یادداشت‌های نیک آهنگ
انتشار مطالب اين وبلاگ در کيهان و رسانه​های مشابه، حرام است
Sunday, December 31, 2006
آخرین پست ۲۰۰۶
همین الان رسیدم و دلم نیامد آخرین پست امسال را ثبت کنم!

سال نو مبارک!
بخش اول میزگرد در رادیو زمانه امروز
امروز گزارشی از میزگرد با بلاگرهای ونکوور در رادیو زمانه پخش می‌شود. به امید خدا کل ماجرا در سه قسمت جدا گانه در روزهای آتی از زمانه پخش خواهد شد.
ونکوور، سپاس
راستش از شهر ونکوور خوشم آمد!

دیدن دوستان قدیمی، هم‌رشته‌ای‌ها، هم دانشگاهی‌ها، همکارانم در خبرگزاری و دوستان نادیده خیلی لذت‌بخش بود!

بشدت خوشحالم که این وبلاگ عاملی برای آشنایی با کسانی شد که شاید هیچگاه شانس ملاقات‌شان را هم پیدا نمی‌کردم.

الان هم احتمالا اگر هواپیمایم سقوط نکند یا بلایی سرم نیاید، آخرین مطلبم را در کافه بلنز می نویسم...

عکس‌هایی هم انداختم که دوست‌شان دارم!

شاید فرصت چندانی برای شناخت بهتر این شهر وجود نداشت، و نمی‌توان به راحتی قضاوت کرد، اما می‌توان درک کرد که برای سرپا ماندن باید تلاش زیادی کرد.

دیدم بزرگواری را ، دیدم صفا را حتی در لقمه‌ای میرزاقاسمی ...

از علی و میترای عزیز هم بسیار ممنونم که چشمانم را باز کردند به شهری که برایم جدید بود. میزبانان مهربانم بودند.

خوبی‌ها را به یاد خواهم آورد
Saturday, December 30, 2006
کلاغستون امروز
صدام حسین کافر، اعدام باید...گردید

صدام حسین که به خاطر اعدام دست‌جمعی صدها نفر از مردان یک روستا به اعدام محکوم شد، درست چند شب مانده به سال نو و تقریبا در سومین سالگرد دستگیری‌اش شوخی شوخی اعدام شد.

صدام حسین کافر...
آخر شهریور سال ۱۳۵۹، رفته‌ایم روی پشت بام خانه‌مان در گیشا، داریم دود بلند شده از طرف میدان آزادی را نگاه می‌کنیم..بعد از صدای انفجارهای پی‌درپی...

دو هفته بعدش، خاموشی و اآغاز زندگی در استان فارس...فک و فامیل ساکن آبادان هم برگشته‌اند شیراز...

اسفند ۱۳۶۶، تهران. از گروه فیزیک در کوی دانشگاه بر می‌گشتیم دانشگاه تهران، من و پرویز احمدی و چند تا دیگر از بچه‌ها، ناگهان موشک خورد جایی نزدیک ما. نرسیده به سر بلوار کشاورز پیاده شدیم و دویدیم سوی دود، کیوسک بلیط‌فروشی شرکت واحد موشک خورده بود، پیرمرد بیچاره کنار بیمارستان امام خمینی دود شده بود. گمانم همان روز صبح از پنجره خط ۸۲ کوی‌نصر دیده بودمش..

آخر اسفند سال ۶۶، بیمارستان مرسلین در ۸۰ متری خانه ما با خاک یکسان شد... ما خانه نبودیم و وقتی برگشتیم صداها گنجشک و پرنده در حیاط خانه‌ افتاده بودند، بیجان. اگر در خانه مانده بودیم حتما اتفاقی برای حداقل یکی از ما افتاده بود، از برادر کوچک دوساله‌ام تا پدرم...ما آن روز منزل پدربزرگم بودیم

مرداد ۱۳۶۷، به خاطر تعطیلی موقت دانشگاه، یک ترم را در شیراز دارم می‌گذرانم، از فریدون خبری نیست. رفته خودش را برای سربازی معرفی کند، می‌گویند پادگان جوابش کرده، چون چند سال به خاطر هوادار بودن زندانی بوده. ولی دارد پافشاری می‌کند که برود سربازی...دوستان دیگرش که در شهر مانده بودند دستگیر شدند و اعدام...

قطع‌نامه...مذاکرات سه‌جانبه آتش‌بس، و ....

کنفرانس سران کشورهای اسلامی در تهران، شایعه آمدن یکی از سران عراق به تهران قوت گرفته. مردم ناراحتند. نکند صدام بیاید و ایران از او استقبال کند؟ صدام نمی‌آید.

سال ۱۳۸۱...احتمال حمله آمریکا به عراق تقویت می‌شود. سفر مسوولان ایرانی به عراق زیاد می‌شود. دیگر نام رژیم صدام با تنفر برده نمی‌شود.

عید سال ۸۲، صدا و سیما همزمان با حمله آمریکا و انگلیس به عراق ۲۴ ساعته از ناتوانی نیروهای ائتلاف سخن می‌گوید. "دکتر عباسی" سر همه را دارد با تحلیل‌های احلیلی‌اش می خورد. صدام حسین کآفر سابق تقریبا برادر صدام است و دارد مقاومت جانانه‌ای در برابر آمریکا می‌کند.

پاییز همان‌سال، پسران صدام کشته می‌شوند و زمستانش هم صدام حسین پشمالو دستگیر می‌شود.

...

سیاست پدر و مادر ندارد و مردم هم بندگان سیاست‌مداران هستند. رعایا...این تحقیر تاریخی تمامی ندارد. حمله صدام به ایران جریان طبیعی‌تر تکامل دموکراسی در ایران را نابود کرد. جنگ جان بسیاری را گرفت. هر منتقدی همدست صدام خوانده می‌شد، مگر نسبتی محکم با حاکمیت داشت. هزاران جوان عاشق ایران به خاطر دلبستگی به آرمان‌های سازمان مجاهدین به دشمن ایران پیوستند. ده‌ها هزار هوادار این وسط قربانی شدند.

صدها هزار ایرانی در جنگ با دشمن جان‌شان را دادند. برای دفاع از میهن، برای دفاع از آرمان. بسیاری از سیاست‌مداران کم‌مایه در این سال‌ها مایه‌دار شدند و ریشه دواندند. از برکت خون شهدای جنگ، گروه معدودی خون مردم را در شیشه کردند و قدرت گرفتند.

سال‌ها آروز می‌کردم صدام اعدام شود، ولی این اعدام نجات او بود نه مجازاتش. دلم می‌خواست اندکی اثر گاز خردل را تجربه می‌کرد. دلم می‌خواست می‌فهمید شهدای شیمیایی جنگ ۸ ساله که هنوز هم دارند شهید می‌شوند، چه کشیده‌اند، بر خانواده‌هایشان چه رفته...
دلم می‌خواست می‌فهمید موجی شدن یعنی چه؟

دلم می‌خواست این هدیه مرگ به او را به این راحتی تقدیمش نمی‌کردند. دلم می‌خواست ترس کسانی را که پسرانش جلوی شیرهای گرسنه باغ‌وحش بغداد می‌انداختند را حس می‌کرد...

صدام باید به عنوان یک نماد خشونت مجازات می‌شد. آیا قرار است کسانی که نسلی را بدبخت کردند و نسل‌های متمادی را افسرده، به این راحتی بمیرند؟ شاید لطف خدا چیزی است که ما از آن سر در نمی‌آوریم.
بچه‌های ونکوور و حومه! متشکرم
دیروز بعد از ظهر برای من واقعا به یاد ماندنی بود. همان نشست کوتاه دو ساعت و نیمه آنقدر گرم و با حرارت بود که حد ندارد. بحث از همه چیز بود و همه جا، از شهر ونکوور تا آسیب‌شناسی وبلاگ‌های فارسی و ...

خلاصه از اینکه آمدید و توانستم به شما آشنا شوم، خیلی خوشحالم!ٓ منت گذاشتید.

سپاس
Friday, December 29, 2006
وقایع‌نگاری یک دعوت ایرونی!
ساعت ۳ بعد از ظهر: عروس رفته گل بچینه!
Thursday, December 28, 2006
فردا بعد از ظهر ساعت ۳
دوستان عزیز، اگر اتفاقی نیافتد و مثلا اتوبوس ما را ندزدند یا اسکای‌ترین را باد نبرد، یا"سی‌باس" را غرق نکنند و یا ...فردا ساعت ۳ بعد از ظهر به بعد در خدمت شما خوهم بود.

محل: کافه بلنز، تقاطع رابسون و بورارد، از ساعت ۳ تا ۶
Wednesday, December 27, 2006
کلاغستون امروز
ابوالفضل رئیس جمهور می‌شود؟

دفتر حزب مشارکت در استان اردبیل با "ابوالفضل" ببخشید، حسین رضازاده تماس گرفته و از او برای شرکت در انتخابات ریاست جمهوری دعوت کرده، ولی او گفته است که از "رایحه خوش خدمت" و "ائتلاف اصول‌گرایان" نیز پیشنهاد گرفته و باید قیمت را بالا ببرند

خوش آمدید آقای تاج‌دولتی!
آقای تاج دولتی نازنین هم وارد بازی شد! منتهی با بازی شب یلدا اولین پست‌را ثبت کرد! چه باحال.

محمد تاج‌دولتی یک روزنامه‌نگار تحصیل‌کرده ساکن تورنتو است و می‌تواند به خیلی از ما اصول کار ادیتوریال را بیاموزد. وجودش مغتنم است، همانطور که وجود فرید سی‌بی‌سی برای آموزش امور فنی کار، که او هم البته مدتی است بلاگر شده. در ضمن فرید باز هم دارد برنده می‌شود! مبارک! لیاقتش را دارد و باید هم ببرد! از فرید نکات زیادی بخصوص در رابطه با کار رادیو و استفاده از نرم‌افزار صوتی آموخته‌ام که باید باز هم بیاموزم.

ورود ایشان را شادباش می‌گویم و آرزومند پرکاری ایشان در حوزه‌ای که کارشان است؛ رسانه.
دیدار ونکووری
ای بلاگرهای نازنین ونکووری، آیا جمعه صبح یا ظهر در کافه بلنز، تقاطع بورارد ورابسون حالش را دارید که قهوه مهمان رادیو زمانه باشید؟ حالا شیرینی دانمارکی‌اش هم روی چشم ما!

اگر هستید، لطفا ایمیل بزنید به : nikahang@gmail.com

چاکراتیم
افشین و ریاست مربوطه
این عکس به هزار و یک دلیل سانسور شد! چشم افشین جان!
عکس‌های روز دوم
داش نیکان
چهار نخاله
سه نخاله در منزل افشین
نیکان در حال چشم‌چرانی. احتمالا دارد به نقطه طلایی آنجلینا جولی مانندی توجه می‌کند!
دختر ایرانی-مکزیکی آشپز‌باشی در کنار صاحب رستوران که لبنانی است

یک رستوران سر کوچه افشین‌
سفرنامه ونکوور-روز دوم
اولا خواب من بسیار تخماتیک است! ساعت ۳-۴ صبح بیدار می‌شوم و خوشبختانه از امواج وایرلس بیکار همسایه‌گان چیزی هم نصیبم می‌شود.

صبح هم با علی راه افتادیم سمت مرکز شهر و در یک کافه فایل صوتی میرزا محمود را را برای رادیو زمانه چک کردیم و پس از تاییدات کیفی، در وبلاگ کلاغستون گذاشتیم وبعدش اخبار را اندکی جستجو.

دیروز به قول اینجایی‌ها "باکسینگ دی" بود و ملت برای خرید اجناس مورد علاقه با قیمتی پایین به فروشگاه‌ها حمله‌ور شده بودند. می‌توانستی امت همیشه در صحنه ایرانی را هم ببینی که از این صف به آن صف می‌رفتند تا لباسی خوش مارک به کف آرند و به غفلت نخورند.

تا دلتان هم بخواهد عکس انداختم، و خوشبختانه باران هم نمی‌آمد، ولی امان از هوای بی‌آفتاب.

دم ظهر هم تشخیص دادیم که "سیرز" چه فروشگاه خوبی است برای امور دفعیه!

حدود دو بود که رسیدیم به کتابخانه مرکزی شهر که از آنجا کار "روزآنلاین" را بکشم و بفرستم، که دیدیم بسته است. حضرت سبوکی با ریاست مربوطه هم که صاحب خودرویی هستند و دارند با قوانین راهنمایی و رانندگی شهر آشنا می‌شوند بعدا به من و علی در کافه‌ای دیگر پیوستند و بعد از پایان کاریکاتور کشی برای روزآنلاین، رسیدیم دیدیم یک گاو گنده فلزی دم درب قهوه‌خانه است که با آن عکس انداختیم که احتمالا از آن گاو قابل تشخیص هستیم!

بعد هم ناهار را راس ساعت ۵ بعد از ظهر خوردیم در دکانی که آشپزش دختری نیمه ایرانی-نیمه مکزیکی بود بسیار بامزه و صاحب مغازه هم لبنانی بود و برای آشپزباشی دنبال شوهر می‌گشت که البته با عرض شرمنده‌گی ما متاهل بودیم(هر سه ما)، در ضمن خانم سبوکی هم آنجا حاضر بود و نمی‌شد از افشین مایه گذاشت!

شب هم مهمان استاد سبوکی بودیم که در شرق ونوور نرسیده به تورنتو خانه گرفته است و هر چه می‌رفتیم نمی‌رسیدیم. یاد مرحوم علی مریخی افتادیم که از بس خانه‌اش از تهران دور بود می‌گفتیم در شمال شهر قم خانه گرفته. البته خانه‌شان بس گرم و دلنشین بود و با راهروهایی مثل فیلم "شاینینگ" کوبریک و ما همانطور دنبال جک نیکولسون همراه با تبرش می‌گشتیم.

شب هم جای شما خالی خورشت سبزی مخصوص خوردیم که دست آشپز مربوطه درد نکناد. استاد سبوکی هم شاهکارهای جدید سه‌بعدی خود را بر روی مانیتور نشان‌مان دادن و از جمله چهره سه بعدی دیجیتال خودشان را که به غایت اصلاح شده بود و عمل جراحی پلاستیک.

اندکی هم ایشان به طول دماغ ما خندید که فکر می‌کنم ناشی از تحریک شده‌گی نبودد! ما هم به شباهت بینی ایشان با طوطی که مایه مسرت گشت! از قدیم و ندیم ما دو نفر با مشاهده یکدیگر نمی‌توانسته‌ایم مثل بچه آدم ساکت بنشینیم و تا ساعت‌ها خندیده‌ایم! که تا ابد پاینده باد!

آخر شب هم متوجه شدیم که اگر به موقع به اتوبوس نرسیم، شآید چند روز دیگر به ونکوور و خانه برسیم که با عرض پوزش از صاحب‌خانه تا ایستگاه دویدیم.

تا به خانه علی هم رسیدیم، بنده بیهوش شدم و طبق معملول ساعت ۴ هم بیدار شدم!

الان هم راه بیافتم و برسم به برنامه کلاغستون!
Tuesday, December 26, 2006
سه نخاله!
Three  Crazy Cartoonists in Van.

نیک آهنگ، افشین، علی
روز اول...
آقایی که شما باشید یا برای خانم‌های محترم،خانمی که شما، دیروز صبح ساعت ۴ صبح پا شدم و مطالب رادیو را نوشتم، آنهم با اخبار نیم‌بندی که از طریق ارتباط وایرلس یک همسایه بیچاره بدست آوردم. یک صبحانه ملس با نان سنگک که میترا ما را اطعام مساکین نمود، زنده‌مان کرد با علی رفتیم یک استارباکس که از اینترنت‌اش استفاده کنیم برای فرستادن فایل صوتی سنگین به رادیو زمانه، از شانس ما ستارباکس هم تعطیل بود، ولی خوشبختانه دزدی وایرلسی به دادم رسید و از خط یک همسایه آنجا کمال بهره‌برداری انجام گرفت!

همانجا زنگ زدم به دوست نادیده‌ای که کامنت گذاشته بود و مرا با دیگری اشتباه گرفت و گفت که آقا، ویزایت برگشت خورده. گفتم چی؟ گفت اپلیکشنت مشکل داشته! گفتم اخوی بیداری؟ بعدا کامنت گذاشت که مرا بادیگری اشتباه گرفته چون شماره موبایل من تورنتویی است و ...نتیجه اخلاقی اینکه در صبح کریستمس نباید ساعت ۹ به کسی که شب قبلش احتمالا آب‌شنگولی خورده زنگ بزنی! مجرب است!

ساعت ۹ و نیم هم با افشین قرار داشتیم که همراه ریاست محترمه‌اش آمد. افشین یکی از دوست داشتنی‌ترین مردان گوش به فرمان دنیاست و از او سر‌به راه‌تر هم پیدا نمی‌شود. یک مرد ایده‌آل و تنها نقطه ضعفش همانا شیرازی بودن است! هه هه هه. امروز فحشم می‌دهد!

جای شما خالی رفتیم اندکی داون‌تاون گردی در شهر تعطیل و بعدش هم با یک قایق گنده رفتیم به شما ونکوور و بعد از اندکی عکاسی و ولگردی، یک نهار ایرانی خوردیم از نوع "یاس".


هوا هم بشدت لطیف بود. چند تا علیا مخدره خوشگل هم مشاهده فرمودیم که متاسفانه در فاصله نزدیک بودند و با لنز تله(که اندکی تحریک کننده به نظر می‌َید، نمی‌شد حواس‌شان را متوجه خودم کنم تا در عکس بیایند!).

بعد هم با بچه‌ها برگشتیم خانه علی و در خدمت جماعت سریعا کاریکاتور روز را کشیدم و با معجزاتی فرستادم به فرنگستون. بعد از شام هم که دست میترا خانم درد نکند جلوی تلویزیون آرام آرام چشمان مبارک‌مان سنگین شد.

ما هم که خواب‌مان گرفته بود، ساعت هفت و نیم بیهوش شدیم و ساعت ۳ صبح با یک خواب مسخره زمین‌شناسی بیدار شدیم! خواب دیدم برای پایان‌نامه‌ام دنبال یک استاد استرالیایی هستم که متخصص "زئوپلانکتون‌"های ائوسن است و مرا در نشان دادن ارتباط "تشکیلات جهرم" و دولومیتی‌زاسیون مشابه آنجا با سازندهای همزمان از روی نمونه‌های میکروفسیل در اندونزی، جاوه و مناطق دیگر گندوانا کمک خواهد کرد! خواب از این شکنجه‌بارتر؟ از هر چه خواب در باره زمین‌شناسی متنفرم! از کابوس بدتر است!

الان هم به لطف خط وایرلس بیکار یک همسایه که احتمالا در ۲۰۰ متری زندگی می‌کند دارم می‌بلاگم.

قلمی شد در ساعت سه و ۴۵ دقیقه صبح به وقت بریتیش کلمبیای غربی
یا ایها الذین البرنابی والوانکوور والریچموند والغیره
بابا این شهر شما چقدر خیسه!

مردیم!

البته آدم موقع راه رفتن در باران یاد جین کلی می‌افتد و رقص در باران(جون عمه‌ام-دختر عمه جان، نارعاحت نشو، کلی گفتم!!).

من الان در نزدیکی دانشگاه SFU منزل یکی از دوستان خوبم هستم و خوشبختناه چون نیمه شب‌ها می‌شود راحت‌تر از امواج وایرلس ملت کش رفت، بیدار شده‌ام و کارم را دارم می‌کنم!

امروز هم به امید خدا با همکاران قدیمی دور هم جمع می‌شویم و گپی و گفتگویی و یادآوری خاطرات و جاخالی دوستان قدیمی.

عزت زیاد با این شهر بارانی‌تان! آدم یک جوری افسرده می‌شود بابا!
Saturday, December 23, 2006
راکی و چوپان خوب
اگر واقعا نذر کرده‌اید که خاطرات دوران کودکی‌تان زنده شود و اندکی مشت‌بازی‌های دهه هفتاد و هشتاد سیلوستر ستالونه را ببینید، حتما پول‌تان را حرام کنید! نمی‌دانم تا حالا این بابا چند تا تمشک طلایی برده، ولی حیف است برای این یکی نگیرد.

دوم، رابرت دنیرو هنرپیشه بسیار بزرگی است، و کارگردانی معمولی! البته داستان فیلم خوب بود، آنجلینا هم داشت، اندکی هم به ماجرای باشگاه مخفی "جمجمه و استخوان" دانشگاه ییل پرداخت که بسیاری از جماعت سیاسی حاکم آمریکا عضو آن هستند.

فیلم در باره تولد سی‌آی‌ا بود و ماجراهای کنترل فعالیت‌های روس‌ها و فعالیت‌های آنها برای کنترل آمریکایی‌ها. باز هم توضیح اضافه که عدم رعایت اصول ایمنی کار دست آدم می‌دهد.

انگار باید برای دیدن یک فیلم خوب باز هم صبر کنم!
جای شما خالی
الان از خواب پریدم. داشتم در خواب یک بلاگر محترم را به قصد کشت می‌زدم. آنقدر سیلی محکمی زدم توی گوشش که از صدایش بیدار شدم!

خوشبختانه خواب بود، ولی می‌دانم اگر آن سیلی را در عالم واقع به او زده بودم، بیهوش می‌شد.

راستی برای‌تان گفته‌ام یک بار جان کسی که می‌خواست خودکشی کند را با یک سیلی تقریبا نجات دادم؟
وقتی گفت می‌خواهد برود خودکشی کند و اندکی هم جدی بود، چنان توگوشی محکمی به او زدم که بیهوش شد، و حالا من ترسیده بودم که نکند خودم کشته باشمش! طفلکی کلی طول کشید تا عقل و هوشش سر جایش بر گردد، و من هم نفس راحتی کشیدم که به جرم قتل با "سیلی" دستگیر نشدم و مجازات!
Friday, December 22, 2006
یلدا بازی از نوع نیک‌آهنگی
خدا از سر الپر نگذرد که ما را به این بازی "پنتاگونو" وارد کرد! حالا مساله این است که من هم نه نگفتم!
من رازهای نگوی زیادی دارم که نخواهم گفت! تا دلتان بخواهد، ولی چیزهایی هست که مدت‌ها در مورد خودم فراموش کرده بودم و الان یادم آمد که بد نیست بازگو کنم! چون بدم هم نمی‌آید یک کمی ماجرا سکسی شود، سکسی‌هایش را می‌گویم!

۱- اولین بار که مجله پلی‌بوی دیدم ۶ سالم بود، و آن موقع در آمریکا زندگی می‌کردیم. از روی کنجکاوی وقتی با بچه‌های همسایه که آنها هم پدر و مادرشان دانشجو بودند و از کشورهای مختلف بازی می‌کردیم، به دخترها پیشنهاد دادم که لخت شوند و با دوربین اسباب‌بازی از ایشان عکس بیاندازم و مقایسه کنم که آنها خوشگل‌ترند یا زنانی که در مجله عکس‌شان چاپ شده. در این مورد بسیار موفقیت آمیز عمل کردم. سال ۱۳۵۶ در ایران هم همین بازی را سر دو تا دختر دیگر در آوردم، و بعد در کمال بدجنسی در لباس‌هایشان را برداشتم و بردم، در زیرزمین را هم قفل کردم، تا دیگر شکایت مرا به مادرم نکنند(قبلا شکایت کرده بودند و یک تنبیه مفصل شده بودم). چند ماه بعدش وقتی فهمیدم بچه مسلمون‌ها این کارها را نمی‌کنند، چند شب گریه کردم و دعا خواندم تا بلکه خدا مرا ببخشد. می‌شود به گذشته بازگشت؟

۲- سال سوم دبیرستان برای طرح کاد به اتاق عمل ارتوپدی رفتم. آنهم به دستور پدرم. لابد می‌خواست پسرش استعدادش شکوفا شود! از نکات بارز اتاق عمل هم این بود که مریض‌ها را باید لخت می‌کردیم و بعد موضع عمل را با ساولون و تنتور ید و الکل شستشو. حالا اگر دختر ته کوچه مقابل که هم سن شماست لگن خاصره‌اش بشکند و بیاورندش نزد دکتر شما و عمل جراحی‌اش همان روزی باشد که شما برای طرح کاد بیمارستان هستید چه حسی دارد؟ خدایا مرا ببخش!

۳- سال ۱۳۶۰ در نورآبد ممسنی بودیم و من در ده به مدرسه می‌رفتم. یکی از تفریحاتم مارگیری بود. یک بار اشتباهی به جای یک مار باغچه که سمی نیست یک مار سمی گرفتم. وقتی دندان‌هایش را دیدم فهمیدم چه غلطی کرده‌ام. البته کوچک بود. حالا مار دستتان باشد و گردنش را گرفته باشید، شاش‌تان هم بگیرد. اگر مار مرا نیش می‌زد و زنده می‌ماندم، پدرم حسابی حالم را جا می‌آورد! چون مارگیری را ممنوع کرده بودند-آن هم داستانی دارد- اگر شلورم خیس می‌شد، نمی‌توانستم بهانه بیاورم چون با رودخانه‌ هم فاصله داشتم، به کنار باغ‌ها هم نمی‌توانستم بروم و مار را رها کنم، و بعد از شر ادرار خلاص شوم. می‌ترسیدم مار را هم پرتاب کنم،... لابد انتظار دارید بگویم با شلوار خشک رسیدم به ده خودمان؟

۴- ظاهرا در کودکی یک سگ به من حمله کرده و به همین خاطر سال‌ها از سگ می‌ترسیدم، در سال ۶۷ وقتی عمویم که همسایه طبقه پایینی ما بود یک سگ آلمانی گرفت، تمام تلاشم را کردم که ترس را خودم دور کنم. برای جلب نظر دختران گیشا هم بد چیزی نبود! حال ما سگ را برده‌ایم تپه گیشا، یادمان رفته یک گله سگ ولگرد آن بالاست، و از آن بدتر سگ عموی ما هم ماده است. وقتی ۲۰-۳۰ تا سگ نر آمدند دو ما، من از سگ زبان بسته خواستم که واق واق کند و آنها را برماند، این دختر خجول تا آن موقع این همه مرد ندیده بود و نزدیک بگوید آقایان به نوبت! حالا ماجرا برعکس شده بود، به جای آنکه آن سگ مراقب من باشد، من باید حواسم را جمع می‌کردم که هیچ کدام از آن سگ‌ها ترتیب این یکی را ندهند، از سگ‌های ولگرد هم می‌ترسیدم!

۵- بزرگ‌ترین آرزویم در کودکی این بود که خلبان نظامی بشوم. وقتی فرصتی داشت فراهم می‌شد که طرح کاد کلاس اول دبیرستان را در پایگاه شکاری شیراز بگذرانم، پدر و مادرم از عمو پدرم که خیلی از او بزرگ‌تر نبود خواستند رای مرا بزند. و بعد هم معلوم شد که باید رضایت‌نامه می‌گرفتم، و خانواده‌ام هم رضایت نمی‌داد. آرزو داشتم دروازه‌بان بشوم، باز هم ممانعت‌های خانواده‌گی. می‌خواستم نوازنده پیانو بشوم، پدرم مرا به زور فرستاد کلاس خوشنویسی. می‌خواستم روزنامه‌نگار ورزشی بشوم و شده بودم جمع آوری کننده اطلاعات وزرشی و خریدار درجه یک مجلات وزرشی، پدرم خرید آنها را هم ممنوع کرد ومن هم مجله‌ها را زیر شیروانی دبیرستان قایم می‌کردم. وقتی سال چهارم دانشگاه بودم و پدرم در نامه‌ای نوشت که بعد از پایان تحصیل باید به شیراز برگردم و برای شرکت در امتحان فوق‌لیسانس رشته "آب‌شناسی" آماده شوم. این دفعه گفتم نمی‌گذارم جلوی آرزوهای مرا بگیرید! چون می‌دانستم باز هم باید تا آخر عمر گوش به فرمان باشم. نه گفتن به پدرم به معنای محروم شدن از خیلی چیزها بود از جمله پول! مادرم هم می‌خواست رای مرا بزند تا از تهران زن نگیرم! او هم پیشنهاد کرد ماهی کلی پول به من بدهد تا کلاس نقاشی‌اش را در شیراز اداره کنم! آز اینکه نگذاشتم آرزوی روزنامه‌نگار شدنم را هم به باد بدهند بسیار خوشحالم.

حالا من هم از ۵ بلاگر تقاضا می‌کنم وارد بازی شوند! سهام‌الدین بورقانی، معصومه ناصری، یاسر کراچیان، امید معماریان و همایون خیری
سوال از ونکووری‌ها
سلام مجدد و تشکر بی‌کران از اطلاعاتی که برایم ایمیل شده یا در کامنت‌دونی آمده.

چند نفر بلاگر فعال در استان بریتیش کلمبیا داریم؟ منظورم البته ایرانی است که چه به انگلیسی بنویسد و چه به فارسی یا هردوانه. اگر قرار مداری بگذاریم در یک نقطه شهر برای گفتگو برای رادیو زمانه، هستید؟

ممنون می‌شوم نظراتتان را بدانم. اگر هم بخواهید که کامنت‌تان پابلیش نشود، می‌توانید مثل بعضی دوستان تذکر دهید.
خواب‌های بامزه
آدم خواب ببیند که "آنتونی هاپکینز" در نقش شاه ایران ظاهر شده و "فرح دیبا" شده مشاور فیلم، نشان خوردن غذای نّفاخ دارد و بس. به هر حال الان که از خواب پاشده‌ام دارم خوابم را مزمزه می‌کنم، راه رفتن در خیابان‌های تهران، کنار جوی‌های پرآب شمیرانات هنگام بهار، رفتن به ورزشگاه آزادی و تماشای مسابقه فوتبال پرسپولیس از جایگاه ۳۰۰ تومانی سابق، دیدن موزه‌ای از کارهای شاه و ساواک و ...

این لعنتی هاپکینز هم عجب لهجه جالبی داشت‌ها!

خلاصه ماجرای فیلم عجیب و غریب خواب ما هم این بود که شاه نمرده! و آمده در تهران برای مجازات، به عنوان یک شهروند گمنام زندگی کند و مدتی مجبور است مثل نفتی‌ها، پیت نفت ببرد در خانه خانه مردم! حال پیر شده و نمی‌تواند کار کند، ولی از حقوق بازنشستگی هم محروم است!

هر جای شهر هم که می‌رود خاطرات قبل از انقلاب را یادآوری می‌کند که مردم اینجا برایش هورا می‌کشیدند، و بعد در دوان انقلاب چه شده.

آخر فیلم فرح دیبا دارد او را روی برانکارد در طبقات مختلف آن موزه می‌گرداند تا یادآورز کارهای خشونت آمیز زیردستانش باشد که الان هم ادامه دارد، و اگر او این کارها را در دهه‌های ۴۰ و ۵۰ نمی‌کرد، خشونت علیه فعالان سیاسی در ایران نهادینه نشده بود.

نتیجه اخلاقی:

لطفا پیش از خواب ادویل سرما خورده‌گی همراه با شیرکاکائو و عسل نخورید! در ضمن از خوردن ساندویچ فیله گوساله با سس تند خود‌داری کنید.

نتیجه غیر اخلاقی:

من به کلی یادم رفته آن قدیم ندیم‌ها که خواب انجلینا و هنرپیشه‌های خوشگل را می‌دیدم، چه غذایی می‌خوردم! مطمئنا چلوکباب نبوده است!

نتیجه نوستالژیکی:

مثل سگ دلم برای کوچه پس کوچه‌های شمیرانات تنگ شده! دلم هم برای داد و فریاد در ورزشگاه آزادی علیه استقلال و به نفع پرسپولیس به همچنین!
ضررهای خانه‌نشینی یک Workaholic
من چون می‌دانستم امشب سر کار نمی‌روم، در خانه حسابی پلاس بودم و خوابم هم نمی‌برد. این سرماخورده‌گی هم که حسابی پکرم کرده بود. نشستم مثل بچه آدم فیلم دیک‌تریسی را که سال‌ها بود می‌خواستم ببینمش تماشا کردم. بعدش هم بیهوش شدم تا ساعت ۸ و خورده‌ای که دوستی زنگ زد.

واقعا فکر اینکه فقط در خانه بنشینم و از خانه کار کنم مغزم را درسته نابود می‌کند(اگر تا کنون نابود نشده باشد!).

اگر خدا بخواهد هفته آینده می‌روم غرب کانادا و دوستان قدیمی را می‌بینم. می‌خواهم چند روزی واقعا استراحت کنم. ۹ ساعت کار شبانه به علاوه ۷ ساعت کار روزانه اندکی کشنده است!

فردا تجمعی برای حمایت از کارگردان ایرانی ارمنی‌تبار، لوون هفتوان برگزار می‌شود که دولت کانادا می‌خواهد اورا برگرداند به ایران. برو بچه‌ها دارند جمع می‌شوند و امیدوارم کار این هنرمند خوش‌ذوق و مهربان درست شود و همینجا که راحت است بماند.

فردا شب اگر بلیت گیرمان آمد باید برویم هم "راکی" را ببینیم و هم "چوپان خوب" کار اخیر رابرت‌دنیرو را که حتما هم چون انجلیناجان درش بازی می‌کند دیدن دارد!
ای امت همیشه در صحنه ونکوور
آیا کسی می‌داند بهترین نقاط داغ! برای از استفاده از اینترنت بدون سیم کجای شهر است؟ من باید از روز دوشنبه از آنجا برنامه‌ رادیو را بفرستم!

در ضمن می‌خواهم یکی دو برنامه با هموطنان ساکن ونکوور بگذارم برای درک تفاوت‌های زندگی و درسی و اجتماعی این طرف کانادا با آن طرف.

ممنون می‌شوم اگر راهنمایی‌ام کنید.
Thursday, December 21, 2006
سرما خورده‌گی و کار رادیو
دیروز خیلی حالم خوب بود!؟ تمام و غم و غصه روزگار هم روی سرم، سرما هم خورده بودم. حالا برای کلاغی حرف زدن باید شونصد‌تا برداشت مختلف می‌کردم بدون سرفه.

دیشب سر کار رسما از حال رفتم، و با تلفن یک خبررسان بیدار شدم. گمانم ربع ساعت بیشتر نبود، ولی "ولو" شده بودم.

صبح که رئیسم قیافه‌ام را دید راهی‌ خانه‌ام کرد و حالا باید نگران امشب بود که کدام بخت برگشته‌ای باید جای من کار کند. برای کسانی که شیفت روز کار می‌کنند، تغییر زمان کار شکنجه است!

الان هم افتاده‌ام و دارم خبرها را ورانداز می‌کنم(با برانداز اشتباه گرفته نشود!). ولی کو حال کار کردن!

هفته دیگر اگر خدا بخواهد می‌خواهم مدتی کار نکنم و به قول شیرازی‌ها "خسته‌گونی" بخورم! این اصطلاح را سال‌هاست نشنیده‌ام و یادم رفته بعدش چه فعلی به کار برده می‌شد! به هر حال باید بنشینم و کار کنم و بدون سرفه ضبط...واویلا!

از آن سخت‌تر زنگ زدن به خاله‌ام است که تلفنش هنوز دست پسرش است و باید به او تسلیت گویم...و هزار و یک توضیح که چرا نمی‌توانم ویزای آمریکا را بگیرم و برای تشیع جنازه به نیوجرسی بروم. این یکی سخت‌ترین کار دنیاست!

اوفیش، مدت‌ها بود درد دل( یا به قولی درد و دل) نکرده بودم!
وقتی مصلحت​گرايی سد دموکراسی است
قبول دارم که در بسياری از اوقات، اقدامی راديکال می​تواند يک حرکت منطقی دموکراتيک را فلج کند، ولی نمی​توانم بپذيرم که کوتاه آمدن سران جبهه اصلاحات در مقابل تقلب وسيع انتخاباتی اخير، کمکی به حال تحول​خواهان باشد.

يک گزاره بسيار ساده داريم: بر اساس شواهدي، در انتخابات تهران تقلب شده است. ناظران را از سايت​ها بيرون انداخته​اند و در بعضی سايت​ها هم بعد از چند روز سر و کله ۵ صندوق جديد پيدا شده. به ادعای تعدادی از نظران، گروهی روی جاهای خالی برگه​های راي، اسامی ديگران را نوشته​اند و ...

گزاره​های پيچيده​تری هم دارم، مثل تغيير سياست​های وزارت کشور در انتخابات اخير.

وقتی خاتمی و کروبی اولش داغ می کنند و بعد آرام می​گيرند، چه برداشتی می​کنيد؟ هارت و پورت و بعدش هم سازش؟ کروبی که پارسال شکايتش را به وزارت کشور خاتمی برد و موسوی لاری هم کاری نکرد، و مقدمات جدا شدن شيخ مهدی از مجمع روحانيون فراهم شد. اعتماد ملی به نحوی ثمره همان کوتاهی است.

حالا هر دو اولش معترض می شوند و بعدش نتايج را قبول می کنند و آخر سر خاتمی می گويد که خبری نيست، حالا کام​مان را تلخ نکنيم...۲۸ ميليون نفر شرکت کرده​اند و ...

اولا، وقتی برخورد محکمی صورت نگیرد، چه بسا انتخابات مجلس هم بدتر از این باشد. ریاست جمهوری هم بدتر از بدتر. سال​هاست از همین چیزها می​نالیم! سکوت مصلحت​آمیزی که کار را به اینجا کشانده است. از ماجرای پیگیری قتل​ها بگیرید تا کوی دانشگاه و تعطیلی مط​وعات و اصلاح​قانون مطبوعات و دستگیری ملی​مذهبی​ها و...کمی بیشتر دقت کنیم! آیا همین مصلحت​گرایی​ها دایره آزادی​هایمان را فراخ​تر کرده یا بیشتر بسته است؟ نفس​مان بند نیامده؟ آیا زیاد شدن فاصله مردم با اصلاح​طلبان ناشی از بی​عملی و حرافی بی​ثمر ایشان نیست؟

الان در تهران به اين بزرگي، بر اساس آماری که احتمالا خيلی هم راست نيست، ۳۵٪ واجدين شرايط شرکت کرده​اند و سهم اصلاح​طلبان عملا از يک سوم کمتر است. آيا راهبردی برای نشان دادن توانايی​ها وجود دارد يا اصلا حرف زدن از راهبرد کاری بيخود است؟به گمانم وزن خاتمی بيشتر از اين حرف​هاست و اگر می​تواند تغييری بوجود آورد، سکوت و مصلحت انديشی چاره درد نيست.

اين همان چيزی است که اصلاحات اميعدوار کننده سال​های ۷۶-۷۷ را به زنده به گور کرد.
Wednesday, December 20, 2006
کلاغستون امروز
تقلب توانگر کند مرد را

آقای هاشمی و آقای کروبی و آقای خاتمی رفتن پیش مقامات نظام اعتراض نسبت به تقلب. عامو همه چی ما تقلبیه! سازندگی‌مون که تقلبی بود، مردم‌سالاری‌مون تقلبی بود، اصلاحاتمون هم تقلبی بود، ازادی بیانمون تقلبی بود...توی مملکتی که همه چیزش تقلبیه، می‌خواین انتخاباتش تقلبی نباشه؟

برای همیشه رفت
تابستان این شانس را داشتم که بار دیگر ببینمش، بعد از سال‌ها.

شوهر خاله‌ام مارکو، درست بعد ماجرای ۱۱ سپتامبر متوجه بروز عوارضی شده بود و پزشکان گفتند سرطان است. محل کار او تا برج‌های دوقلوی نیویورک چندان دور هم نبود. حالا چه ربطی داشت، با خداست.

در این سه سال گذشته زجر زیادی کشید و وقتی پزشکان خیال کردند بعد از جراحی، ماجرا رفع شده، بعد از مدتی به جای دیگرش زد.

این چند وقت همه‌اش بیمارستان بود و هفته پیش بعد از عمل آخر گفته بودن می‌توان امیدوار بود.

تابستان در همان چند روزی که مهمانش بودم کلی حال کردیم. سینما رفتیم، تخته‌نرد بازی کردیم که البته من با بدجنسی بیش از حد رحم نکردم و وقتی ۴ هیچ عقب بودم، شروع کردم به ورد خواندن و تاس گرفتن و بردم، قرار بود بازنده همه را ببرد فیلم Devil Wears Prada...ولی حالش چندان خوش نبود و نمی‌خواست به روی ما بیاورد...

الان داشتم کاریکاتور صد روزه‌گی زمانه را اصلاح می‌کردم که تلفن زنگ زد. خاله دیگرم بود. خبر را داد.

زنگ زدم به پسرخاله‌ام که کنار پدرش شاهد آخرین لحظه‌ها بود. حس غریبی داشت.

حالم گرفته است. نه، نزدیک نبودیم، ولی همان سفر تابستان چنان حس خوبی به من داده بود که حد ندارد. همان موقع هم البته پزشکان از او قطع امیدکرده بودند. وقتی از او عکس می‌انداختم نمی‌خواست روی وبلاگم بگذارم، چون به خاطر شیمی درمانی کمی موهایش را از دست داده بود، و به شوخی می‌گفتیم شبیه مایکل داگلاس شده...

خیلی در این سرزمین غربت حال‌مان خوش بود، خبر بد هم به آن افزوده شد.
رييس قوه قضاييه دستور توقف در اجراي حكم محمد دادفر را صادر كرد
تهران- خبرگزاري كار ايران

رييس قوه قضاييه، در نامه‌‏اي به دادستان تهران، دستور توقف در اجراي حكم محكوميت هفت ماه حبس محمد دادفر، نماينده مجلس ششم را صادر كرد.

به گزارش خبرنگار "ايلنا"، محمد دادفر صبح امروز به همراه وكيل مدافعش به منظور معرفي خود براي اجراي محكوميت هفت ماه حبس در دايره اجراي احكام حاضر شد، اما مسوولان اين دايره به آنها اعلام كردند كه هاشمي شاهرودي، رييس قوه قضاييه در نامه‌‏اي به دادستان تهران با اشاره به اينكه محكوميت دادفر مشمول مرور زمان شده، دستور توقف در اجراي حكم را صادر كرده است تا موضوع محكوميت اين نماينده مجلس ششم در كميته عفو بررسي شود.
اين عضو شوراي سياستگذاري سازمان دانش آموختگان ايران (ادوار تحكيم وحدت) به استناد «گزارش افسر نيروي انتظامي شهرستان ديلم»، «انتشار مقاله‌‏اي تحت عنوان "العاذر نباشيم" در روزنامه همبستگي» و «انتساب كم‌‏كاري به قوه قضاييه در رسيدگي به حوادث كوي دانشگاه» به تحمل هفت ماه حبس تعزيري و جزاي نقدي محكوم شده است.

راهبرد جدید یا دل خوش کردن به اصلاحات گندآبی؟
پيش از آنکه در باره برد و باخت در انتخابات صحبت کنيم، يک سوال را بهتر از جواب دهيم:

آيا همه زور گروه​های مختلف در کشاندن مردم به اين انتخابات در تهران، همين بود؟

اگر به اين پرسش پاسخ داده شود، به بخش ديگر ماجرا می​رسيم؛ ميزان مشارکت در شهرهای بزرگ به چه دلایلی کم می​شود؟ و در نهايت برای کسانی که به اصلاح ساختار معتقدند، آيا بايد تا ابد به روش​های قديمی يارگيری کرد و يا می توان تا انتخابات مجلس با يک برنامه مدون مخاتبانی بيشتر را به ميدان کشاند؟

هنوز آمار نهايی را اعلام نکرده​اند، ولی دوست دارم ببينم کشاندن خاتمی وسط ميدان چقدر در جذب اکثريت خاموش موثر بوده است؟ قاعدتا خاتمی که عوض نشده و همان شخصيت حقيقی سابق است با معروفيتی بسيار بيشتر. اگر اصلاح​طلبان حتی ۴۰٪ ترکيب شورا را در دست بگيرند جای اميدواری است. با اين همه برای انتخابات آتی چقدر می توانند طرفدار و رای اولی و يار جذب کنند؟ تا اينجای کار که البته هنوز نمی​توان بازی را تمام شده انگاشت، قاليباف جايگاهش از بقيه سنگين​تر است. به احتمال زياد هم "تقی​زاده" شهردار آينده تهران نخواهد بود! امکانات اين گروه از جناح راست برای تثبيت قدرت کم نيست، و البته چون معتدل​تر از ياران احمدی​نژاد هستند، شايد راحت​تر بتوانند در مجلس و بعد در انتخابات ریاست​جمهوری پیروز شوند.

به هر حال همان جماعت آبادگر هم الان دودسته شده​اند. فکر می​کنم جماعت نزدیک به اصلاح​طلبان باید دنبال قالب و محتوایی نوین باشند. قالبی که حد​اکثرش "میردامادی" است، برای طرفداران رفرم کوچک است. محتوای تکراری و غیر عملی گذشته نیز نمی​تواند بیش از این تاثیر گذار باشد. پوسته را باید عوض کرد. وگرنه این آب روان با وجود قدیمی​ها "گندآب" خواهد شد.
Monday, December 18, 2006
کلاغستون امروز
اجی، مجی، لاترجی

محمود احمدی‌نژاد از صبح دیروز از طریق همکارانش تلاش کرده تا با هری‌پاتر برای جادو جمبل کردن صندوق‌های رای تماس بگیرد، ولی از ظاهرا وزارت جادو جمبل بریتانیا هرگونه

همکاری با ایران را پیش از پذیرفتن تعلیق غنی‌سازی اورانیوم رد کرده.
آخرين نتايج بر اساس خبر ايسنا
تاكنون از تعداد 624 صندوق، 186166 راي استخراج شده است كه افراد زير به ترتيب حائز بيشترين آراء شده‌اند:
1- مهدي چمران 40456 راي
2- مرتضي طلايي 36497 راي
3- هادي ساعي 31156 راي
4- رسول خادم 28464 راي
5-عباس شيباني 25677 راي
6-عليرضادبير 23411 راي
7- حمزه شكيب 20943 راي
8- ابتكار 18277 راي
9-احمد مسجد جامعي 17207 راي
10- محمد علي نجفي 16086 راي
11- پروين احمدي نژاد 15176 راي
12- خسرو دانشجو 12958 راي
13- معصومه آباد 12656 راي
14-حسن بيادي 12310 راي
15- حسن زياري 12226 راي
Sunday, December 17, 2006
کلاغستون امروز
بوی گند "رایحه خوش خدمت" در آمد

رایحه خوش خدمت، ائتلاف انتخاباتی طرفدار احمدی‌نژاد قرار است تا آخر هفته به "بوی کافور، عطر گوگرد" تغییر نام دهد. کارشناسان ثبت احوال معتقدند بر اساس شکست این گروه در بسیاری از نقاط کشور، گند کار اندکی در آمده ...
تقلب توانگر کند مرد را!
تا این لحظه، سلامت انتخابات شورای شهر تهران زیر سوال است. گرچه سایت شهرفردا نیز خواسته مثل سایت‌های طرفدار دولت فقط ارزیابی چودش را مطرح کند، ولی بچه‌های مطلع می‌گویند که از فهرست رایحه خوش خدمت احتمالا سه چهار نفر جزو ۱۵ نفر اصلی هستند که شکست بدی برای احمدی‌نژاد خواهد بود. از سوی دیگر ائتلاف طرفدار قالیباف نسبتا موفق عمل کرده و اصلاح‌طلبان هم ظاهرا ۵-۶ نفر شان شانس حضور در شورای شهر افزایش یافته است.

اگر خبر موفقیت علیرضا دبیر واقعی باشد، باید به او تبریک گفت! می‌دانستم که او نفوذ خوبی در شهر ری و مناطق جنوبی شهر تهران دارد.

از همه اینها گذشته، وقتی نتایج انتخابات را زود اعلام نکرده‌اند می‌توان احتمال رای‌سازی را مطرح کرد، چون وقتی اصلاح‌طلبان در راس قدرت بودند و در انتخابات شوراها شکست خوردند، نتیجه همان صبح روز بعد اعلام شد.

بوی گند "رایحه خوش خدمت" بلند شده.
مطلبی از داریوش رجبیان-زمانه
چرا کلاغستون محبوب شد؟

اما در نهايت اين کلاغ‌های پر سر و صدا با اخبار و تحليل‌های جعلی‌شان نوعی طنز سياسی ايرانی راه انداختند که در ميان برنامه‌های دارالصوت زمانه بيشترين تعداد شنونده‌ها را جلب کرد. در آستانه صدمين روز آغاز پخش برنامه‌های زمانه با يک زنگ کوچولو نيکان، کدخدای کلاغستون را غافلگير کرديم.


توضیح: ضمن تشکر بسیار از خوانندگان کلاغستون و همینطور بروبچه‌های خوب رادیو زمانه، خودم این برنامه را موفق‌ترین برنامه رادیو نمی‌دانم و فقط سعی کرده‌ام مرتب، منظم و بر پایه همان اصل اولیه مرکز خبرهای "یک کلاغ-چهل کلاغی" و "جعلی" رادیو باشد.بعد از ۱۵ سال کار حرفه‌ای مطبوعاتی در حوزه‌های مختلف ، وارد محدوده‌ای شده‌ام که برایم بسیار آموزنده و جذاب است، و چون در مورد خودم است، به خودم می‌توانم بگویم که "باید" بهتر شوم. به امید خدا

Saturday, December 16, 2006
عزیزم، سالگرد عروسی‌مان مبارک





Friday, December 15, 2006
استراتژی ترس اثر دارد یا نه؟
فردا پس فردا مشخص خواهد شد که تلاش بسیاری از اصاح‌طلبان برای ترساندن بخشی از رای ندهدندگان و تشویق‌شان به رای دادن برای عدم تکرار نتیجه انتخابات پیشین اثر داشته است یا نه؟ پیش‌بینی‌ها می‌گوید حد‌اقل ۴۰ در صد دارندگان شرط رای دادن شرکت نکرده‌اند و به قول دوستی، حد اکثر ۴۰ در صد شرکت کرده‌اند. الله اعلم!

پارسال از طریق دوستان بلاگر سوالم از تاج‌زاده این بود که چرا بایستی به استراتژی ترس متوسل شد تا رای آورد؟ در مواقعی خاص این روش موثر است ولی تکرارش نتیجه را برعکس می‌کند، مثل همین کانادا که بار اول لیبرال‌ها توانستند از سد محافظه‌کاران بگذرند ولی بار دوم نه.

انتخابات ایران برای همه ما درس است! باید دید درس می‌گیریم یا نه؟
یک مطلب باحال از پناه فرهاد بهمن
حمایت از خبرگزاری فارس به پشتيبانی از يک خبرنگار

ماجرای جالبی است، خبرنگار خبرگزاری فارس برای وزارت کشور و زریبافان دردسر درست کرده، حالا مغضوب وزارت کشور شده، ولی خبرگزاری نزدیک به دولت دست از حمایت از خبرنگار خود برنداشته. قابل توجه رسانه‌های اصلاح‌طلب سابق!!!
اگر اصلاح​طلب​ها برنده شوند
از انتخاباتی که قطعا بايد تاثير اجتماعی گسترده​ای بگذارد و برعکس بشدت سياسی شده، بدم می​آيد. با اين همه مشارکت در امور شهری جزو وظايف شهروندی است. البته هر شهرنشينی اختيارش دست خودش است که بخواهد شهروند باشد يا نه.

می​انديشم اگر اصلاح​طلبان بازی را ببرند چه اتفاقی خواهد افتاد. آيا می​توانند در قالب و محتوايی جديد فضايی را ايجاد کنند که ادعايش را دارند؟ يا باز هم ماجران همان "کاچه به از هيچی" خواهد بود؟

شک دارم که در تقسيم​بندی جديد قدرت، و اعتماد از کف رفته حاکميت به اصلاحيون، اتفاق خاصی بيافتد و اين گروه اگر بتوانند همت کنند و با وجود نداشتن امکانات رسانه​اي، آنچنان در محلات نفوذ کنند و خادم باشند که اثر کارشان ديده شود نه تبليغات رسانه دولتي، می​توان اميدوار بود.

اگر خوش​نشينان عزيز که يادشان رفته پايين تر از خيابان پاستور هم جمعيت زيادی در تهران وجود دارد بتوانند ثابت کنند که نگاه اصلاحی فقط مختص بازی قدرت نيست و می​تواند در لايه​های مختلف جامعه تاثير گذار باشد، شايد بتوانند در دراز مدت اثرات سياست​های پوپوليستی و دروغين احمدی​نژاد را خنثی کنند، ولی ماجرا اين است که آيا اين گروه سياستی هم دارد؟

فارغ از تنفری که ممکن است نسبت به احمدی​نژاد و اطرافيانش داشته باشيم، شايد بهتر باشد ببينيم علت نفوذ اين گروه روی بخش قابل ملاحظه​ای از مردم پايتخت چه بوده؟ از سوی ديگر، چرا سخنان مترقی اصلاح​طلبان نتوانسته آنچنان که بايد و شايد بر دل​ها بنشيند؟ چندی پيش با يکی از برو بچه​ها در باره تاثير فلاسفه و روشنفکران در غرب گپ می​زديم. اهل فکر در ايران هنرش اين است که جوری حرف بزند که توده​ها آنرا نفهمند! به نظر من ترجمه افکار پيچيده و بيان ساده آنها بسيار مهم​تر است. باور کنيم که مي​توان چنين کرد.

بازگرداندن اعتمادی که مردم چهار بار نصیب اصلاح​طلبان کردند و ایشان قدرش را ندانستند، به این راحتی​ها میسر نیست. آب ریخته باز نمی​گردد و انگار باید منتظر بارانی دیگر بود، اما این بار شاید بهتر باشد هم قالب را عوض کرد و هم محتوایی جدید ارائه داد. با بعضی از لاشخورهایی که در احزاب سراغ داریم، نمی​توان منتظر تغییرات گسترده​ای بود، ولی اگر همین بلاگرهای عاشق چشم و ابروی حزبی​ها، بخواهند تعارف را کنار بگذارند و از رسانه​های شخصی خود، ابزاری بسازند برای مهار زیاده​طلبی و دروغ​گویی، می​توان امیدوار هم بود. طوطی نباشیم که هدهد هادی است، نه طوطی! .

ادامه دارد
فيلم​هايی که در اين مدت ديده​ام...
راستش اين چند مدت کمتر وقتش تا يافته​ام که در باره فيلمی بنويسم. اين چند مدت توانستم "بابل"، "الماس خونين"، "کازينو رويال"، "شاد پا"، "بازگشت" و چند تای ديگر را ببينم.

فيلم بابل اعصابی می​خواست پولادين که تصادفا داشتم! فيلمی با قطعات تقريبا موازی.

فيلم الماس خونين فقط در من اين تاسف را باقی گيارد که چرا يک کارگردان بهتر، مثلا کاپولا سازنده اين فيلم نبود؟ اگر يک کارگردان درست و حسابی​تر می​توانست اينجا باشد، به حتم بازی دی​کاپريو ارزش يک اسکار را می​يافت!

کازينو رويال را دوست دارم! اصلا باورم نمی​شد دنيل کريگ بتواند قالب جديدتری برای جيمز باند بوجود بياورد. يک جيمز باند واقعا کله خر بزن بهادر! خوب هم بازی کرد.

"هپی فيت" - "شادپا" يکی از باحال​ترين انيميشن​هايی بود که اين چند مدت ديده​ام. از "ماشين​ها"ی ديزنی داستانی بهتر داشت. لا اقل به نظر من. کار سه​بعدی​اش هم خيلی باحال بود، بخصوص قسمت​های تعقيب و گريز.

بازگشت يا "ولور" با بازی پنه​لوپی کروز هم بد نبود. لامصب سن اين عليا مخدره بالا هم که می​رود باحال​تر می​شود.

راستی! تازگی​ها اصلا حواسم از انجلينا به سوی ده بيست تا از هنرپيشه​های ديگر پرت شده! نکند اين مغز نداشته ما دارد قاجاری بازی در می​آورد و ما بی​خبريم!
بابا جواد!
تا الان همه شیرازی به خاطر وجود ما فحش می‌خوردند که این نیک‌آهنگ آبروی هر چه شیرازی را برده، ولی به لطف خدا جواد روح عزیز کاری کرد که بسیاری بر ما رحمت آورده‌اند و می‌گویند رحمت به شیرازی اولی!!!

بابا جواد! هیچ کس موافق اهانت نیست، ولی نحوه گفتن تو از صد تا اهانت هم بدتر بود! دیگر چه شده که فرناز خاتون امشاسبندان آبادی به این نحو بر تو و مشارکت و الباقی تاخته. البته من هم از موضع میردامادی خوشم نیامد، ولی گیر اصلی من به موضع مستقل خودت است!

خلاصه جواد عزیز، هم از تو ممنونم که از صدقه سر تو ما جزو آدم‌خوب‌های شیراز شدیم، و هم ناراحتم چون کرسی‌شعر علم کرده‌ای! امتیاز کرسی‌شعر گفتن مال ما بود داداش!
ادبيات ديکتاتوری برای تقويت دموکراسی؟
من از کلمه "بايد" خوشم نمی​آيد. هر چند خودم هم از آن استفاده کنم!

اين پيش​فرض را داشته باشيد که اگر در تهران بودم حتما در انتخابات شوراهای شهر شرکت می​کردم و به گزينه​هايی که از نظرم بهتر بودند رای می​دادم، مانند خيلی​ها هم چشم و گوش بسته اسير ليست اين گروه يا آن گروه هم نبودم.

وقتی می خواهم رای هم ندهم، می​گويم دليل من چيست، نمی​گويم بقيه نبايد رای بدهند و به هیچ وجه از "باید" برای دیگران استفاده نمی کنم( که الحمدالله دوستان عزيز فرق اين دو را نمی​دانند).

مشکل من با دوستان اصلاح​طلبی است که به جای تشويق، می​گويند "بايد"! عزيزجان! اين ادبيات عهد قجر است آقای مصطفی قوانلو قاجار !

من با "چه بايد کرد" مخالفم! چرا نمی​گويی "بهتر "است چه بکنيم؟

گيرم ده تا پدربزرگ و قديمی و پيشکسوت بگويند"بايد". آنان به حتم حرمتی دارند، ولی تا کی بايد اسير ادبيات دستوری و امری بود که طرز تفکر من و تو را با آن تعيين کرد؟

"باید" ابزار کار تبلیغاتچی​ها است. کسانی که می​خواهند من و تو را مانند گنجشک رنگ کنند.
کلاغستون امروز
...درود بر احمدی‌نژاد یا مرگ بر دیکتاتور و یا دمت گرم و یا توپ‌تانک مسلسل و

واحد چرخ‌بال کلاغستون که بالای سر دانشگاه امیر کبیر چرخ می‌زد موفق شد تعداد زیادی از اتوبوس‌های دانشگاه امام حسین و پادگان‌های مختلف را شناسایی کند که احتمالا برای دیدار دوستانه‌تری با آقای احمدی‌نژاد به دانشگاه امیر کبیر آمده بودند.

گفتگوی خواندنی رادیو زمانه با توکا نیستانی
توکا نيستاني: عذاب وجدان دارم

برای خواندن مطلب اینجا را کلیک کنید
نفت یا دموکراسی بر سر سفره مردم؟
http://x5.freeshare.us/126fs1551476.jpg

برای بزرگ‌ دیدن این کارتون نیازی به ویاگرا نیست. فقط کلیک کنید

توضیح اضافه: این کارتون برای روزآنلاین کشیده نشده و مختص صفحه اول یکی از روزنامه‌های تهران است.
چون نیک بنگری، همه تفسیر می‌کنند
یکی ازتفریحات بنده انجام کارهایی است که تفسیرات عاقلانه و ابلهانه‌ای در پی دارد.

اول، چرا ریش گذاشته‌ام؟
پاسخ: تا جان مبارک درآید، ولی از شوخی گذشته می‌خواهم چند تا عکس ابلهانه با مدل‌های مختلف ریش از خودم بیاندازم. ریش که مال خودم است، قیچی هم مال خودم. ریش من هیچوقت پر نبوده و چیز قشنگی هم نیست، چون گذاشتن ریش در ایران مساوی بود با تلاش برای گرفتن امکانات دولتی، تنها بعد از فوت پدربزرگم ریش گذاشتم، آنهم منتهی شد به بازداشتم و سردبیر احمق هفته‌نامه شما یادش رفت که عکس‌های بدون ریش من مال قبل از کاریکاتور استاد تمساح بود، و زیر عکس با ریش نوشت، نیک‌آهنگ کوثر قبل از دوم خرداد(یا چیزی در همین مایه) و زیر عکس بدون ریش نوشت نیک‌آهنگ کوثر بعد از دوم خرداد. اینجا در ولایت تورنتو آزادم ریش بگذارم و کسی هم سر کار تفسیری نمی‌کند!

دوم، چرا کامنت‌دونی من بیشتر از تعداد محدودی حرف یا کلمه نمی‌گیرد!
پاسخ: برادر محترم! گفتند محل گذاشتن کامنت نه محل درج سخنرانی! به قول اعراب قّل و دّل، به عبارت دیگر قلیل و پردلیل. هر چه طولانی‌تر، بی دلیل‌تر. بله؟ بعله!

سوم، معتقدم ما ایرانی‌ها به این زودی‌ها درست نمی‌شویم. البته چون حق با اکثریت امیدوار است، پس در اشتباهم. اولا گمان می‌کنم تعداد شرکت کننده در انتخابات شوراها بسیار کم باشد. پس به عبارتی مشارکت مردم در فرایند هدایت شهر به نحوی خواهد بود که گروهی حد‌اقلی، به قدرتی حد‌اکثری خواهد رسید، از طرف دیگر، فرایند فشار آوردن از طریق شوراها و مراکز شورایاری به دولت کمتر و کمتر خواهد شد و شوراها عملا مراکزی نیمه دولتی خواهند بود. ای کاش مردمانی غیر حکومتی ولی موجه امکان ارائه لیست مشترک داشتند و حتی همین نیمچه اصلا‌ح‌طلبان را آچمز می‌کردند. این امر به هزار و یک دلیل فرهنگی و اجتماعی حالا‌حالاها عملی نیست. ای کاش فعالان اجتماعی، کسانی که در محلات بانی امر خیر بوده‌اند و چه بسا در تهران کم هم نیستند بر اساس اشتراکات به ائتلاف می رسیدند و کسی محل سگ به لیست‌ها هم نمی کرد و به آدم‌هایی غیر سیاسی ولی کاری رای می‌داد. این هم غیر عملی است. صد سال است از مشروطه می‌گذرد و سال به سال، شوت‌تر از پارسال می‌شویم. به نظر من همه‌اش هم تقصیر سیستم نیست. مگر سیستم به هر حالت از همین مردم تشکیل نشده؟ فکر می کنم من مقصرم، ما مقصریم...همه ما مقصریم.

آزادی اطلاع رسانی برای پوز‌زنی نیست، شاید هم پوززنی یکی از مصارفش باشد، ولی برای انتقال دیدگاه‌ها هم هست. اگر من نوعی بد مصرفش کرده باشم، مقصر منم. پس چه بهتر دیدگاهم را مطرح کنم و نیک و بدش را از خواننده جویا شوم، ما در روزنامه‌ها امکان برقراری چنین ارتباطی را نداشتیم، اینجا حتی بدترین ناسزا و شیرین‌ترین تعریف را می‌خوانیم. همینش قشنگ است. حق نسبی است! امروز شاید حق با من باشد، یعنی بیشتر با من باشد، ولی فردا می‌فهمم که درست در همین زمان اشتباه کرده‌ام و حق با من نبوده است، پس به عبارتی تنها در دوره‌ای به عمر یک پشه حق به جانب بوده‌ام، ولی حق باید جای حقی می‌نشسته.
Saturday, December 09, 2006
بدجنسی‌های نیک‌آهنگی
این ذات خراب بنده باعث می‌شود بعضی از کامنت‌ها را فورا منتشر نکنم! برای اذیت کردن صاحب کامنت مدتی می‌گذارمش و بعد منتشرش می‌کنم. چه کنیم که بدجنسیم دیگر! دیرو و زود دارد، سوخت و سوز...هم گاهی دارد!
شاهکار حضرت نقطه
شب جمعه كه ميشه استان شدن يادت نره!

شب جمعه كه ميشه استان شدن يادت نره بچه بنداز آي خره!
كاندومو پاره بكن، نوبت قرص كمره بچه بنداز آي خره!

گفته آقاي رييس زود بزان مردمشون يه قشون و دو قشون
جوجه‌كش‌خونه بشه كشورمون، چه محشره بچه بنداز آي خر
حکمت!
هر که را باب و نام ادب نکند، گردش روزگار چه غلطی می‌تواند درباره‌اش بکند؟
Friday, December 08, 2006
و چرا به این‌هایی که گفتم؟
عجب دنیای بامزه‌ای است. حق اظهار نظر نداری چون هر کلمه‌ای علیه خودت استفاده می‌شود و جماعت، عین این پلیس‌های آمریکا که حقوقت را یادآور می‌شوند و می‌گویند خفه! می‌خواهند خفقان بگیری!

در باب تفاوت حضور در انتخابات شورای شهر با انتخابات سیاسی، تنها یک نکته برایم اهمیت دارد و آن هم مشارکت شهروندی است. آهای حامد قدوسی! آن جزوه حقوق شهروندی چی بود در جلسه هی از رویش تندتند می‌خواندی و ما می‌خندیدیم؟ شهروند، به ۴ شرط شهروند است! ساکن شهر است، دارای وظایفی است، حقوقی دارد و مشارکت می‌کند در امور شهر. اگر این آلزایمر بگذارد شاید چیز دیگری هم بود که من یادم رفته! پس کسی که این چهار تا در موردش صادق است شهروند است. اکثر ساکنان تهران با این معیار تنها شهرنشین هستند. اگر شهر خانه آدم باشد، در قبالش وظایفی دارد، در خانه‌اش از حقوقی برخوردار است، و بیکار هم نمی‌نشیند.

الحمد‌الله ما ایرانی‌ها قبل از آنکه فرهنگ چیزی را داشته باشیم، مصرفش می‌کنیم. عین اتومبیل، عین بقیه چیزها. فرهنگ شهرنشینی نداریم، شهروند بودن را نمی‌خواهیم یادبگیریم، قمپز بیخودی هم در می‌کنیم!

از ماست که برماست!

و اما چرا آنهایی را که صبح گفته بودم منتخب من هستند؟

اولا، چون دکتر نجفی آدم باحالی است، استاد دوست نزدیکم بوده واز او آنقدر درباره نجفی خوب شنیده‌ام که حد ندارد. در زمان گل‌آقا اطلاعات زیادی در باره‌اش داشتیم که نمی‌شد به سادگی از آن گذشت! خوش‌تیپ نیست، که هست! ریش اصلاح‌شده همراه با مردم همگام با مسوولین ندارد، که دارد. گمان می‌کنم کسی که در قامت رئیس جمهور باید ظاهر می‌شد، و کارگزاران احمق به خاطر منافع نفتی و قدرت هاشمی را دوباره علم کردند تا ائتلاف بین اصلاح‌طلبان دور نجفی شکل نگیرد، شانی بالاتر از شورای شهر دارد، ولی به نظر من وجودش ارزنده است.

چرا به مسجد جامعی؟ راستش جزو تنها مسوولین کشوری بوده که خودش را گم نکرده. گرچه متخصص جمع کردن ازگل به دور خودش بوده، ولی خاکی تر از خیلی‌ها است. می‌داند تهران یعنی چه. آدم اصیل در این حکومت کم پیدا می‌شود! باور نمی کنید؟ بروید تقی‌زاده خامسی را بررسی کنید! مسجد جامعی را بارها و بارها دیده‌ام و در جلسات متعددی با او بحث کرده‌ام. فکر می‌کنم می‌تواند نیازهای فرهنگی شهر را بهتر از خیلی‌ها بفهمد.

چرا خانم صدر اعظم نوری؟ در همشهری سال‌ها کار کرده باشی و اسمی از او و کارهایش نشنیده باشی؟ از خیلی از مدیران نامرد شهرداری انسان‌تر بوده است و کارا تر.

خانم ابتکار؟ چون جرات کرد به عنوان اولین مدیر رده بالای زن کار کند و در معرض قضاوت قرار گیرد. گرچه اشتباه هم در کارش زیاد بود ولی در مجموع اثرش بیشتر از نبودش بود. چیزی که در اغلب مدیران ایرانی دیده نمی‌شود! درحکومتی که سازمان‌های غیر دولتی دشمن محسوب می‌شوند، ابتکار و دستگاه تحت امرش مشوق و یاری رساننده به بسیاری از ان‌جی‌او ها بودند. من از کسانی که ویروس می‌پرورانند خوشم می‌آید!

شهاب طباطبایی، با تردید! اولا من با کچل‌ها میانه خوبی ندارم. دست خودم نیست! آینه چون نقش تو بنمود راست... ولی بچه خوبی است! سگش به اکثر مشارکتی‌ها می‌ارزد. دیگر چه بگویم؟ شهاب نماینده جوانان گم‌گشته‌ای است که دنبال وضعیت بهتری هستند! مگر نماینده شورای شهر نباید نماینده بخشی از جامعه باشد؟ البته او با سن کم‌اش نماینده موریخته‌ها هم هست. شهاب ناراحت نباش، من هم روزی کچل می‌شوم.

طلایی به نظر من نماینده نظامی‌هایی است که فهمیده‌اند خشونت چاره کار نیست. به عبارتی اگر بپذیریم چپ‌های خشن حزب‌للهی سال‌های ۶۰ بعد از دوره‌ای متحول شدند و اصلاح‌طلب، طلایی از خیلی از ایشان پیش است! جماعت یادشان رفته لطفیان و سردار نظری چه بر سرو دانشجویان آوردند.

برای رفع شبهه هم خدمت بعضی از دوستان از خودم عصبانی‌تر هم بگویم که از نظر من، انتخابات شوراها با انتخابات مجلس و ریاست جمهوری و خبرگان فرق می‌کند. من در انتخابات ریاست جمهوری شرکت نمی‌کنم، در انتخابات مجلس شرکت نمی‌کنمٓ اگر نظر شما متفاوت است، خب باشد! به نظر من شورای شهر اگر خوب عمل کند می‌تواند جلوی گندهای دولت را بگیرد. در همین شورای شهر ناقص به ظاهر یک‌دست، بودند کسانی که اثری گذاشتند و حال جماعت را گرفتند.

تکمله:

در ضمن خواندن وبلاگ عباس عبدی را هم بشدت توصیه می‌کنم! همینکه ماتحت بعضی‌ها را جز داده قابل تامل است. فکر می‌کنم عبدی می‌تواند به کوران عصاکش دیگر کوران حزبی بیاموزد که می‌توان جور دیگر هم دید. به نظر من آنهایی که دچار "خریت" مزمن شده‌اند می‌توانند به "حریت" برسند، به شرطی که کوک نشده باشند و بتوانند مستقل بمانند.
اگر در انتخابات شوراها رای می​دادم...
اشتباه نکنید! برای کسی تبلیغ نمی​کنم. ولی دوست نظرم را بگویم. ما اینیم!

اولا، مرده شوی هر چه لیست! ثانیا، خود کسانی که لیست​ها را بستند می​دانند چه گندی زده​اند. وا اما اگر همین کاچی به از هیچی​ها را می​خواستم انتخاب کنم...

مطمئنا از ليست اصلاح​طلبان ۸ نفر را خط می​زدم! از ليست​های ديگر هم طلايي، شيبانی و خادم حتما در فهرست من بودند. الان هم می​خواهم ببينم چه کسانی در ليست​های ديگر هستند که سابقه خوبی داشته​اند؟

در ليست اصلاح​​طلبان با مسجد جامعي، نجفي، صدراظم نوري، معصومه ابتکار می​توانم کنار بيايم، شهاب طباطبایی را هم اگر می​خواست از اردکان یزد نامزد شود، یک حرفی! شهاب دوستت داریم، قربون اون کله براقت! ولی تو قبل از شهاب بودن، مشارکتی هستی، من رو هم که می​شناسی...حال به خاطر لاس زدن با ان​جی​اوها خیلی خب...قبولت داریم...

در مورد حناچی و نوذرپور هم حتما قبل از حرام کردن رای، تحقیق می​کردم! مگر من کورم الکی بر اساس گفته کسانی که آدم نمی​دانم همینطوری رای بدهم؟

از لیست​های دیگر هم طلايی را به اين دليل می​پسندم که می​توانست مثلا قبلی​ها و بعدی​ها سرکوبگر باشد، و نبود. و می​دانست سرکوب چه منافعی برايش به دنبال دارد، و نکرد. شيبانی سابقه جالبی دارد. از دوران نهضت آزادی و رفاقت با بازرگان تا منتخب جامعه روحانيت بودن و آخرالامر منتخب آبادگران! برايم فرقی نمی​کند چه کسی او را در ليست گذاشته، تا آنجا که می​دانم خيلی بيشتر از نامزدهای گروه​های ديگر به داد تهرانی​ها رسيده. تهران را بهتر از اکثر کاندیداها می​شناسد. رسول خادم هم يکی از تنها کسانی بود که مقابل دخالت​های بيجای وزارت کشور ايستاد. رسول تنها کسی است که موقع خداحافظی​اش از ورزش گريه کردم. از اين موجود خوشم می​آيد! دست خودم هم نيست!

اما در مورد ليست اصلاح​طلبان نتوانستم سر در بياورم الهه راستگو از کجا به اين فهرست چپانده شد؟ هادی ساعی را قرار است با خادم مقايسه کنيم؟ حضور دو شهرساز در ليست غير منطقی نيست، ولی اگر صد سال سياه هم بگذرد، به تقی​زاده رای نخواهم داد! از او بدم نمی​آید ولی باندبازی در خون اوست! طرفدار سدسازی است و ...! اگر قرار است در شورا مشهدی داشته​باشيم، همان رسول خادم کفايت می​کند!

باز هم می​گویم، از نظر من انتخابات شورا با انتخابات مجلس و ریاست جمهوری و الباقی فرق می​کند. پس اگر در تهران بودم رای می​دادم.

تحلیل دیگران:

چند تا از دوستان روزنامه​نگارم در تهران معتقدند میزان مشارکت اگر از ۴۰٪ کمتر باشد، باخت لیست اصلاح​طلبان یا حد اقل بخش مهمی از آن حتمی است.آن طرف هم هميشه رای دهندگان ثابت خودش را داشته... از این طرف و آن طرف هم بوی این می​آید که که رسیدن مشارکت به ۵۰٪ چندان عملی نباشد. باید دید مردم در یکی از معدود انتخابات دموکراتیک کشور می​​خواهند اثری بگذارند یا چون می​دانند حکومت مثل گربه مرتضی​علی برداشتی لذت​بخش از این حضور خواهد کرد؟
از کلاغستون تا چلوکباب برگ
امروز صبح کار کلاغستون یک کمی طول کشید، بعدش دیدم خوابم نمی‌برد، گفتم بروم توی این سرما و سوز اول زمستان تورنتو دوچرخه‌سواری. آقایی که شما باشید، دیدم چلوکباب خونم شدیدا پایین آمده. رفتم آش و چلوکباب خوردم به اضافه دوغ آبعلی که خوابم بگیرد!

حالا یک آفتاب مشتی هم شده بود و نمی‌شد عکاسی هم نکرد. امان از وقتی که دستم را از دستکش درآوردم....

این تورنتو سوزی دارد سوزستان! وقتی سوز نمی‌آید، حتی وقتی ده درجه زیر صفر است، خبری نیست، ولی امان از سوز!

حالا که برگشتم خانه تازه یادم آمد که می‌خواستم یک چیزی هم بخرم ولی امان از این شکم بی‌هنر پیچ‌پیچ!
هادی حيدی آن پشت چه می​گويد؟ عکس از کسوف

Mohammad Khatami & Hadi Heidari -  سيد محمد خاتمي

احتمال اول: باز داره خالی بندی می​کنه!
احتمال دوم: ای پدر اصلاحات، چرا حالا؟
احتمال سوم: اين بابا هنوز خيال می​کنه سال هفتاد و شيشه؟
احتمال چهارم: اگه با همه اين حرف​ها باز هم نتونيم ۳ ميليون رای جمع کنيم چيکار کنيم؟
احتمال پنجم: کی میشه من رهبر اصلاحات بشم؟
احتمال ششم: نکنه یه موقع!!!
؟!احتمال هفتم: هر ۶ تااحتمال
هشتم: هیچ​کدام

با همه اين احتمالات، هادی​جان دوستت داريم!

تلاش برای آموختن
آدم‌های بسیاری را می‌شناسم که از آموختن خسته نمی‌شوند. ای کاش می‌توانستم اندکی مثل آنان باشم. با آنکه تلاش زیادی برای یادگیری کارهای مختلف کرده‌ام ولی همیشه احساس می‌کنم ناکافی است و تنبلی و عدم تحقیق مانع بزرگی برایم بوده است.

سهل‌انگاری بزرگ‌ترین مشکلی است که با آن روبرو بوده‌ام و راضی بودن به همان کاری که می‌کنم، آفت کار . من نه روزنامه‌نگار خوبی شده‌ام، نه کاریکاتوریست خوبی و نه عکاس خوبی، ولی خب، رویم زیاد است!

تجربه کار کردن در رادیو اگر در سال ۷۷ دچار وقفه اجباری نمی‌شد شاید اندکی این روحیه مرا قانع می‌کرد ولی نشد که نشد! تا اینکه کار رادیو زمانه باز مرا به آن وادی کشاند. شب‌ها دارم همزمان با کار به ایستگاه‌های رادیویی مختلف گوش می‌دهم. حس می‌کنم سال‌ها باید کار کنم تا به نقطه‌ای برسم که راضی‌ام کند. وقتی صدایت را ضبط می‌کنی و می‌شنوی چه عیوبی در حرف زدن داری، تازه به شنوندگانت حق می‌دهی هزار و یک ناسزا به تو بگویند! گمانم همه ما وقتی قیافه خودمان را در آینه می‌بینیم، فکر می‌کنیم خوشگل‌تر و خوش هیکل‌تر از ما پیدا نمی‌شود، وقتی حرف می‌زنیم، از همه بهتریم و ...ولی امان از وقتی که از دریچه دید دیگران به خودمان بنگریم و بدتر! صدای ضبط شده‌مان را بشنویم!

این روزها دارم با بدجنسی کامل به برنامه‌های قبلی خودم می‌تازم و فکر می‌کنم راضی بودن به همین ناقابل، عین ناقابلی است. کاش می‌توانستم همیشه خودم را نقد کنم!
تجمع اعتراض‌‏آميز دفتر تحكيم وحدت به مناسبت روز دانشجو
دانشگاه زنده است


زمان: چهارشنبه ۱۵ آذر ۱۳۸۵ ـ ساعت ۱۲ ظهر
مکان : میدان انقلاب- دانشگاه تهران ـ مقابل سر در دانشکده فنی
(ورود به دانشگاه تهران را از درب ۱۶ آذر)