر بود. کارهای بهمن عبدی دنبال می‌کردم. با کارهای جواد علیزاده هم زیاد ارتباط برقرار نمی‌کردم، اما سال‌ها بعد از کارهای پرتره‌اش خیلی خوشم  آمد.

---

الان که زندگی بچه‌های کلاس چهارمی را نگاه می‌کنم، دلم به حال خودم و نسلم می‌سوزد. دوران کودکی‌مان که به ... رفت. بزرگ‌تر که شدیم، ریاکاری انقلابی و مورد تایید نظام برایمان ارزش شد. 

سکوت در برابر همه ناملایمات صبر انقلابی تعبیر می‌شد و جیکت هم در می‌‌ آمد، پرونده‌ات به ناکجا آباد می‌رفت و ...

---

عید سال ۵۸ در شیراز بودیم. پدربزرگم که فهمیده بود من از روی گلستان سعدی نوشته‌ام، کلی خوشحال بود و نشان‌ها و جوایزی که از دوران دانشکده افسری از شاه گرفته بود را نشانم داد. اسلحه کمری، شمشیر، لوح، سکه طلا...حتی زین اسب فوزیه را! آن روز فهمیدم پدربزرگ در دوران دانشجویی‌اش اسب ملکه را هم تربیت کرده بود! وای! در ذهنم کلی عصبانی شدم که پدربزرگم به چه حقی به شاه خائن خدمت کرده بود؟ اما مگر جراتش را داشتم که به یک تیمسار سابق اعتراض کنم؟ پدربزرگ که فهمید نوه‌اش اندکی گیج شده، گفت که اگر شاه، باب اول گلستان سعدی را درست می‌خواند، امروز هنوز سر کار بود!

پدربزرگم روحیه خاصی داشت. ظهرها سر ناهار مثنوی‌خوانی داشتیم. ... آن یکی خر داشت...پالانش نبود، یافت پالان...

برایم عجیب بود چرا این همه تیمسار و افسر همه جا بازداشت شده‌اند و در رادیو اسامی اعدام شدگان نظامی را می‌خوانند اما کسی کاری به کار پدر بزرگ ندارد و حتی بچه‌های انقلابی شده محله به او شدیدا احترام می‌گذارند.

پدر بزرگم درویش بود و اهل خانقاه. پدرش پیروان و مریدان زیادی داشت. حتی یک بار قائله خوانین قشقایی به خاطر احترام خوانین به پدربزرگم و پدرش بدون دردسر خاتمه پیدا کرده بود.

بعد از کودتای ۲۸ مرداد، پدربزرگ مدتی در دادستانی نظامی بود، اما به جای پرونده سازی برای افسران توده‌ای، جانشان را نجات داده بود. حتی خواهرزاده‌اش را همراه بعضی‌ها به تبعیدگاه فرستاده بود تا مراقب آنها باشد که اذیت نشوند. در آن تبعیدگاه بود که سروان جوان، بدیع‌الله کوثر با انجوی شیرازی هم رفیق شد.

پدربزرگ بعدها فرمانده نظامی وانتظامی چند استان شد و تا سرلشگر شدن فاصله‌ای نداشت که خوابی می‌بیند. مطمئن نیستم بعد دیدن خواب با چه کسانی مشورت کرده بود، اما خیلی سریع خودش را بازنشسته کرد. گمانم سال ۱۳۴۰ بود. یکی از فامیل‌ها می‌گفت طرف  مشورتش آیت‌الله طالقانی بوده. 

 آقاجون برایم تعریف کرد که شاه جوان از سال ۱۳۲۰ یواش یواش راه را به خطا رفته بود، اما شاه بود. پدربزرگم را هم خیلی خوب می‌شناخت و خوشحال نبود که تیمسار کوثر در سن ۴۹ سالگی بازنشسته می‌شد. گمانم پدربزرگم بیماری معده‌ را که باعث شده بود دو سوم معده‌اش را در جراحی بردارند بهانه کرده بود.

 خیلی جالب بود وقتی می‌خواست شاه را نکوهش کند. می‌گفت:"اعلیحضرت همایونی حماقت کرد". عادت به خواندن شاه با عنوان همایونی همیشه مایه خنده پنهانی ما نوه‌های شرور بود.

بعدها در سال ۶۷ که پدربزرگ مدتی راهی بیمارستان شده بود، حمله کردم و عکس‌هایش را یک به یک دیدم. وقتی من و پسر عمه‌ام شده بودیم نگاهبان باغ آقاجون، همان سلاح کمری که روی جلدش نشان سلطنتی بود را کنارمان گذاشته بودیم! 

---

هیچوقت یادم نمی‌رود وقتی آقاجون به بچه‌های فامیل توصیه می‌کرد کار سیاسی نکنند. وقتی در باغ به او کمک می‌کردم، شاکی بود که  جوان‌ترها حرف بزرگ‌ترها را نمی‌شنوند. می‌گفت الان اول انقلاب است، فردایی هم هست، همه این محبت‌ها و شعارهای دوستانه تمام خواهد شد...

گذشت و گذشت و ما ساکن شیراز شدیم و چند سال پیش آقاجون زندگی می‌کردیم. پشت سر هم می‌رفت مجلس ختم و یا یادبودهای خانگی  فرزندان اعدام شده دوستان. دهه ۶۰ بوی خون می‌داد. بچه این همسایه شهید شده بود و بچه دیگری اعدام. فلان دختر هوادار مجاهدین رابه زور به عقد پاسدار محله در آورده بودند تا گیر نیافتد و اعدامش نکنند...اسمش را یادم رفته. خبرهای محله را می شنیدی. دردناک بود.

فلان بچه فامیل که در ۱۵ سالگی به زندان افتاده بود، سه سال بعد  آزاد شد، تابستان ۶۷ رفته بود خودش را معرفی کند برای خدمت نظام، هی جواب رد به او دادند، ولی خانه نبود و پدر و مادرش هم از او بی‌خبر بودند.  آمده بودند دوباره ببرندش زندان عادل آباد.  اگرشیراز مانده بود حتما جزو اعدامی‌های بعد از قطع‌نامه بود.

---

دوران پیش از انقلاب فرهنگی را یادم نمی‌رود. خانه یکی از فامیل‌ها، دانشجویان انقلابی کتک خورده را دیدم که بچه‌های "فالانژ" با زنجیر و چوب به جانشان افتاده بودند. دانشگاه شیراز هم برای خودش باغ وحشی بود!

---

امروز که نگاه می‌کنم، دلم به حال خودم و نسلم می‌سوزد. قهرمان‌ها ما که بودند؟ آیا کودکی را تجربه کردیم؟ چقدر اعدام خیابانی دیدیم؟چند نفر از کسانی را که در چهار راه زند شیراز از جرثقیل  آویزان کردند سیاسی بودند؟

من از انقلاب بدم می‌آید. حتی اگر وقوعش اجتناب ناپذیر بوده باشد.

Labels: