یادداشت‌های نیک آهنگ
انتشار مطالب اين وبلاگ در کيهان و رسانه​های مشابه، حرام است
Monday, February 07, 2005
چند تا نیم ساعت مهمان می مانم
روز چهارم که شروع شد، به این فکر افتادم که نکند قرار است مدت زیادی مهمان باشم؟ ماجرا از آنجا شروع شد که روزنامه کیهان روز گدشته را دوباره خواندم. کیهان مثل سوهان روح می‌ماند! عین مار زنگی! به خبر بدی می دهد.

به سلول بهرام نمازی می روم.از او حافظ می‌طلبم... می گوید توی فکر خاصی رفته ای؟ می‌گویم اگر توی فکر خاصی نرفته بودم که اینجا نمی‌آوردند من را! فاتحه‌ای می خوانم و دیوان را باز می کنم.... ای حافظ شیرازی...تو حافظ هر رازی... به حق شاخ نبات و ...و این غزل می آید: یوسف گم‌گشته باز آید به کنعان غم مخور...

به سلول خودم بر می‌گردم. حسابدار ارج دارد حساب و کتاب می کند... چند صد میلیون تومان کسری دارد! دراز می‌کشم و به خواب می‌روم. صدای اذان ظهر بیدارم می کند...نهار کتلت است. نمازم را بعد از نهار می‌خوانم و دوباره می خوابم. بعد از دو سه ساعت صدای دعایی که از سلول کناری می آید بیدارم می کند. صدای حاج آقای متجاوز به عنف است. ماجرایش را کارمند وزارت خارجه می پرسم. می گوید طرف قاضی دادگاه انقلاب در خوزستان بوده است، و با پاسدارهای خود سر وسری هم داشته است. هر وقت هم حوصله‌شان از هم سر می رفته، سراغ زن‌ها می رفته‌اند. حاج‌آقای باحالی باید بوده باشد!

از وکیل بند می پرسم که چه روزی نوبت من است که راهرو و سلول‌ها را جارو پارو کنم، گفت که دو هفته دیگر "شهرداری" به من می رسد، گفتم پس یک کاری بگو که انجام دهم... این بی کاغذی و عدم امکان کاریکاتور کشیدن یواش یواش داشت اعصابم را کورد می کرد....

دلم برای همسرم و دخترم تنگ شده بود. نمی خواستم فکر آناه باعث شود که کم بیاورم. شب سردرد میگرنی ام شروع شد. می‌دانستم که تا زمانی که بازجو اجازه ندهد نمی توانم با بیرون تماس بگیرم.بعد از شام که مامور شمارش آمد، خودم را کشتم تا درخواست ندهم. گمانم فهمیده بود... پرسید شما کاری ندارید، گفتم نه، دست شما درد نکنه...گفت پس می‌دانی که هفته اول چه شرایطی داره، انشآلله هفته‌های سوم و چهارم راحت‌تر خواهی بود.

برایم مسجل می‌شود که یکی دو ماهی تا برگزاری دادگاه مهمانم.
رئیس سابق موزه رضا عباسی می پرسد، ارزشش را داشت؟
2 Comments:
Anonymous Anonymous said...
آقا تو هم ما را گرفتی ها. هر چه می نویسی که شده نماز. در زندان هم که با آقای نمازی نشست و برخاست داشتی. همه ی کامنت هات را هم که یک خط در میان یک آقای نمازی دیگر می نویسد.

Anonymous Anonymous said...
Thanks for describing your story in such a nice style.
3 or 4 years ago,I read an interview in which you'd claimed that during your staying in prison, you slept 12 hours a day!!!Come on man! How could you do that? Are you so relax & stable? If this claim is true,can you explain more about your attitude & mentality in that period that enabled you to behave like that.
Would u pls explain it in your weblog or send an email to: gmagoory@yahoo.com
Farhad