باز هم من خودم را لوس کردهامها! باز بهانهای دیگر برای بزرگداشت...ما هم عقده خود کم بزرگداشت بینی داریمها!
القصه...امروز داشتم فکر میکردم اگر از اول به روزگار پیشین باز میگشتم، چه میکردم؟
راستش کامنت یکی از رفقای همکلاسی مرا به مدرسه راهنمایی شهدای هفتتنان شیراز برد...تازه جنگ شروع شده بود...روز ۱۴ مهر ۵۹ ما از تهران به شیراز رفتیم. خانه پدربزرگ ماندیم. خانه پدربزرگ در گوشه باغش بود...باغ او به باغ 'تیمسار' معروف شده بود. آخرین ایستگاه اتوبوس خط ۱۴...
برای من البته بد نبود، نوه آدم معروف محله...! اما برای مردم عجیب بود که چرا این تیمسار لباس ساده کارگری به تن میکند، دیوار باغش را خودش تعمیر میکند، از درختانش بالا میرود و نارنج یا توت میچیند و برای همسایهها میبرد...
حالا نوه آمده پیش پدربزرگ، ولی نمیداند که باید پا به پای 'تیمسار' در باغ کار کند!
تا از مدرسه بر میگشتم، باید میرفتم کمک آقاجون...خوبی کار این بود که کلی داستان از قدیم تعریف میکرد که من هم حال میکردم. مثلا از خاطرات دانشکده افسری... روزی که اسب شمس پهلوی را برای تربیت نزد پدر بزرگ میبرند...ماجراهای اسب فوزیه، زین اسب فوزیه که هنوز دست آقاجون بود. هفتتیر "ولتر" که جایزه گرفته بود از دست شاه...
بعدش نوبت به انتقاد از اعلیحضرت همایونی میرسید... شاه چند ماهی بوده که مرده بود، پدربزرگ با احترام از او یاد میکرد، ولی میگفت که شاه نادان بوده و عبرت نگرفته...میگفت اگر باب اول گلستان سعدی را میخواند، وضعش اینی نبود که بود.
یادم میآید آن زمانها وقتی پدرم به زور مجبورم میکرد از روی گلستان سعدی بنویسم، همین حرفهای آقاجون را تکرار میکرد. نتیجه اخلاقی خواندن گلستان و بوستان سعدی این بود که شاه نشدم!
اما آیا اگر به قدیم بر میگشتم، مسیری دیگر را انتخاب میکردم؟ نمیدانم! بارها در دلم به پدرم بد و بیراه گفتهام کهجرا تصمیم گرفت پیشنهاد کار 'فائو' را درسال ۱۳۵۷ نپذیرد و ما را رستگار نکند!
بارها به خودم بد و بیراه گفتهام که چرا بعد از دیپلم از کشور فرار نکردم و راهی کانادا نشدم...
بارها به خودم دشنام دادهام که چرا وقتی شرایطی برای رفتن در سال ۷۵ فراهم شد، نرفتم؟
راستش فراتر از توجیه، فراتر از خودستاییهای رایج خودم، از همینی که هستم راضیام. به گذشته که نگاه میکنم، میبینم که خیلی هم خوش شانس بودهام. مطمئنا به ایدهآلهایم نزدیک نشدهام، اما مگر چه میخواهم؟ چیزی فراتر از توانم؟
درست است که ذاتا موجود تنبلی هستم (به شیرازیها بر نخورد، ولی این خصلت مربوط به رگ شیرازیام است!!!)، اما در حد یک شیرازی خیلی از خودم مایه گذاشتهام!
میگویند پسرهای شیرازی وقتی عاشق میشوند، لم میدهند زیر درخت و میگویند :'هی یارم بیو، دلدارم بیو'...همینی که این آرش سبحانی شیرازی همراه برو بکس کیوسک میخواند...
خب با این اوصاف، من از پسرهای شیرازی نسبتا جلو زدهام!
الان یادم آمد به تولد ۹ سالگیام. سال ۵۷ بود...همان روزها رفته بودیم خانه پدربزرگ مادری در گلستان نهم سلطنت آباد...یادم میآید همسایهشان پدری پیر داشت که معمم بود...آیتالله پسندیده. بعدا فهمیدم که برادر آیتالله خمینی است!
آن موقع به خاطر حکومت نظامی، مجبور بودیم شبها زودتر به خانه برگردیم. شوهر خالهام پزشک گارد جاویدان بود. خبرهای خوبی نمیداد. عمویم جزو جماعت دانشکده افسری بود. او هم خشمش را میخورد، اما میشد فهمید که نگران است.
پسر عمه بزرگ پدرم، که شوهر عمهام هم بود، سرطان داشت. سرهنگ بدیعالله سردبیر نشریه پیام پاسداران گارد بود. نشریهای ادبی...حالش خوب نبود. برادر کوچکترش هم آن زمان سرگرد بود و در خانههای سازمانی لویزان...
دایی مادرم تازه تیمسار شده بود. در خانههای سازمانی بالای چهار سلطنت آباد (صنایع نظامی) مینشستند...دایی پدرم در رکن دو بود...دایی دیگرش در نیروی دریایی...همه فامیل را که کنار هم میگذاشتی، میشد یک باشگاه افسران درست و حسابی از تویش در آورد.
آن موقع شنیدن حرف درست و حسابی از این جماعت ارتشی سخت بود. آخ از قسمی که خورده بودند. اما آن زمانها از ترسشان لباس نظامیشان را کمتر هنگام خروج از خانه به تن میکردند. این را میشد خوب فهمید. یادم نمیرود وقتی عمو از سر کار بر میگشت، روز به روز نگرانیاش را بیشتر میتوانستی حس کنی.
آن سال، مدارس را زود تعطیل کردند. گمانم بعد از ۱۳ آبان بود. پدرم هم مرا مجبور کرد از روی گلستان سعدی بنویسم...چه شکنجهای! منت خدای را عز وجل...آن سال نفت گیر نمیآمد. مجبور بودیم شبها در یک اتاق بخوابیم و بلرزیم. برق بود و نبود. هر صدای تک تیر با تکبیر همراه میشد...شبها میترسیدی وقتی صدای رگباری از دور یا نزدیک میآمد...
بچههای فامیل که از شیراز میآمدند برای شرکت در راهپیمایی، میآمدند خانه یکی از فامیلهای تهران نشین. خب، خانه ما هم در گیشا تا دانشگاه تهران فاصلهای نداشت. اینقدر با حال بود وقتی جزوهها و کتابها را میگذاشتند و من دزدکی میخواندم. نوار شریعتی شنیدن هم عالمی داشت. آخ از رادیو بیبیسی...همهاش میگفت که روزهای بعد در چه مسیرهایی قرار است مردم جمع شوند...«چنین بنظر میرسد که فردا تعداد زیادی در خیابان شاهرضا...»، نامردها شده بودند روابط عمومی انقلاب.
...
سی سال گذشته...سی سالی که هزاران بالا و پایین داشته. شادی و غم. گاهی یادمان بود که میتوان در شادیها شریک بود و گاهی شراکت فقط در حد تقسیم غمها میماند.
...
اصلا فکر نکنید شادم. نه نیستم. این شادی نه از سر پیر شدن است...اما سختترین کار دنیا، خنداندن به وقت شاد نبودن است. باورش برایتان سخت است...
Labels: خل و چل سالگی