یادداشت‌های نیک آهنگ
انتشار مطالب اين وبلاگ در کيهان و رسانه​های مشابه، حرام است
Sunday, October 31, 2004
نقد جدی-نقد شوخی
در تاریخ بلند فرهنگ فارسی، بسیاری از نقدها را در لفافه به بزرگان تقدیم کرده اند. ما ایرانی ها تحمل شنیدن حرف های نازک تر از گل نداریم. تملق توانگرمان می کند، و نقد، می سوزاندمان.
هیچگاه شاعری متملق، و یا نویسنده ای مجیزگو را جز با هدیه ننواخته اند، و ناقدان همیشه سرنوشتی تلخ داشته اند. آیندگان نظر داده اند که میرزای عشقی و فرخی یزدی عزیز کرده ملت هستند یا چاپلوسان درباری؟
گفتم لفافه، چرا؟ چون اگر حرف حقّی را واضح بزنی، گردنت را می زنند. گردن فرازی حقّ گویان در کشور ما دیری نپاییده است.
سال هاست به ادبیات طنز و کاریکاتوربه عنوان نوعی دیگر از وسایل حقّ گویی نگاه می کنم. حاکم، حرف تلخک را اندکی تحمل می کند. ولی این تحمل ابدی نیست.
بزرگان ما کاسه لیسان را بیشتر می پسندند، و کاسه لیسان قاتلان منتقدین اند. آیا بزرگان مانع تندی کاسه لیسان و متملقین بوده اند؟ چرا باشند؟ فایده مرید چیست؟ مرید به درد همین روزها می خورد دیگر!
سال ها پیش، مطالب انتقادی ام را از سیاست های وزارت نیرو در حوزه سد سازی با همین زبان در روزنامه مشارکتی ها چاپ کردم. به عبارتی از دستشان در رفت و چاپ کردند. وقتی خاتمی از من توضیح خواست و همراه پدرم که کارشناس این موضوع است نزدش رفتم تا برایش بازگو کنیم که اشکال کار چیست-به عنوان یک زمین شناس- دیدم که عده ای از مشارکتی های سد ساز و سد باز سخت عصبانی شده اند.
جالب این بود که جماعت از نگاه فنی حرف خاصی نداشتند، ولی تحمل نوشته های اندکی تند و در عین حال دور از منطق جدّی نویسی من برایشان سخت تر بود. عباس عبدی، که از گزنده ترین نویسندگان مطبوعات معاصر است، تا آنجا معترض بود که هم مانع چاپ نوشته های دنباله دار من شد و هم نگذاشت جوابیه من به جماعت وزارت نیرو چاپ شود. من هم در اعتراض از روزنامه نوروز رفتم.
اعتراض آقایان به نحوه نقد من بود که جدی گرفته شد! چرا؟ چون در باطن طنز جدیّتی نهفته که نوشته های جدّی از آن بی بهره اند.پدر پیر من، که در بحث آب و سفره های زیرزمینی شهرتی جهانی دارد، و با عشق به این آب و خاک زندگی را بر خود و خانواده اش سخت کرده تا بتواند بیابان ها را آباد کند، و "آبخوانداری" را به فرهنگ تبدیل کرده، جدّی گرفته نمی شود. چرا؟ چون با روش های علمی از کارش دفاع کرده است. نزد چه کسانی؟ آبدزدک های مشارکتی! که نانشان در سد سازی است.
سد سازی در ایران زمین بهترین گزینه نیست و چه بسیار سدهایی که ضررشان از نفعشان ببیشتر است.
شاید این حرف من مورد پسند خیلی ها نباشد، ولی وقتی سخنی را جدّی نمی گیرند، و دردی را پنهان می کنند، باید به طنز رو آورد. گاهی هم که طنز بی اثر می شود، هجو و هزل چاره ساز است!
هنوز اشعار ایرج درذهن بسیاری از ما مانده است...
داریوش همایون در تورنتو
دلایل قوی باید و منطقی، نه غیر منطقی!
تورنتو شهر جالبی است. ایرانی های تورنتو هم از هر دسته و گروه سیاسی بسیار جالب هستند. یکی از فواید حضور در اینجا، برخورداری از نعمت آشنایی با دیدگاه های سیاسی متفاوت دور از غرض است، که می توان حرف هایشان را سنجید و با سخنگویانشان بحث کرد. دانشجویان ایرانی دانشگاه تورنتو و تشکل های دیگر بنا به موقعیت، مهمانان صاحب نظری را به تورنتو دعوت و میزبانی می کنند که باید تحسینشان کرد. در سی ام اکتبر جاری، داریوش همایون، روزنامه نگار، ناشر و وزیر اطلاعات دوران شاه، مهمان انجمن سخن آزاد تورنتو بود و در دانشکده پزشکی دانشگاه تورنتو سخنرانی کرد. موضوع سخنرانی اش هم انديشه هاي خلاف سياست-Politically Incorrect - بود.
ابتدا مجری برنامه به معرفی همایون و سوابق او پرداخت - با زبان فارسی تورنتویی- که مایه مسّرت من و دوستانم شد.
سپس همایون با توضیح در باره موضوع بحث،سخنانش را آغاز کرد. گفت که ممکن است مبحثی ظاهری غلط داشته، ولی در عمل نتیجه بخش باشد. به عنوان مثال، مساله جنگ اخیر عراق و نفع آنرا برای ایران از دیدگاهی تاریخی ذکر کرد، که از ۲۷۰۰ سال پیش تا کنون، و از عهد مادها، همیشه با عراق مشکل داشته ایم. در جایی دیگر به ذکر چند شاخصه سیاست های مشروطه خواهان پرداخت که برای من و برخی دیگر بسیار جذاب بود: تقّدس زدایی، شهید زدایی و ناموس زدایی. گفت که باید مقدسات را زدود تا مانع تفکر نشود، شهید را به کشته تقلیل داد و آنرا بزرگ نپنداشت.
وقتی در باب خشونت و نکوهش آن سخن می گفت، واقعه ۱۶ آذر را مثال زد، و دو طرف ماجرا را عامل خشونت معرفی کرد.
در باب ناموس هم به کنگره اخیر مشروطه خواهان اشاره کرد که تا پیش از آن افراد مختلف به هم تهمت های ناموسی زده بودند، و او راه را حذف کامل ارزش مداری ناموس و غیرت دانسته بود. در جایی هم به جمعیت جوان ایران اشاره کرد و همینطور به جمعیت ۲۲ میلیونی استفاده کننده از اینترنت. البته او صحبت های دیگری هم کرد که به حتم در گزارش های مطبوعاتی خواهد آمد.
این بخش از صحبت های همایون جای نقد دارد. آیا او که تئوریسین سلطنت طلبان محسوب می شود، اطلاعات محکم و دقیقی از جامعه امروزی ایران دارد که می خواهد برای آن تعیین تکلیف کند؟ به عنوان نمونه، وقتی تعداد استفاده کنندگان از اینترنت را ۲۲ میلیون نفر اعلام می کند، چگونه قادر خواهد بود بر همین پایه خواسته های جمعیت جویای خبر از این رسانه را تحلیل و بررسی کند؟ آیا می داند بخش عمده ۷ میلیون استفاده کننده از اینترنت در ایران از آن برای چت و ای-میل بهره می گیرند؟ آیا می داند حد اکثر بازدید کنندگان سایت های سیاسی و خبری چند نفر است؟ تحلیل او از نگاه مردم ایران به سلطنت چیست؟ آیا می داند جمعیت جوان ایران به دنبال چه آینده ای است؟ چرا بیشتر طرفداران کم تعداد سلطنت، بالای شصت سال سن دارند؟
او از یک طرف به دموکراتیک بودن فرایند مشروطیّت پایبندی نشان می دهد و از سویی به حذف مطلق نمادهای فرهنگی و قومی اصرار دارد. مقدسّات یک قوم را نمی توان زدود، ولی می توان در بهره گیری از مقدسات معتدل بود. ارزش ها را نمی زدایند، بلکه می توان ارزشمداری را منطقی کرد. و از همه جالب تر، بحث ناموس، غیرت و اخلاق به میان می آید: آیا می توان کار را به دست کسانی سپرد که ارزش های اخلاقی را پاس نمی دارند و درون خود روابطی خارج از عرف داشته اند؟ نمی گویم گزینش استصوابی باید کرد، ولی هر حزبی پاکسازی های درونی خودش را برای حفظ ساختار خود دارد. بی ساختاری بلای جان احزاب است. غیرت خارج از عرف، سمّ مهلکی است، ولی آیا بی غیرتی چاره کار است؟ آیا تئوریسین تحصیل کرده و توانای مشروطه خواهان توضیحی بهتر از این برای آینده سیاسی مورد نظر خود ندارد؟
پرسش و پاسخ
سوال های متعددی مطرح شد، که یکی از آنان به نگاه او و سران مشروطه خواهان به واقعه ۳۰ تیر ۱۳۳۱، و ۱۶ آذر معطوف بود. ۱۶ آذر را دانشجویان بوجود نیاوردند، بلکه نظامی ها به دانشجویان حمله کردند و آنها را کشتند.
من هم در کمال بدجنسی سوال هایی کردم: "آقای دکتر همایون، آیا این نگاه حذفی شما به ارزش های مطلق و مقدسّات خود مطلق گرایی جدیدی به بار نمی آورد؟" و" با عنایت به گفته شما در باب غیرت زدایی و ناموس زدایی از مشروطه خواهان، آیا از این به بعد حزب شما "مشروطه بی ناموس" خواهد بود و در صورت تبدیل شدن به نظام آنرا"سلطنت مشروطه بی ناموس" خواهند خواند؟
من جوابی نگرفتم! جز گذرهمایون با خنده!
به سوال های دیگر هم اکثرا جواب های در خوری داده نشد.
دعوا
در پایان وقتی پرسش و پاسخ تمام شد، من و یکی دو نفر از اهالی روزنامه نگار به بحث در باره سلطنت" مشروطه بی ناموس "می پرداختیم و در باره ثبت این نام جدید صحبت می کردیم،یکی از سلطنت طلبان عصبانی با ذکر کلماتی اندکی خارج از ادب به سوی من حمله ور شد که اگر [...] داری همین حرف ها را به دکتر همایون بزن [...] و [...] که داریوش همایون به داد من رسید و طرفدار غیرتی و ناموس پرست را از من دور کرد. جالب اینکه مسوولان برگزاری که برای محافظت داریوش همایون پلیس آورده بودند(که با اعتراض هم روبرو شد) در مقابل رفتار طرفدار عصبانی و پرخاشجوی دکتر همایون ساکت و بدون خاصیت ایستاده بودند.
Saturday, October 30, 2004
رمضان به سبک کانادایی
دیشب از دل درد خوابم نبرد. آقاجان، نان گندمی معده فولادی می خواهد!
آدم مرض دارد روزه اش را با غذای تند افطار کند؟ من داشتم! آنقدر تند بود که تا صبح خوابم نبرد.
به خاطر شب زنده داری، برای اولین بار در‌چند روز گذشته سحری خوردم، ولی حدود ساعت دو بعد از ظهر معده بد قلق پدرم را در آورد و روزه ام را شکستم.
حالا مخالفان روزه گرفتن می گویند: نگفتیم؟ حقّت بود! اوفی!
شایعه حضور مهاجرانی در کانادا
هفته پیش که در مونترآل بودم، دوستی به نقل از دوستش می گفت که مهاجرانی همراه با همسر تازه اش به کانادا آمده است.
خیلی دلم می خواهد ببینمش! تازه بعد از آن همه مطلب تند که در باره اش نوشته ام، دیدنش مزه دارد!
شنیده ام در کتاب آخرش در باب بدی های صدارت نوشته...حکایت کنند که گربه دستش به گوشت نمی رسیده و فرموده: پیف پیف، به دست آهک تفته کردن خمیر، به از گوشت در سفره نزد امیر!
اگر از عطا خبری شنیدید، مرا بی خبر نگذارید! به مخبر صادق، مژده کاریکاتور عطا را می دهم!
داریوش همایون و سخنرانی اش
الان سوار بر قطارم و به سوی تورنتو می روم، تا صحبت های داریوش همایون، وزیر دوران شاه و روزنامه نگار قدیمی را بشنوم، دوست دارم ببینم منطق این قدیمی های شاهی چگونه است. بهنود از همایون خیلی تعریف می کند، ولی باید از نزدیک دید طرف کیست و چیست.
بن لادن
دو سه سال پیش، عزیزی به من معترض بود که چرا کاریکاتور بن لادن را کشیده ام! می گفت این بابا خود امام زمان است و نباید سر به سرش گذاشت. باورتان می شود؟ حالا این بن لادن( که شیعه هم نیست!) برای بعضی از اهالی شیعه دوازده امامی ما حکم امام زمان را پیدا کرده...حد اقل تا حالا نتوانسته اند دسگیرش کنند!
چت با یک روزنامه نگار سلیت
دیشب با یکی از دوستانم که از دبیران روزنامه الکترونیکی سلیت مایکروسافت است، چت می کردم. می گفت از آینده سیاست های هسته ای ایران می ترسد، و با این جماعت بهانه جوی ساکن کاخ سفید، نمی توان به این راحتی بازی کرد.
گفتم: کجایش را دیده ای! مذاکره کننده های ما پدر کارتر را در آوردند، او هم در جواب گفت: و کشور پولدار ایران که کلّی ذخیره ارزی داشت، هشت سال دجار جنگ شد،و سال هاست که دارد آثار جنگ را بازسازی می کند، و تا حالا هم نتوانسته از عراق خسارت بگیرد. بد جوری کنف شدم! عباس عبدی، محسن میردامادی، ابراهیم اصغرزاده، حبیب بی طرف و غیره! کجایید که جواب این روزنامه نگارهای آمریکایی بدجنس را بدهید؟ من کم آوردم!
بهزاد نبوی! کجایی که با آن قرارداد الجزایر پدر صاحب بچه را در آوردی؟
Friday, October 29, 2004
به یاد گل آقا
به صابری گفتم، آقا، اگر می تونین یه جوری شفاعت این بچه های وبلاگ نویس رو بکنین. گفت اثری نداره، گفتم بیچاره ها گناه دارن، گفت این دفعه کاری از دست من بر نمی آد...
از خوب پریدم! فهمیدم واقعیت نداشته....
دوباره به خواب رفتم، دیدم برای عید فطر مهمانی گرفته اند اینجا، مسلمانان هندی و پاکستانی هم بودند. یکی از ایرانیان ساکن تورنتو که ناشر مجله ای ادبی بود و به تازه گی رستورانی کوچک زده ،هم بود. داشت برای مهمانان غذا می برد.
دوباره دنبال گل آقا گشتم، میان مهمان ها نبود. هر چه گشتم پیدایش نکردم، تا آنکه به یک کتابفروشی ایرانی سر زدم و چشمم به سالنامه افتاد. سالنامه" به یاد گل آقا". احساس تنهایی بدی کردم...
یادش به خیر

Thursday, October 28, 2004
اورکات و معجزه ارتباط
راستش باورم نمی شد بواسطه اورکات اینقدر دوستان جدید پیدا کنم. دیدار مجدد دوستان، همکاران و همکلاسی های قدیم یک طرف و دوست شدن با آنانکه ندیده بودم از طرف دیگر برایم جالب بوده است.
خیلی ها پیغام هایشان را مستقیما روی اورکات منعکس می کنند و بسیاری نامه می فرستند. به این می گویند دهکده جهانی! مارشال مک لوهان! کجایی که ببینی دنیا چه خبر است!
از همه دوستانی که توّلدم را اورکاتا و ایمیلا تبریک گفته اند، ممنونم.
امان!
دیروز خبرنگار" آتاوا سیتیزن" زنگ زد که در باره وضعیت روزنامه نگاران ایرانی و میزان شناخت من از بعضی از آنها بپرسد.
امروز خبرنگار یک مجله زنگ زد تا در باره خودم بپرسد!عصر هم با یکی از برو بچه های تلوزیون کانادا در باره گذشته و آینده رسانه ها در ایران بحث می کردیم. شده ام متخصص بی جیره و مواجب امور رسانه ای!
مشتری های باحال
مشتری های مغازه ای که در آن کار می کنم آدم های جالب و اکثرا محترمی هستند. یکی از آنها دو سه هفته پیش سر ماجرایی ساده عصبانی شد و اعصاب مرا خورد کرد. بعدا فهمیدم که مست بوده و وقتی زیاده روی می کند، زن و بچه اش هم از او فراری می شوند.
روزی هم یکی از خانم های مشتری آمد و اشتباهی سفارش را با نام شوهرش که به تازگی از او جدا شده داد-از روی عادت- و روز بعد شوهر سابق آمده بود که سفارشی جداگانه را تحویل بگیرد. حالا ببینید چه مکافاتی سر من بدبخت آمد! البته شوهر تازه رها شده موضوع را زود فهمید و با لبخند موضوع را تمام کرد.
یکی از خانم های محترم هم پول در کارت بانکی اش نداشت، چک کشید!(آنهم از همان حساب که پول نداشت!)و چون مشتری قدیمی بود مجبور شدم تحویل بگیرم و روز بعدش هم شرمنده صاحب مغازه باشم.
البته تا آنجا که توانسته ام هوای مشتری ها را داشته ام تا راضی باشند. این هم تجربه ای خوب در برخورد‌با‌مخاطبان.
آقا! ما اینکاره نیستیم که نیستیم!
Wednesday, October 27, 2004
خدا می رساند
این ماه رمضان همه اش به بخور بخور گذشته است! امشب یکی از دوستان عزیز آمد دنبالم و شام مهمانش بودم. جایتان خالی! بعدش هم رفتیم کتابفروشی و کلی کتاب دید زدیم.
فکر بد نکنید، قسمت کتاب های جالب انگیزناک نرفتیم!
چرا اینجوری می نویسم؟
راستش، با این هدف وبلاگ را راه انداختم که حرف هایم را ، تقریبا بدون تفاوت با نوع مکالمه هایم بنویسم. فکر می کنم اینطوری صمیمانه تر باشد. البته گاهی بدون قصد خاصی متن را با دقت بیشتری تنظیم می کنم، ولی ته دلم راضی نیست.
من از راحت و دوستانه بودن فضای وبلاگ خوشم می آید، نه از متکلف بودن به هنگام تکلم!
مدتّی این مثنوی تاخیر شد
این دو روز گذشته خانه نبودم که بلاگم! در نتیجه با تاخیر دارم می نویسم.
دیشب جای شما خالی خانه دوستی تازه، با خورشت قیمه افطار کردم، و با صاحب خانه خوش ذوق که دکترای زمین شناسی هم دارد از آسمان و ریسمان گفتیم و بافتیم.
شب هم همراه دوستم به شبکه تلویزیونی راجرز سر زدیم و او کارش را کرد و من هم یک فروند کاریکاتور سفارشی برای یک انجمن کانادایی کشیدم.
امروز ظهر هم با لطف یکی از دوستانم برای تصاحب یک موقعیت شغلی دو ساعتی را سپری کردم و نیمچه مصاحبه ای به انجام رسید.
امشب هم انجمن روزنامه نگاران مدافع آزادی بیان کانادا جلسه داشت که من هم مستمع بودم.
راستش فردا تولّد من است و دلم می خواست به رستوران جام جم تهران، روبروی جام جم بروم و دلی از عزا در بیاورم، البته نمی دانم جام جم بعد از افطار باز است یا نه!؟
در این سه چهار روز تا دلتان بخواهد با نامه های تبریک دوستان دیده و ندیده روبرو شده ام که نمی دانم چگونه جواب لطفشان را بدهم.
از همه متشکرم و امیدوارم همیشه شاد باشند دور از گزند بدان.
Sunday, October 24, 2004
تحصیلات دانشگاهی یا دانش-کاهی
بزرگ ترین تفریح من در دوران درس و کار، ساختن کلمات جدید بوده است. چرا؟ نه! اشتباه نکنید. فقط به خاطر مرض نیست!
متاسفانه یا خوشبختانه نیروی ایراد گیر ذهن من بد جوری به سوژه یابی علاقه مند است. امروز به یاد اولین روزهایم در دانشگاه افتاده بودم. به یاد امید هایی که داشتم و چگونه با هزار آرزو وارد احمقانه ترین مرکز تحصیلی ایران شدم.
راه جبران برای من چه بود؟ مسخره کردن آن.
دانشگاه شد دانش-کاه. دانشکده شد دام-کده. توالت دانشگاه شد مرکز هنرهای تجسمی.
چرا؟ حالم به هم خورده بود از روابط احمقانه دانشگاه تهران. من دانشجوی خوبی نبودم، ولی هیچ چیز در دانشگاه برایم انگیزه درست نکرد. در عوض تصمیم گرفتم طراح شوم! درست در وسط سال هایی که زمین شناسی می خواندم.

الآن پشیمان نیستم که به دانشگاه رفتم، چرا که فهمیدم چه جای بیخودی است، ولی یاد گرفتم که جامعه ما از چه جنسی است، یاد گرفتم که دانشگاه تهران بهترین جایی است که می توان آموخت ایران چه جور جامعه ای دارد.
به هم ریختگی در عین نظم، مرکز راست های دروغین و دروغ های حقیقی.
جایی که شهرستانی ها، تهرانی بودن را بهتر از خود تهرانی ها یاد می گیرند، و تهرانی ها شهرستانی می شوند.
آغاز باند بازی و بند بازی.
امروز می توانم بگویم که مسخره ترین جای درس خواندن دنیا، بهترین جا برای شناخت آن چیزی است که دارد در ایران اتفاق می افتد.
Saturday, October 23, 2004
کتاب بهترین کارتون های مطبوعاتی سال کانادا
امسال گی بادو، مجموعه شماره ۲۰ برترین کارتون های مطبوعاتی کانادا را جمع آوری و از طریق انتشارات مک آرتور و شرکا روانه بازار کرد. در کتاب امسال آثار منتخب ۴۸ کارتونیست چاپ شده است. از این عده همه کانادایی یا دارای ملیت دوگانه کانادایی و جای دیگری هستند(دو، سه نفر-یکی از پاکستان، یکی از یوگسلاوی و آخری هم از آمریکا) و تنها خارجی مجموعه من هستم.
در ابتدای این کتاب که ده فصل دارد، آثار فینالیست های امسال جایزه ملی مطبوعات آمده، که باید گفت بسیار هم پر سرو صدا بود، چرا که پتریک کوریگان که بسیاری او را بخت اوّل بردن جایزه می دانستند، باز سرش بی کلاه ماند و سرژ شاپلو آنرا به جیب زد. این مساله باعث دلخوری خیلی ها شد، چرا که سال هاست به نحوه داوری اعتراض دارند، و ظاهر قضیه به نحوی است که شانس کارتونیست های فرانسوی زبان استان کبک بیشتر است!
در این مجموعه ۲۰۷ کارتون در فصل های دهگانه و ۴۸ اثر هم در بخش معرفی کارتونییست ها به چاپ رسیده است.
تعداد زیادی از کارها مربوط به مسائل داخلی است نظیر انتخابات اخیر کانادا است که لیبرال ها نتیجه را بردند، کارتون های مربوط به جنگ عراق نیز حجم قابل ملاحظه ای دارد.
از نکته های جالب توجه در آثار کانادایی ها، شناخت مطلوبشان از کاریکاتور چهره است. دیگر اینکه با وجود تاثیر سبک های آمریکایی بر این جماعت، توانسته اند طنز ریشه دار اروپایی را در خیلی از کارهایشان بیاورند. طنز انگلیسی در کارهای غیر فرانسوی زبان ها شاخص تر است، گرچه دو طرف به نحوی از دیگری و روش هایش بهره می گیرند.
این کتاب ۱۹۰ صفحه ای به بهای بیست دلار در کتابفروشی های سراسری کانادا بفروش می رسد.


امروز صبح وقت سحر از غّصه نجاتم دادند
یکی از تنبلی های من، بیدار شدن وقت سحر است. آخر خیلی زور دارد! ولی گاهی وقت ها آدم به هر دلیلی بیدار می شود و ساعت را نگاه می کند و می بیند که باید هم به مرکز هنرهای تجسمی( دستشویی!) سر بزند، و هم جبران مافات کند!
الآن هم جای شما خالی( البته برای قسمت دوّم که سحری خورده ام!) جبران مافات صورت گرفته و تا دو ساعت دیگر که باید سر کار بروم، مشغول وبگردی خواهم بود.
در ضمن، بدترین مشکل آدم روزه در اینجا، بوی بد دهان است! که عزیزان در تهران به آن افتخار هم می کنند! و اینجا با لطایف الحیل باید رفع شود!
در ضمن دوستان خیلی خوبم وقت اذان مغرب از گرسنگی نجاتم دادند! خداوند خانواده آقا مرتضی را خیر دهاد! فرنی موقع افطار، آنهم در قلب سرزمین کانادا!
Thursday, October 21, 2004
یک اتفاق خوب
بالاخره کارهای یک ایرانی در کتاب برترین کارتون های مطبوعاتی کاناد چاپ شد.
با کمال پر رویی باید بگویم کارها، کار من است.
سه ماه پیش، گی بادو که از کارتونیست های معروف کاناداست از من خواست چند تا از کارهایم را برای کتاب سال منتخب کارتون های کانادایی برایش بفرستم.
بادو کسی است که کارها را برای کتاب جمع آوری می کند.
فردا بیشتر در باره کتاب خواهم نوشت
و امّا مونترآل
آقا این شهر مونترآل عجب شهر باحالی است.
چند نفر از دوستان قدیمی هم آنجا هستند و من هم مزاحم همیشگی. به قول شیرازی ها، کاکو شرمنده محّبت... در دبیرستان و راهنمایی یک همکلاسی داشتم به نام هومن، که همیشه خدا با هم قهر بودیم، پسر عمه اش پرژاد را که در دبیرستان از ما بالاتر بود، را سال ها بعد از طریق افشین سبوکی کشف کردم و دوست بسیار خوب من است، و با همسرش و دو تا فرزند دوست داشتنی اش در مونترآل زندگی می کند.
به یکی از دوستان خوب که بدجوری طرفدار خاتمی هم هست سر زدم و کلی حرف زدیم!
پریروز برای یک کار اداری ساده کل شهر را گز کردم و به خاطر اشتباه در درج آدرس پستی، کلّی معطل ماندم. شام را هم منزل یکی دیگر از دوستان مهمان بودم، که جای شما خالی بود! یکی از خوبی های این شهر هم فراوانی مسلمان ها نسبت به تورنتو است! چرا؟ پیتزا فروشی هایی که دست مسلمان هاست! اینجا در کانادا پیتزا پپرونی غیر گوشت خوک نایاب است. ولی وقتی بر در این مغازه تابلو "حلال" آویزان است، خیالتان آسوده می شود.
ملاقات با غول
روز دوشنبه که به مونترآل رسیدم، با تری موشر ، یکی از قدیمی ترین کارتونیست های کانادا تماس گرفتم، آخر قرار بود هر وقت به مونترآل می آیم سری هم به او بزنم، ولی تا حالا نتوانسته بودم. تری که با نام دخترش "ایسلین" امضا می کند، برنده نشان ملی کانادا،Order of Canada، است و از بزرگان مطبوعات این کشور هم هست. از بخت بد من، او داشت راهی تورنتو می شد، و گفت که چهارشنبه بر می گردد.
تری کارتونیست روزنامه دست راستی "گزت" است و به من گفت که به شماره ۱۰۱۰ خیابان" سن کترین" در مرکز شهر بروم. فکر کردم دفتر کارش در تحریریه روزنامه است، وقتی به استقبالم آمد، به طبقه هفتم ساختمان رفتیم، و دفترش در عمل هیچ ربطی به تحریریه نداشت. مثل اتاق مدیران کل بود! با کلی قاب و کاریکاتور. کاریکاتوری که خیلی چشم مرا گرفت، بیشتر به خاطر امضا بیل کلینتون پای آن بود. تری موشر کلینتون را در حال دمیدن در ساکسیفون کشیده بود، و نوشته بود، " آقای رئیس جمهوری، فستیوال جاز مونترآل در جولای است نه فوریه!" و اشاره اش به بازدید چند سال پیش کلینتون از مونترآل بود، کلینتون هم حسابی پای کار از آن تعریف کرده بود(با ماژیک نوشته بود).
برای تری نیم ساعت قبل از ملاقات یک کاریکاتور کشیدم و آنرا تحویلش دادم. خیلی حال کرد، ما بیشتر! تری دبیر طرح مجله مک لین یکی از مجله های وزین سیاسی کانادا هم هست، پس نظرش می تواند خیلی هم با حساب و کتاب باشد. وقتی سایت کارتون های مرا دید، مدتی مکث کرد و بعد تعریف. با چیزهایی که در موردش شنیده بودم که کسی را تحویل نمی گیرد، اندکی خوشحال شدم(به عبارتی خیلی اندکی خوشحال شدم). هم از موضوع ها تعریف کرد و هم از تکنیک(از من می شنوید این یکی را باید نشنیده گرفت، چون آدم حسابی باد می کند و راه رفتن خودش را هم از یاد می برد).
الآن سوار قطارم و دارم به تورنتو بر می گردم، و کم کم دارد خوابم می برد... صبح این مطلب را روی وبلاگ می گذارم...

Monday, October 18, 2004
Hey! I'm not Home!
I'm in Montreal at the moment and I don't have a Farsi keyboard, so I'll post the stuff as soon as the problem is solved.
Have fun.
Sunday, October 17, 2004
این فیلم را ببینید، ضرر نمی کنید
Team America: World Police
دیروز در دانشگاه رایرسون یک کارگاه آموزشی کوچک داشتیم. بخش ارتباطات دانشگاه از من و چند روزنامه نگار غیر کانادایی دعوت کرده بود تا تجربیات روزنامه نگاری مان در کشوهای خود را برای دانشجویان بازگو کنیم.
روزنامه نگارانی که سابقه کار در ایران، فیلیپین، پاکستان و مقدونیه از وضعیت کار، روزنامه نگاری معاصر و مشکلاتشان گفتند و مدتی هم به رد و بدل شدن سوال و جواب با دانشجویان سپری شد.
قبل از جلسه، از فرصت سود استفاده کردم و برای دیدن فیلم جدید تری پارکر ؛ تیم آمریکا-پلیس جهانی به سینما رفتم. فیلم عروسکی و هجو آمیز است. شوخی های تند با سیاست های آمریکا که کشورهای مختلف را به گند می کشد از نکات بارز فیلم بود. در تمام مدت نمایش فیلم، تماشاگران بلند بلند می خندیدند. استفاده صریح از الفاظ رکیک در دیلوگ ها و آوازهای متن فیلم رابه نحو آزار دهنده ای بامزه کرده بود. از طرف دیگر عروسک های خیمه شب بازی نخی خیلی بیشتر از حد انتظار حالت ها ی احساسی چهره ها را منعکس می کرد. استفاده از کاراکتر های حقیقی هم جذاب بود. با اینکه نگاه کلی فیلم از نظر سیاسی غیر منطقی می نماید و در جایی کشورهای جهان فریب سیاست های کیم جونگ ایل را می خورند، که مى خواهد جهان را با سلاح های اتمی بر باد دهد، ولی نگاه تخیلی و هجو آمیز کل فیلم، به شما اجازه می دهد با این برداشت ها ی سیاسی عجیب و غریب راحت باشید. وقتی کیم جونگ ایل هانس بلیکس را طعمه کوسه ماهی هایش می کند، در عمل نشان میدهد که سیاست های سازمان ملل برای کنترل سلاح های اتمی ناموفق است. این برداشت های دوگانه یعنی یکی به نعل و یکی به میخ. یا در صحنه ای که مایکل مور دینامیت به خود می بندد و به پایگاه ضد تروریستی "تیم آمریکا" در کوه راشمور که سر چهار رییس جمهوری ایالات متحده را روی آن تراشیده اند، حمله ای انتهاری می کند، وجهه ای دیگر از این نگاه را می توان دید.
یکی از قسمت های عجیب فیلم هم عشق بازی دو عروسک خیمه شب بازی با هم است!
اصلا باورم نمی شد بتوان چنین صحنه هایی را با عروسک هایی که برای کار انیمیشن ساخته نشده اند و هدایتشان با نخ است خلق کرد! و از آن جالب تر احساس تماشاگران بود که فقط قهقهه شان را می شنیدی، چون این صحنه ها هم می توانست هجو نماهای سکسی فیلم های هالیوودی برداشت شود.
در سکانس های مختلف فیلم هم می شد این نگاه را نسبت به فیلم های مختلف دید. شاید بامزه ترینش وقتی بود که همه فکر می کنند کیم جونگ ایل رهبر کره شمالی مرده است، ولی یک سوسک از دهانش بیرون می آید و سوار موشکی می شود و بعد از کلی دشنام دادن از زمین فرار می کند. نمی شد فیلم "مردان سیاهپوش" را بهتر از این دست انداخت. منتقدین سینمایی کانادایی به این فیلم چهار ستاره داده اند، که به نظر من عجیب نیست. باید سر در بیاورم که آیا فیلم دیگری با این نام قبلا ساخته شده که تری پارکر خواسته به آن گند بزند یا نه!
Saturday, October 16, 2004
پاسخ به یک سوال بامزه
یکی از خوانندگان پرسیده:" آقای کوثر، شما مرض داشتید از دوّم خرداد شروع کردید به کاریکاتور سیاسی کشیدن؟ "
جواب: من از سال ۱۳۷۰ که با گل آقا کارم را شروع کردم کاریکاتور سیاسی می کشیدم، و انگیزه ام برای ورود به مطبوعات در آن سال، کشیدن کاریکاتور سیاسی و آشنا شدن با دنیای سیاست از نزدیک بود.
وقتی هم در سال ۱۳۷۲ وارد روزنامه همشهری شدم، اولین کاریکاتور رسمی من در آنجا که با نام خودم چاپ شد، سیاسی بود. متاسفانه یا خوشبختانه فضای اجتماعی و شهری آنجا را هم من سیاسی کردم،، به نحوی که انتظار سردبیری روزنامه از بقیه بچه ها بیشتر شد و از آنها هم کاریکاتور سیاسی می خواستند.
تند تر شدن کارهای من مربوط به انتخابات مجلس پنجم است، نه دوم خرداد. از آن روزها تا انتخابات ریاست جمهوری، آرشیو همشهری پر است از کارهای رد شده و رد نشده من.
در دوره قبل از انتخابات هم چند تا از کاریکاتورها بارها در جاهای دیگر تجدید چاپ شد.
بعد از آغاز کار روزنامه زن، بر تعداد این نوع کارها افزودم و در سال ۷۸ آمار کارهای سیاسی من بشّدت افزایش یافت.
از سال هشتاد هم کارهای من در خارج از کشور چاپ می شود؛ از زمان عضویّتم در سندیکای کارتونیست ها و نویسندگان که در آمریکا است و الان هم شریک نیو یورک تایمز است.
کسی که گل و بلبل می کشد، نمی تواند کاریکاتوریست سیاسی شود، و بالعکس.
الآن هم باید بروم و به یک کارگاه آموزشی در دانشگاه رایرسون برسم، گمانم باید کلی خالی بندی بکنم برای دانشجوهای بدبخت! الباقی را بعد می نویسم.

افطاری از آسمان رسید
دیروز گرسنه و تشنه سر کار بودم و یکی در میان مشتری ها می آمدند و می رفتند. تا اینکه معجزه رخ داد! آدم در قلب سرزمین کانادا روزه باشد و برایش شلّه زرد بیاورند تا با آن افطار کند! خدایا شکرت!
دوستان خوب من مرا از تنهایی کشنده ای بیرون آوردند! تنهایی فقط دوری از آشنایان نیست، از خاطره ها هم هست. خاطره افطارهای سال های پیش که دیروز پریروز زنده شده بود. دعای من به این افطاری قشنگ منتهی شد!
خدایا! کلی آرزوی دیگر هم دارم ها!
Friday, October 15, 2004
آیا ذکر یک ماجرا، آدم را طرفدار آن می کند؟
مطلب قبلی من در باره نقش همجنس گرایی در مناظره انتخاباتی اخیر آمریکا، واکنش های جالبی بدنبال داشت.
از جمله نویسنده وبلاگ کلاش که نوشته بود:"آقاي كوثر ...با سلام ..خدايي خجالت نمي كشيد؟؟ براي اثبات آزادي و دموكراسي و حق مخالف! و اقليت! بايد از همجنس گرايي دفاع كنيد؟؟ آخه آزادي تا كجا؟ به چه قيمت؟"
دوست دیگری نامه نوشته بود که نباید تحت هیچ عنوان در باره همجنس گرایی نظر داد، و بهتر است صورت مساله را پاک کرد.
یکی هم بعد از کلی فحش و بد و بیراه جذاب، گفته بود که اصلاح طلبان همه شان آن طرفی و آن کاره هستند.
به نظر من، این پدیده را باید بهتر شناخت. اطمینان به گفته های دیگران بدون مطالعه کاری را از پیش نمی برد. من، شخصا مخالف آزادی همجنس بازی و چیزهایی هستم که در اینجا می بینم، ولی آیا به خودم حق می دهم که این مخلوقات را نفی کنم؟ تنها می توانم در باره اش بیاندیشم.
در سال هایی که در دانشگاه تهران بودم، فقط می شنیدم که آمار همجنس بازی در خوابگاه بیشتر از گذشته است. اگر اشتباه نکنم، چند نفر از دخترانی که روابطشان لو رفته بود اخراج موقت شدند.
در سال های روزنامه نگاری هم هر از گاهی چیزی می شنیدم یا گزارش غیر قابل انتشاری می خواندم.
روزی که شنیدم یکی از دوستانم چند جا به همجنس گرایی خود اعتراف کرده، آنقدر عصبانی و ناراحت شدم که حدی ندارد. او روزنامه نگار بود و از ترس بدتر شدن وضعیت از ایران رفت. هنرمند بزرگی بود ولی بطور ذاتی هیچ علاقه ای به زنان نداشت. وقتی از ایران رفت، خوشحال شدم، چون نمی توانستم با او رودر رو شوم و چیز بدی به او نگویم.
من از صمیم دل معتقدم که می توان خواسته های نهانی را مهار کرد، همان چیزهایی که به نام نفس می شناسیم. شاید علاقه من به مذهب، ناشی از همین امر باشد. و اعتقاد دارم که اگر به نادرست بودن و غیر طبیعی بودن همجنس گرایی ایمان داشته باشیم، ولی آنرا از دریچه علمی هم تجزیه و تحلیل کنیم، نتیجه بهتری عاید جامعه می شود.
آیا کتمان واقعیت ها به افزایش بیماری ایدز در ایران کمک نکرده است؟ چرا صاحبان بینش عبرت نمی گیرند؟
دیک چنی و دختر همجنس بازش
جمهوری خواهان همیشه دموکرات ها را به عدم رعیت اصول( اخلاقی و ایمنی!) متهم می کنند.
اگر هم دقت کرده باشید، بیشتر فضاحت های اخلاقی لو رفته هم مربوط به سران دموکرات بوده است.
امّا این بار جمهوری خواهان مچ گیر، مشکل جدیدی دارند: دختر معاون رئیس جمهوری آمریکا از حزب جمهوری خواه، همجنس باز است.
جان ادواردز در مناظره اش با چنی خیلی محترمانه به این مساله اشاره کرد ، به نحوی که دیک چنی هم مجبور به تشکر شد.
ولی پریشب در هنگام مناظره آخر بوش و کری، وقتی سوالی در باره ازدواج همجنس بازان مطرح شد، کری گفت:
"ما همه فرزندان خداوند هستیم، ومی اندیشم اگر می خواستیم با دختر دیک چنی ، که لزبین است، در این باب صحبت کنیم او به شما خواهد گفت که همانی است که بوده."
اشاره کری به این نکته بود که بسیاری از همجنس بازان با همین خصلت بدنیا آمده اند و این خصیصه ذاتی آنهاست نه اکتسابی.
ادواردز و کری می گویند که از ازدواج همجنس بازان دفاع نمی کنند، ولی باید از حقوق آنها در جامعه دفاع کرد، از جمله حق شراکت.
جمهوری خواهان هیچوقت نمی خواستند این ماجرا تا این حد بزرگ شود، و اگر چنی و زنش در مقابل اشاره جان ادواردز کوتاه آمدند، از اینکه جان کری ماجرا را وارد مناظره ای رده بالا کرد، بسیار خشمگین هستند.
درک ماجرا برای خانواده های سنتّی بسیار دشوار است. ولی مگر همین فرزند در دامان همین خانواده سنتّی-مذهبی رشد نکرده است؟ آنها گناه کارند؟
امروز بسیاری از محققان به همجنس گرایی در حیوانات به عنوان مثال و توضیحی در باره طبیعی بودن این خصوصیت اشاره می کنند. من زیست شناس نیستم و نمی توانم از این نگاه را نقد یا تحلیل کنم، ولی تا نباشد چیزکی، این جماعت نگویند چیزها!
شاید هنر انسان کنترل برخی خصلت های طبیعی و پرهیز از آنها باشد، ولی در خیلی از موارد ناتوان بوده است.
دیک چنی و دیگر محافظه کاران هم توی بد گردابی افتاده اند. راستی، چرا آمار همجنس گرایی در مراکز مذهبی و محافظه کار بیشتر است؟ البته به شرطی که پزشکی قانونی چیزی را قایم نکند!
Thursday, October 14, 2004
به یاد آش رشته ماه رمضان
من باید به کجا شکایت ببرم که توی محله ما فرنی، آش رشته و نون پنیر سبزی گیر نمی آد؟

یاد اون روزها بخیر که توی روزنامه همشهری افطاری می دادند...کار روزنامه تعطیل می شد و گرسنه های روزه و غیر روزه حمله می کردند به طبقه همکف. اون آش رشته که روش سبزی و سیر سرخ شده همراه با کشک می ریختن چنان طرفدار داشت که باور کردنش مشکله. نون سنگک داغ و پنیر و سبزی وخرما، زولبیا و بامیه...

افطاری های هفته نامه مهر هم بامزه بود، بخصوص وقتی همه جمع می شدیم توی آشپزخونه، بهروز افخمی و یوسفعلی میرشکاک هم تصادفا سر می رسیدند...
یک شب هم حاجی زم افطاری می داد. توی دفتر هفته نامه، بهروز تورانی هم بودش، کلی می خندیدیم.

توی روزنامه های زنجیره ای که دیگه نگو! اونجا دیگه ملت کمتر جانماز آب می کشیدند و انگاری خدا بیشتر قبول می کرد.
افطاری های گل آقا هم از اون افطاری ها بود...

خدا ذلیل کنه اون بی پدر و مادرایی رو که ما رو از اون افطاری دور کردند!
الهی آمین!
Wednesday, October 13, 2004
مناظره سوم
امشب جان کری به دوربین نگاه می کند!
بحث امشب بیشتر مسایل داخلی آمریکا است.
بوش حمله ای تر از جلسات قبلی است، و از همان اوّل دارد به جان کری حمله می کند.
بوش امشب بیشتر خودش را کنترل می کند. وقتی کری حرف می زند نیشخند می زند.
ابزار امشب بوش حمله به آرای منفی کری به کاهش مالیات است.
گوشه دهان بوش کف جمع شده!
بوش امشب بد جوری آماده است!فقط کف کرده است!کری ضیف تر بوده
۹:۱۸
جان کری وقتی جرج بوش را با تونی سوپرانو مقایسه کرد، کلی خندیدم.
ابزار بوش و جمهوری خواهان کاهش مالیات است.
۹:۲۴
وقتی بوش در مورد حق انتخاب و آزادی حرف می زند خنده ام می گیرد.
الآن بحث ازواج و ماجرای ازدواج همجنس بازان است.
این تخم سگ جان کری، ماجرای دختر همجنس باز دیک چنی را باز مطرح کرد.
جان کری که از سوی راست ها متهم به نقض اصل ازدواج بود، دارد با جدیت این نظر را رد می کند.
سوال در باره فتوای اسقف های کاتولیک علیه جان کری است، که گفته اند رای دادن به او از گناهان کبیره است!
جان کری گفت من به آنها احترام می گذارم، ولی به عنوان یک کاتولیک که خادم کلیسا هم بوده،معتقدم که می توانم یک رئیس جمهور باشم که کاتولیک است، نه یک رئیس جمهور کاتولیک.
۹:۳۳
بوش وقتی کم میآورد، گوشه لبش کف جمع می شود!
بحث بیمه خدمات درمانی داغ شده، و بوش کم آورده!
۹:۳۸
در طی این سال ها پنج ملیون آمریکایی بیمه درمانی شان از دست رفته است.
بوش، کری را متهم به دولتی کردن بهداشت می کند.
۹:۴۳
این خنده های بوش خیلی احمقانه است.
۹:۴۴
وقتی کری جدی تر می شود یادش می رود که باید به دوربین نگاه کند!
۹:۵۱
یا ابوالفضل! روزی هشت هزار نفر از طریق مرزهای آمریکا به طور غیر قانونی وارد می شوند! بخصوص از مکزیک!
۹:۵۵
بوش ادعا می کند که مرزها امن تر است، کری هم گفت وقتی که حد اقل چهار هزار نفر بطور غیر قانونی از مرز می گذرند و ممکن است از خاور میانه بیایند، ماجرا جالب تر شد!
۱۰:۰۰
مشکل پرداخت ساعت کار هم بحث جالبی است.
خیلی جالب است. عین ایران، راستی ها طرف مقابل را به لیبرال بودن متهم می کنند!
مساله انتخاب قاضی برای دادگاه عالی آمریکا هم از آن چیزهای عجیب و غریب است. کری انتخاب کسانی که اصول اول و پنجم قانون اساسی آمریکا را نقض کرده اند را رد کرد. این متلکی بود به قاضی های دست راستی که چهار سال پیش به رئیس جمهور شدن بوش کمک کردند.
۱۰:۰۵
بابا این آمریکایی ها هم مشکل نظام وظیفه دارند.
بوش زد به صحرای کربلا، واقعا هم زد! چون گفت که اگر ما سربازان عراقی را آموزش دهیم،مشکل ما حل میشود!
۱۰:۰۹
می دانستید که بوش چقدر باعث زیاد شدن سلاح در آمریکا شده است؟
بلاگ های سی ان ان هم جالب هستند، چه راست و چه چپ!
۱۰:۲۲
کری به زیاد شدن اختلاف ها در آمریکا بعد از ۱۱ سپتامبر اشاره کرد.
۱۰:۳۵
با وجودی که جان کری به اندازه کافی حال بوش را نگرفت، ولی برنده مناظره بود.
کری: ۳ - بوش: ۰
۱۱:۳۰
سی ان ان می گوید که نظرسنجی های اولیه نشان می دهد که کری نتیجه مناظره را ۵۲ به ۳۹ برده است.
Tuesday, October 12, 2004
کابوس های تکراری
آقا نزن! جون مادرت! جون هر کسی که بهش اعتقاد داری!
آآآآآآاخ‌خ‌خ‌خ‌خ‌خ...!
چشم! بگو چیو اعتراف کنم؟ بگو چیکار کنم؟ نزن! چشم، شما بفرمایید زیر چیو امضا کنم؟
بله! نمی دونم اسمش چی بود، بله... چند سال باهاش رابطه داشتم...چشم...اسمش هم هر چی شما بگین!
چی؟ ...من؟ آقا من سیگار هم نمی کشیدم!... شترّق!
چشم، تریاک که سهله، کوکایین هم دود می کردم! ...تّق! آآآخ خ خ !
چی، کوکایین رو دود نمی کنن؟ هرچی شما بگین!
آقا جون مادرت این یکی رو بی خیال شو! من اهل عرق و این حرف ها نیستم، گیرم بشه گفت اون دختره رو که شما گفتین ماجراش ازدواج موقّت بوده ولی آخه عرق؟ پّق ق ق ق ! آخ چشمم!
....
نه بابا فکر بد نکنید، اینها را سال هاست در خواب می بینم، و اصلا واقعیت ندارد. هر کاری هم مشاور روان کاوم کرده، نتوانسته ام از شرّش خلاص شوم، و دکتر قلبم هم می گوید خفگی ناشی از اسپاسم قفسه سینه ام در هنگام خواب که چند بار دچارش شده ام و به قلبم فشار می آورد می تواند ناشی از آن باشد....
....
خیلی های دیگر هم این خواب زیبا را می بینند، گاهی در بیداری
....
مردیم از خوشی!
Monday, October 11, 2004
وقتی امید را از ما می گیرند
دوست را می گیرند.
امید را نا امید می کنند.
پروانه را اسیر تار عنکبوت می کنند.
و این شب تار، تمامی ندارد.

ما مردان به درد لای جرز می خوریم- قسمت چهارم
یکی از مشکلات بزرگ ما مردان، نداشتن تعریفی از خوشبختی است، آنهم آنچه زنان به دنبالش هستند.
بخشی از خوشبختی مورد توجه زنان، با زمان تغییر می کند، و پس از بدست آوردن آنچه به دنبالش بودند، یادشان می رود و غم جدیدی می تواند جانشین خواسته های پیشین شود.
اگر شما خودتان را بکشید تا به آرزویشان برسند، باز کاری نکرده اید.

Saturday, October 09, 2004
بز بیاری
امروز صبح با زنگ تلفن بیدارم کردند. دیگر هم خوابم نبرد.
ساعت هفت و نیم هم بعد از از دست دادن اتوبوس، مجبور شدم دوچرخه را بردارم و با آن سر کار بروم. هنوز مسافت زیادی را نرفته بودم که باران گرفت، انگار پروستات آسمان را عمل کرده ( البته نه عمل زیبایی!) و شیلنگ ر روی سر ما گرفته باشند!
من هم به کوری چشم امپریالیسم و غیره عین موش آب کشیده شدم.
نه راه پس داشتم و نه راه پیش. باد سرد، باران یخ، هر چه توان داشتم را از بین می برد که ناگهان شیر آب آسمان بسته شد.
حالا رسیده ام دم در مغازه، کلید را پیدا نمی کنم!

بدتر از همه اینها وقتی کلید پیدا شد و وارد دکان شدم، بوی گند فاضلاب مغازه همسایه به خاطر باران یا هر کوفت و زهر مار دیگر زده بود توی دکان. خوشبختانه همیشه یک شیشه ادو توالت سر کار نگه می دارم، که امروز به شدت به درد خورد.

سر کار چند دقیقه ای وارد اینترنت شدم تا ببینم نامه ای ، ناسزایی نرسیده که فهمیدم شب مهمانی دعوت دارم!
وای! من خوابم می آید، و باید پنجاه کیلومتر هم بروم تا به مهمانی برسم، آنهم همراه دوچرخه که کولش باید بکنم!

نیم ساعت به پایان وقت، سر پاخوابم برد و یکی از مشتری ها بیدارم کرد.
از رفتن به مهمانی پشیمان شدم وبخشی از مسیر برگشت رابا قطار آمدم( دوچرخه هم سواری مجانی گرفت!).
مثل مرده ها رسیدم خانه، تازه یادم آمد غذای سگ نخریده ام!
میزبان عزیزم به سفر رفته و سگ او در خانه ولو است. وای!

کاشف به عمل آمد که در زیر زمین اندکی گندکاری هم کرده...
وسواس نجس و طاهری من هم این موقع ها گل می کند. لباس مخصوص را می پوشم و سگ ناز نازی را اندکی این طرف و آن طرف می برم تا حوصله مبارکش سر نرود! البته پس از پاکسازی مواد دست دوم بو گنده در زیر زمین!

اطاق من به روی این توله سگ! بسته است تا کثافت کاری نکند( و نجس هم نشود!!!!)، تا می آیم چرت بزنم، توله سگ زوزه می کشد! اگر از دست این پدر سگ خوابم برد؟

این بزبیاری نیست! سگ بیاری است!
من حرفم را حذف می کنم، پس هستم
زنده باد این زندگی! به خودسانسوری تان باید افتخار کنید. من دارم می میرم از خوشی!
چشم! خفه شدم! به عزیزانی که تقّوت کرده اند به زندگی مبارک بنده نخواهم پرداخت. حال آنها را نخواهم گرفت.
فردا که بارگاه حقیقت شود پدید، شرمنده ....
یادتان باشد، در زندگی، بدترین وضعیت، عروسک خیمه شب بازی بقیه شدن است. من نشدم.حالا باید چوبش را بخورم...
در ضمن خدا بگذرد از سر کسی که ساعت ۳ صبح بیدارتان می کند! خوب بابا هر روز وبلاگ را بخوان که بعد از چند روز اگر صدایت در آمد مرا بد خواب نکنی!
من هم می زنم فامیل هایت را بیدار می کنم ها!
شوخی کردم، آنها چه گناهی دارند جز اندکی دخالت و توصیه و...!

آرایشگر خود باشید
خیلی بامزه است! ۱۱ ماه است که به آرایشگاه نرفته ام!
لابد فکر می کنید الآن عین هیپی ها شده ام، نه؟ نه!
ده ماه پیش تصمیم گرفتم خود سر زنی را یاد بگیرم. دو بار چنان خطا کردم که دوستان مرا تا مدت ها کچل می دیدند!
بالاخره یاد گرفتم که می شود با اندکی دقّت کار را کم خطا تر انجام داد.
الان بعد از تماشای مناظره بوش و کری دستی در موهایم کردم و یادم آمد که مدتی است خود سر زنی نکرده ام...
این هم از فواید دوری از سلمانی سابق. یادش بخیر، هر دفعه که به سلمانی قدیمی سر می زدم، کلّی بحث سیاسی می کردیم.
الآن مجبورم با خودم بحث سیاسی کنم! به خود سر زنی، خود شکنجه گری و ... را هم اضافه کنید!
Friday, October 08, 2004
خوش به حالمان
باز هم ایران
الان در مناظره دوّم جان کری و جرج بوش در دانشگاه جرج واشینگتن، یکی از حاضران از جان کری در باره سیاست های او در قبال خطر هسته ای ایران برای اسرائیل وجنوب اروپا پرسید.
برق سه فاز از بخش پسین بنده پرید!
خوش به حال ما که در هر ماجرایی مطرح می شویم.

جرج بوش عصبانی می شود!
وقتی جان کری جواب می دهد، جرج بوش پلک زدنش تند می شود. نفس کم می آورد، و به مجری برنامه توجه نمی کند .
گاهی هم چشمک می زند!
خیلی از مواقع هم به دوربین پشت می کند!

جنگ با ترور
بهانه بوش برای حمله به عراق، از بین بردن سلاح های کشتار جمعی بود.
حالا بهانه را برداشتن صدام اعلام می کند.

ادامه دارد


هر چه می خواهد دل تنگت، نگو
آقاجان. دارد حالمان از خودمان به هم می خورد! این چ... ناله های دو سه روزه اخیر که نوشته ایم انگار دنیا به پایان رسیده و دهان مبارک ما سرویس شده ازدست عزیزان...
آقاجان، تصمیم گرفته ایم فشارهای دوست داشتنی یاران را به هسته مبارک گرفته و ننالیم!
به احترام آنها هم به امور اجتماعی خواهیم پرداخت... نظیر روابط خانواده های سنّتی و نکات بارز آن!
و در عین حال اندکی هم از خاطرات را بازگو می کنیم تا اندکی حالمان سر جایش بیاید.

راستی مگر من چند نفرم که خودم را جمع بسته ام؟ گمانم دارم دچار مشکل دکتر جکیل و مستر هاید می شوم!
راستی دکتر جکیل چرت و پرت سیاسی می نوشت؟
سانسور و خود سانسوری
هر وقت کلامی یا تصویری سانسور می شود، بخشی از روح خالق آن را کشته اند.
وقتی خود نویسند یا طراح، کلام یا تصویر خودش را سانسور می کند،خودش،روح خودش را می کشد.
نسل ما، نسلی است که بارها روحش کشته شده و بارها خود کشی روحی کرده.
خدا آخر وعاقبت ما را به خیرکند.
احساس مرده بودن، برای رضایت عزیزان
گاهی نزدیکان شما دوست دارند دچار آرامش بدتر از مرگ شوید تا خیالشان راحت شود که اوضاع خوب است.
گاهی می گویند کور شو، دهانت را ببند، و گوشت را بگیر، چون تو درست شدنی نیستی...
این سخنان بازجویان نیست ها! از سوی عزیزان و نزدیکان ویژه ای است که به آنها مژده می دهم که از برای اینکه لذت بیشتری ببرند، به آنها خواهم پرداخت.
لطفا به گیرنده های خود دست نزنید، اشکال از فرستنده است که دو سه روز است به سرش زده!
Thursday, October 07, 2004
مشکل پیشرو بودن
در سال های بعد از دوم خرداد، بعضی از روزنامه نگاران در حوزه هایی پیشروتر از دیگران بودند.
کار روزنامه نگاری سرعت و ابتکار ویژه خود را می طلبد و کسانی در این وادی مخاطبان بیشتری جمع کردند که نیازهای آنها را می شناختند.
جذب مخاطب فرمولی بر اساس مصاحبه و تعریف از خود ندارد که بتوان به همه توصیه کرد.
سختی کار وقتی است که نمی توانید به سرعت وقوع پدیده های سیاسی، دست به ابتکار بزنید و تیپ ها و کاراکترهای جدید خلق کنید.
نکته دیگر این است که اگر می خواستید از روی فرمول های رایج کار کنید که پیشرو نمی شدید،پس تلاش می کنید روش های جدیدتری را بوجود آورید. با آزمون و خطا جلو می روید تا به نقطه ای مناسب برسید.

این روش کار در ایران مستلزم مطالعه فراوان است. باید از الگوهای پیشرفته و کاربردی دنیا آموخت، و قسمت هایی را که قابلیت ایرانی بودن دارد را وارد فرهنگ کار کرد. شما محصولی می سازید که خریدارش مخاطب روزنامه است. کار روزنامه، روزانه است و نمی توان آن کار را بدون شناخت عوامل تاریخی آن در آینده به خوبی درک کرد. پس متناسب با تیترهار روز اثرتان را خلق کرده اید. اگر آن کار در بهترین زمان و بهترین نشریه چاپ شده باشد، موفق بوده اید، و اگر کاری بد را در نشریه ای خوب، و بالعکس اثری خوب را در نشریه ای بد چاپ کنید، باخته اید.

اگر کار شما باعث رونق بازار کار برای همکارانتان شود، برده اید و اگر باعث رکود شود، بازنده ای بیش نیستید.
اگر نتوانید مطابق شرایط روز، کاری کنید که آثارتان خریدار جدیدی پیدا کند، باید راهی نو بپویید. نقد آثار گذشته خود و دیگران به شما کمک خواهد کرد که از خطاهای بعدی کم کنید.

پیشرو بودن زمانی ارزش دارد که همه در صف باشند، وقتی همه به خواب اجباری رفته اند که دیگر پیشرو بودن معنایی ندارد! دارد؟
سکوت سرشار از لالمونی گوینده است
آیا بارها خودتان را بابت حرفی که نزده اید سرزنش نکرده اید؟ و یا برعکس، به خاطر زدن حرف نابجایی احساس پشیمانی نمی کنید؟
خیلی جالب است که وقتی حرف را در دل به قتل می رسانیم تا به زبان نرسد، سریع برای سکوتمان توجیهی ادبی-فلسفی-... پیدا می کنیم و می گوییم، سکوت سرشار از ناگفته هاست.
البته هر حرفی را نباید زد! مثلا فحش خواهر و مادر را حدف کنید و به جایش ترکیب جدیدی بسازید، کاری هم ندارد. به عبارت بهتر، کلمات و ترکیبات تازه که در پایان هر در کتاب فارسی دبستان و دبیرستان داشتیم، به فرهنگ کلامی خود بیافزاییم.

مهّم این است که کلام در چه وقتی و کجا منعقد می گردد. وگرنه سکوت که همیشه وجود داشته. چیزی که ما ایرانی ها از جمله خود من در آن مانده ایم این است که اغلب به وقت گفتن دم فرو بسته ایم و هنگام خاموشی حرف زده ایم.


Tuesday, October 05, 2004
هیولایی به نام دیک چنی
الآن مناظره انتخاباتی دیک چنی و جان ادواردز از تلویزیون پخش می شود.
راستش آدم به پررویی چنی ندیده ام!
این پررویی خاص محافظه کاران است. اشتباه که می کنند، بلد نیستند و یاد نگرفته اند که عذر بخواهند.
کاش مشخص می شد که چنی چه وقت و چرا(چرایش که معلوم است!) در تهران بوده است. من ساختمانی را که ادعا می شود دفتر چنی به مدت چند ماه در آنجا بوده می شناسم، که روبروی پارک ملّت است.

الآن هم دارد روی نظرش در باب برداشتن تحریم ها در سال هایی که رئیس هالیبرتون بوده است.خاک می پاشد.
ادواردز هم به معاملات هالیبرتون با ایران که الآن تحت بررسی است اشاره کرد.
دلم می خواهد دماغ این گروه به خاک سیاه مالیده شود!
دو ساعت با حسین شریعتمداری-۱
کار امروز حسین در تماس تلفنی با حسین شریعتمداری بسیار جالب بود. این حافظه من هم که کافی است تحریک شود تا افتضاح بار بیاورد!
یادم آمد روزی را که همراه حسن سربخشیان به کیهان رفتم تا با شریعتمداری مصاحبه کنم...
اسفند هشتاد بود. شماره موبایل مدیر مسوول کیهان را از یکی از همکارانم گرفتم و به او زنگ زدم...یکی دیگر تلفن را برداشت. گمانم حسن شایانفر بود...ولی نمی خواستم با برادر حسن جلسه بگذارم که! روز بعد با شریعتمداری تلفنی صحبت کردم. خیلی خوب تحویل گرفت. گفتم که برای صفحه کلوزآپ حیات نو جمعه که بیوگرافی کاریکاتوری شخصیت ها را کار می کنم، از او وقت مصاحبه می خواهم. قبول کرد! منتهی گفت بعد از عید زمان را مشخص می کند. من هم نامردی نکردم بعد از تحویل سال نو به او زنگ زدم!
گمانم اوایل اردیبهشت به دفترش رفتیم. من سال ها قبل با مجلّه کیهان کاریکاتور که نشریه ای غیر سیاسی و تخصصی بود کار می کردم، و مقالات بسیاری در آنجا داشتم. بعد از دوم خرداد همکاری من با آنجا کمرنگ شده بود. همیشه در هنگام ورود به کیهان با مکلی به نام نگهبانی روبرو می شدم، ولی این بار همه چیز هماهنگ بود. همراه حسن به طبقه آخر رفتیم و بعد از اینکه منشی دفتر خیلی خوب از ما استقبال کرد، با چهره بشّاش شریعتمداری روبرو شدیم، که ما را به اتاقش دعوت می کرد.
من از سال های جوانی اش و فعالیت های دهه شصت او سوال می کردم و او نیز با متانت و صبر جواب می داد. کلّی هم میوه تعارفمان کرد.
چند نکته برای من جالب بود. در طول دو ساعت خبری از سیگار نبود، و با وجود خنک بودن اتاق، من و حسن بشّدت عرق کرده بودیم! از سوی دیگر با توجّه به سابقه حسین شریعتمداری در سال های شصت و هفتاد در زندان اوین، و مصاحبت( بخوانید بازجویی) با سران حزب توده و بسیاری از روشنفکران،می دانستم دارم از چه کسی سوال می کنم، و انگار من داشتم او را بازجویی می کردم. حّس غریبی بود!
حسن عکس های فوق العاده ای گرفت، و وقتی لنز عوض می کرد می دانستم دنبال چه نتیجه ای است!
باید بگویم که متانت و آرامش شریعتمداری بی نظیر است، و خیلی راحت حرفش را به شما می قبولاند.
وقت خداحافظی، تا پای پله ها بدرقه مان کرد .
پایین که رسیدیم، به پنجره روکش فلزی اتاقش از بیرون دقّت کردم که عین پنجره های بند ۲۰۹ بود...
من و حسن حّس خاصی داشتیم. گمانم اولین دو خردادی هایی که برای مصاحبه نزد او رفته بودند، ما بودیم.
ظرف دو سه روز مصاحبه را پیاده کردم و کاریکاتور دنباله دار زندگی نامه او را کشیدم. راستش موقع کشیدن و همینطور نوشتن متن طنز بالای صفحه، فکر ننمی کردم کارم اینقدر خطرناک باشد.
ادامه دارد!


Monday, October 04, 2004
همبستگی یا چند دستگی؟-قسمت اول
امروز یکی از دوستان نکته ای را بازگو کرد و دیگری پاسخ داد که خاطراتم را اندکی قلقلک نمود!
دو سال پیش که اصغرزاده به همبستگی رفت، با واسطه از من دعوت به همکاری کرد. من هم که بعد از خروج از نوروز تصمیم گرفته بودم با نشریات حزبی کار نکنم، همه اش می گفتم نه.
به جای خودم هم توکا نیستانی را به آنها معرفی کردم و روزی با او نزد مسعود سفیری رفتم و همکاری آنها شروع شد.
تا اینکه از دو طرف صدای ناله وشکایت بلند شد که با هم سازش ندارند!
من هم که با خواهش و تمنّای یکی از معاونین شهردار تهران نامزد انتخابات شوراها شده بودم، مانده بودم که در کدام روزنامه برای خودم کار تبلیغی بکنم.
از سر شانس یا بد شانسی،یکی از همان روزها اصغرزاده زنگ زد. خواهش و تمنّا، که پاشو بیا.
من هم اندکی ناز کردم و گفتم باید فکر کنم!
با ثانی نژاد معاون شهردار مشورت کردم، گفت بد نیست، خوب هم هست!( البته بعد ها زد زیر حرف خودش!) من هم فردای آن روز که اصغرزاده دوباره تماس گرفت با او قرار گذاشتم.
در جلسه ای که سفیری هم در آن حاضر بود، گفتم به شرطی می آیم که هم ماهی ۴۵۰ هزار تومان حقوقم را بپردازید، و هم برایم تبلیغ کنید! او که تا حالا با چنین آدم پر رویی روبرو نشده بود قبول کرد!
من هم با یک تیر چند هدف زده بودم، هم کار جدیدی داشتم و هم جایی برای زدن مشارکتی ها پیدا کرده بودم.
با ابراهیم نبوی و امید معماریان هم یک ائتلاف علم کردیم که جماعت حیات نو و اصغرزاده و چند نفر دیگر حامی مالی اش شدند. اسم من هم در لیست هیچ دسته و حزبی نبود، جز ائتلاف سبز و یکی دو فهرست روشنفکران و صنعت گران.
بعد از شکست سنگین دوم خردادی ها و همچنین من، بوی الّرحمن از هر سو بلند شده بود. روزنامه را در عمل در اردیبهشت ماه از اصغرزاده گرفتند، و اعضای اصلی تحریریه هم استعفا دادند. مدتی گذشت و از حقوق بچه ها خبری نشد، من و سفیری به روزنامه سر می زدیم تا پول همکاران را پس بگیریم، ولی خبری نشد.
تا اینکه به نمایندگی از بچه های مستعفی همبستگی، نامه اعتراض آمیزشان را از طریق سخنگوی دولت به رئیس جمهوری رساندم.
این هم ارتباط ما با این روزنامه و حزب درب و داغان که زیراب دبیر کل را از روزنامه زد.
اعتراف می کنم که از کار کردن با اصغرزاده لذت بردم، و از کاریکاتورهایی که کشیدم راضی هستم، ولی از اینکه نان این جماعت را برای سه ماه خوردم، متاسفم. از طرف دیگر از اینکه زیر حرف خودم زدم و بانشریه ای حزبی کار کردم، پشیمانم!
حق با شماست
نوشته قبلی مرا با بارانی از نامه و پیام روبرو ساخت!
یکی اینکه چرا به خاتمی گیر داده ام، و دیگری چرا به روابط خصوصی ابطحی پرداخته ام.

اول اینکه گیر دادن به خاتمی را سال هاست که دارم انجام می دهم، ولی بعضی ها متوجه آن نبوده اند. از سال ۸۰ در روزنامه نوروز.
در مورد دوم هم که چیزی نگفته ام! ابطحی را سال هاست به خیلی چیزها متهم کرده اند و بر اساس آن اتهام ها به خاتمی برای برداشتنش فشار آورده اند.

چندی پیش محمد علی ابطحی به شوخی برایم نوشت که نکند وقتی او نیز دچار مشکلی شود من هم رگ بدجنسی ام گل کند!
گفتم که نه! او معاون وبلاگی رئیس جمهور است و نقشی اجرایی ندارد.
امروز هم یک ماجرا را بازگو کردم که مدت هاست جماعت آن طرفی تیغ تیز برداشته اند تا به او بواسطه نقاط ضعفی که ادعا می کنند در دست دارند بتازند. وگرنه نه اعتراضی به کارهای ابطحی کرده ام و نه قصد این کار را دارم.

الآن دوستی به من یاد آوری کرد که بهتر است به نوعی دیگر در باره محمد علی ابطحی و اصلاح طلبان حکومتی بنویسم.
او اعتقاد دارد که از راستی ها و رادیکال ها جز آنی که دیده ایم انتظاری نیست، ولی آیا چپ ها میش بوده اند یا گرگانی در لباس میش؟ به هر صورت می توان ساعت ها نشست و حرف زد و چت کرد.
ابطحى، مردی که می دانست
امروز استعفای محمد علی ابطحی علنی شد. او ثابت کرد که از رئیس خود سیاسی تر است و حداقل صلاح خود و ملک را بیشتر می داند. به یقین استعفای ابطحی دلایل دیگری به جز عدم تعامل مجلس دارد، و او ترجیح داده برای اینکه فشار کمتری به خودش و مجموعه دولت وارد آید، کار را به دیگری بسپارد.

ابطحی در ماه های اخیر نشان داد که باهوش تر از بسیاری از هم صنفی هایش است. شاید تعامل ابطحى با بلاگر ها که آدم هایی باهوش تر از دولتی های ایران هستند، در پیشرفت سریع او موثر بوده باشد.
با توجه به قراین و شواهد، احتمال آن می رود که ابطحی تحت فشارهای دیگری نیز بوده باشد.

خاتمی نشان داد که مرد این راه نیست!
متاسفانه او را بسیار دوست دارم که به این راحتی در باره اش می نویسم.
یک مشت آدم متملق نفهم مشارکتی و مجمع روحانیونی اهل سلام( روزنامه سلام!) ریخته اند دور او و با تحلیل های هسته ای خود او را یاری می رسانند. این یاری راهی جز خواری به دنبال نخواهد داشت!

خاتمی می داند که نمی داند، یا نمی داند که نمی داند؟
کاش خاتمی هم اهل وبلاگ بود! حد اقّل خوانندگانش و دیگر بلاگر ها که از مشاورینش باهوش تر هستند، هر از گاهی او را از خطا در می آوردند!
امروز ابطحی با همه ضعف هایش، از جمله اضافه وزن و ضعف هایی که به آن متهم است از جمله علاقه های عجیب و غریب به ظرایف و ضعایف! با این استعفا احترام ویژه ای کسب کرده است.
حد اقل ابطحی مردی بود که می دانست.
شاید خاتمی که در زمان استیضاح وزیر راه در حال گفتگوی تمدن هاست و کسب دکترای افتخاری، به فکر فردای بعد از پایان دوره اش است که مدارک افتخاری را بر دیوار بچسباند و به خودش بابت آنها ببالد...
خواجه اندر نقشبند ایوان است، خانه از پایبست فتیله پیچ شده است!
Sunday, October 03, 2004
ما مردان به درد لای جرز می خوریم!-قسمت سوم
یکی از نابسامانی های زندگی با تعریف جدید، بی تعریفی آنست. دوستی دارم که همیشه می گوید باید بر اساس اصول تعریف شده حرکت کرد، و من هم می گویم گاه می توان تعریف جدیدی هم بوجود آورد، و بر پایه آن جلورفت. با این همه به نظر من سر درگمی مردان و زنان ایرانی در ایجاد انسجام خانواده با شرایط جدید، در عمل به نابسامانی می انجامد.
هنوز بسیاری از دختران پیشرو ایرانی،بطور ذاتی و سنتی تحت تاثیر خانواده هایشان هستند.
حرف از استقلال می زنند ولی جایی زندگی می کنند که پدر و مادرشان تایید کنند، مراسم عروسی مطابق سنت و عرف و میل آنها برگزار شود، روابط با خانواده شوهر و اعضای آن بر پایه ارزش گزاری پدر و مادر باشد و....
اگر پیشرو بودن در بی ارزش کردن حرف نزدیک ترین فرد زندگی است، آیا می توان ادامه ای منطقی برای این زندگی متصور بود؟

مردان هم ضعف های خودشان را دارند. تاثیر پذیری از خانواده اهی خودشان، آوردن فشارهای بی دلیل برای اثبات قدرت، عدم صداقت، ضعف نفس و ...

یک هشدار کوچک
دیشب بعد از دوچرخه سواری و اندکی فعالیت ورزشی، حالم به هم خورد و اتفاقی که چند سال پیش مرا به آی.سی.یو انداخت داشت تکرار می شد.
همه فامیل در اینجا که دور هم جمع شده بودند اندکی ترسیدند، و تمام زور خودم را زدم که نگرانی شان بر طرف شود...
خدا نصیب نکند وقتی ضربانتان بالای ۱۸۰ می ماند و قفسه سینه تان هم دچار گرفتگی( اسپاسم) شده و نفس تان هم در نمی آید.
احساس بدی است.
امروز اندکی راه خواهم رفت تا ببینم فردا پس فردا دکترم چه می گوید.
یکهو دیدید ازآن دنیا می بلاگم! البته به شرطی که آنجا تحت ویندوز باشند!
ما مردان به درد لای جرز می خوریم!-قسمت دوم
ما انسان ها هر چه باشیم، خصلت های حیوانی را با خود همراه داریم.
خور و خواب و خشم و شهوت که شاخص عالم حیوانی است.
رفتارهای ریاست مآبانه هم در عالم حیوانات خاص نر هاست. متاسفانه یا خوشبختانه صفات حیوانی را حفظ می کنیم، ولی تفاوت های ذاتی زن و مرد را نادیده می گیریم. احساس خطر و تصمیم گیری و تنبیه و ... را از مردان کسر می کنیم و بچه داری و دیگرکارهایی که در عالم حیوانی خاص زن هاست را به آنها می سپاریم.
فکر می کنید طبیعت را می توان به این ساده گی تغییر داد؟
انسان موجودی در حال کامل شدن است، و تغییرات ساختاری تا حدی قابل توجیه، ولی من یکی نمی توانم جایگزینی نقش زن و مرد را باور کنم! بفرمایید آقایان از این به بعد باردار شوند و به بچه ها شیر دهند( البته بعد از زدن پشم سینه!)، هورمون های مورد نیاز مادر بودن را هم آقایان صاحب شوند و ...
من از خدایم است که زن و مرد صاحب حقوق منطقی و عادلانه متناسب با نیازها و ظرفیت هایشان باشند.
بدست آوردن حقوق ضایع شده هم به راحتی میسر نیست، و پیمودن راهی طولانی را می طلبد.
Saturday, October 02, 2004
ما مردان به درد لای جرز می خوریم!-قسمت اول
خیلی جالب است. ما مردها در گذشته این سرزمین حرف که می زدیم، به نحوی غیر منطقی گوش می کردند.
انگار حکم می راندیم!
امروز از آن سر بام افتاده ایم. حرف که می زنیم، گوش نمی دهند که هیچ، درست مقابل گفته آدم عمل می کنند!
خدا از سر شیرین عبادی، مهرانگیز کار، شادی صدر، شهلا شرکت و دیگر فمینیست های مرد خوار نگذرد!

فکر کردید فقط از وضع خودم می نالم؟ نه بابا، من انگشت کوچیکه خیلی از دوستان زن ذلیل ام هم نمی شوم! بنده خدا عیال ما که به او می گوییم رئیس، تحت تعلیمات ضد انسانی شادی صدر و دیگران نبوده و همیشه دعا کرده ام که از آنها دور بماند! در ضمن شادی صدر هم از دوستان قدیم است، و شوهرش که حسین نام دارد، از آن مظلوم های تاریخ بشریت است! اگر هم حسین شریعتمداری می خواهد به شادی گیر حقوقی بدهد، پیشنهاد می کنم از منظر دفاع از حقوق مردان اقدام کند، مثلا او را مسوول تار عنکبوت فمینیست های مرد خوار ایران معرفی کند، یا چیزی درهمین مایه ها ...
نگرانی من بابت دوست بدبختی است که دائم از همسرش می نالد و هیات ژوری نوبل را لعنت می کند که به شیرین عبادی جایزه داده است. می گوید این جایزه نه تنها سیاسی است، که ضد بشری هم هست! این جایزه، جایزه جنگ است! جنگی که علیه مردان راه انداخته اند!
خنده ام می گیرد! راستش در طول سال های اخیر، تغییرات بسیاری در رفتار زن ها و دختران ایرانی به چشم می خورد. این تغییرات اگر بر اساس روالی منطقی عملی می شد، شاید آنچنان دردناک نبود، ولی انگار زن های ایرانی دارند با این روش، ظلم تاریخی و درد فروخفته خود را با نابسامان کردن ساز و کار خانواده گی که هنوز تابع سنت ها و عرف است، جبران می کنند.
Friday, October 01, 2004
روز بد
گاهی وقت ها که از چیزی خوشحال می شوم، خیلی سریع از دماغم در می آید و روزم زهر مار می شود.
تازه یادم می افتد که باید به چند نفر ۱۵ شعبان را تبریک می گفتم و نگفته ام، و دیر شده است، مشتری کارت اعتباری اش بی اعتبار شده و من هم با رعایت ادب به او می گویم که دستگاه چه گفته، می رود و بر می گردد و اعصاب مرا خرد می کند که سالها است کسی به او بی احترامی نکرده...
مشتری دیگری می آید و غر که سفارشی که داده و می داند هفته دیگر حاضر می شود، حاضر نشده است. خانم میانسال بد اخلاقی است که با خودش هم قهر است.
اشتباهی به یکی از مشتری های مرد می گویم روز خوبی داشته باشید خانم!
و....
خلاصه بعضی روزها از آن روزها می شود!
خطای محافظه کاران
جرج بوش، نماینده نو محافظه کاران آمریکا است. این گروه نگاهی ایدئولوژیک به مسائل مختلف دارند و این نگاه را با سرنوشت آمریکا و جهان گره زده اند. گاهی وقت ها برایم سخت می شود وقتی می خواهم پی به اختلافات باطنی راست های خودمان با راست های آمریکای شمالی ببرم. البته این راست ها بطور طبیعی خیلی پیشرفته تر هستند، ولی انگار هر دو گروه از یک مشکل واحد رنچ می برند: خود محوری.
نگاه مطلق انگارانه هر دو گروه و عدم بازگشت منطقی از خطاهای تاکتیکی، بشدت آزار دهنده است.
از سوی دیگر برخورد از موضع بالا و خدایگانی با دنیا ، در عین بهره گیری از شعائر مذهبی و تلاش برای جذب کسانی که اندک اعتقادی دارند، در هر دو طرف مشترک است. اینکه خدا را مال خود می دانند، نه اینکه تلاش کنند کارشان در مسیر حق باشد، از نکات بارز ایشان است. اگر هم دارند تلاشی با بهره گیری از نام خدا می کنند، آنقدر خلق را از خدا دور می کند که از تصور به دور است.
متهم کردن طرف مقابل به کمونیست بودن نزد محافظه کاران در دهه پنجاه، شباهت زیادی به اتهامات راستی های خودمان به منتقدین دارد. مک کارتیسم( این واژه را هربلاک کارتونیست آمریکایی بر اساس شیوه رفتاری سناتور جوزف مک کارتی و دار و دسته اش پدید آورد)، در دوره جدید با اسامی مختلفی دیده می شود. نگاه حذفی بسیاری از راست ها روح مک کارتی را بسیار شادمان می کند.
نگاه همه یا هیچ را در این جماعت بیشتر می بینیم، و مناظره دیشب بهترین شاهد این گفتار است.
بوش حاضر نیست خطایش را بپذیرد ولی رقیب می گوید من اشتباه کردم، وکری در باره تغییر مواضع خود هم می گوید که تجربه جنگ ویتنام به من آموخته که از اشتباهاتم پند گیرم و آنها را اصلاح کنم.
آیا راست ها از خطاهای تاریخی خودشان پند خواهند گرفت؟ نمی دانم!
مناظره اوّل را کری برد
دیشب جرج بوش آنقدر عصبی و عقب افتاده بود که که امروز بسیاری از رادیوها و سایت های منتقد او را دست اندخته اند و حتىٰ ایستگاه رادیوی ال فرنکن، او را با شخصیت دیوانه مجله مد، آلفرد نیومن مقایسه کرد.
بوش دیشب بارها تپق زد و خیلی ها او را دروغگو خطاب کردند.
از طرف دیگر کری که متهم به سستی و عدم ثبات بود، با آرامش و استحکامی جالب صحبت می کرد.
بوش نشان داد که بدون حضور مستقیم مشاورینش و دیک چنی، نمی تواند به راحتی از خود و دیدگاه هآی که در عمل متعلق به بقیه است دفاع کند.
در مورد خلع سلاح اتمی و مشکل پخش مواد رادیو اکتیو در جمهوری های سابق شوروی، بوش در عمل به چرت و پرت گفتن افتاد.
با این همه، هنوز دو مناظره دیگر در پیش است و باید دید جان کری در آن جلسات چگونه در مقابل بوش خود را نشان خواهد داد.
بوش دیشب در موضع دفاعی بود، کسی که مدام حرف از حمله می زد.
نظرسنجی های اولیه نشان می دهد که کری که هشت در صد عقب افتاده بود، الان جلوتر از بوش است.
از امروز مشاورین بوش به او یاد خواهند داد که باید جلو دوربین ادای احمق ها را در نیاورد.
مناظره بوش و کری
چند ساعت از مناظره دو نامزد اصلی انتخابات ۲۰۰۴ آمریکا گذشته است و باید بگویم که با جان کری بیشتر حال کردم تا جرج بوش.
به نظر من هر دو خطاهایی در نحوه بیان و در عین حال پاسخ به سوالات مجری داشتند، ولی خطاهای بوش بیشتر به چشم من آمد.
مجری هم سوالات خوبی کرد.
فردا که سر حال آمدم در باره این بازی جالب بیشتر می نویسم.
اضافه وزن اضافی
این اضافه وزن دهان مرا سرویس نموده است!
سال پیش که به کانادا آمدم، ۱۰۷ کیلو وزن داشتم، و پزشک مجبورم کرد که با ورزش و کم خوردن وزنم را کم کنم.
من هم با دوچرخه سواری و رژیم غذایی متفاوت توانستم ۱۳-۱۴ کیلو کم کنم.
حالا باید ۷-۸ کیلو دیگر هم کم کنم ولی امان از همه چیز!
امروز به خیال خودم، بعد از ۲۰ کیلومتر دوچرخه سواری تند و تیز، باید وزنم کمتر از دیروز می شد، ولی در طول روز یادم رفت که کمتر غدا بخورم...
ترازوی مرده شوی برده هم من را با نشان دادن وزن اضافی مسخره کرد و تحقیر!
نمی دانید چاق شدن برای من چقدر راحت است، ولی کم کردن کیلوهای اضافی چقدر دشوار.


تولد قمری خودم مبارک
راستش من در ۱۵ شعبان به دنیا آمده ام، و از آن بامزه تر در همین روز ازدواج کرده ام( البته سال ها بعد از بدنیا آمدن!). القّصه، من هر سال دوبار از طرف خانواده ام مورد تفّقد قرار می گیرم.

جالب تر اینکه پدر و مادرم هم در همین روز ازدواج کرده اند، پس این مشکل می تواند ارثی هم باشد!
سال ها قبل فهمیدم که می توانم به همین خاطر از بعضی ها باج هم بگیرم! چه لذّتی هم داشت!

نیم ساعت پیش وقتی در خواب ناز بودم، مادرم با خوشحالی و از طریق تلفن بیدارم کرد و تولدم قمری ام را تبریک گفت. ای لعنت بر اختلاف ساعت!

در ضمن اسم مذهبی من هم مهدی است! از اینجا، قلب سرزمین کفر، تولد مهدی اوّلی را هم تبریک می گویم!
ساعت یک و نیم صبح ۱۵ شعبان
ولایت تورنتو!