یادداشت‌های نیک آهنگ
انتشار مطالب اين وبلاگ در کيهان و رسانه​های مشابه، حرام است
Thursday, November 30, 2006
یک کیسه حسابی به تن خود و ...
امروز تولید کلاغستون یک کمی بیشتر از حد عادی طول کشید. اضافه شدن قسمت دیکته برای آخر هفته به خاطر زیاد شدن میزان غلط‌های املایی در کلاغستون، وبلاگ خودم و همینطور بسیاری از وبلاگ‌های دیگر عامل اصلی بود که باید حالاحالا‌ها جا بیافتد.

در این که من یکی از بی‌دقت‌ترین بلاگرها هستم، شکی نیست، ولی دیروز و پریروز که داشتیم غلط‌های املایی وبلاگ‌ها را بررسی می‌کردیم، شاخ مبارک‌مان در آمد! جای آقا رضا شکرالهی خالی که بیاید خشتک ملت را باد بدهد.

*****

از یک‌شنبه تا الان این سردرد امان مرا بریده و از آن بدتر این قرص‌ها و کپسول‌های ضد درد یا معده را سوراخ می‌کند یا گیج و ویجت نگاه می‌دارد. صبح سر کار چنان ترش کرده بودم که به خودم می‌پیچیدم تا ساعت کار تمام شود و بروم شربت معده از داروخانه بگیرم. با آنکه در یک ماه و نیم گذشته تنها نبوده‌ام ولی خبرهای دیشب آنقدر زیاد بود که گمان کنم اگر در روزگار سابق بود، قطعا سکته می‌کردم. از ساعت ۱۱ شب تا هفت صبح تلقن قطع نمی‌شد، و دائم خبر می‌رسید و هی روی مانیتور خبرهای جدید سبز می‌شد،

*****

کرم عکاسی را بدجوری به تن چند تا از همکارانم انداخته‌ام و یکی پریروز رفت ولخرجی کرد و دوربین نسبتا کاملی گرفت، چند نفر دیگر هم دارند شروع می‌کنند!

*****

دوست عزیزی چند روز پیش از تهران پیغام داده که به دو نفر از نامزدهای انتخابات کمک کنم. شرمنده! بهترین کمک من سکوت است که می‌دانید چقدر سخت است! دوست همکاری هم امروز صبح زنگ می‌زد و کمک می‌خواست! گفتم نه!!!!!!!!! بابا بهتره ما روزنامه‌نگار باشیم نه تبلیغاتچی!

*****

بروم به ادامه خوابم برسم، اگر هم کسی تا ساعت ۱۰ که می‌خواهم سر کار بروم تلفن زد، مواظب عواقب کارش باشد!
Wednesday, November 29, 2006
نامه احمدی‌نژاد به مردم آمریکا
http://x5.freeshare.us/126fs272110.jpg
و اما بحث شیرین شوراها-۳
فهرست اسامی نامزدهای ائتلاف اصلاح​طلبان را احتمالا ديده​ايد.

برای من نوعی اين سوال پيش می​آيد که سياست​های اين گروه برای مقابله با مشکلات بسيار واضح شهر تهران چيست؟

برای من بسيار جالب خواهد بود بدانم نگاه مسجدجامعي، شهاب طباطبايي، محمد​علی نجفي، هادی ساعی و ... در باره سياست​های کلان برای مقابله با آثار زلزله تهران چيست؟ دوست دارم بدانم کسانی که مي​خواهند با آلودگی هوای تهران مقابله کنند تا چه حد می​توانند خود را از شر خودروهايی با مصرف بالا و لوکس خلاص کنند؟

برای بسياری از رای دهندگان سياسي، فقط صرف بالا رفتن اين افراد مهم است. الان همه تبليغ به هر قيمتی را شروع کرده​اند، ولی آيا فراموش کرده​ايم که بايد از اين افراد مسووليت هم بطلبيم؟ الحمد​الله ما متخصص گزيده شدن از يک سوراخ تا آخر عمر هستيم!
از نامزدها سوال کنيد! در کشورهای مختلف می​توان ديد سياست​مداران له يا عليه چه مصوباتی رای داده​اند. آيا می​توان دانست که از سال​های قبل کدام​يک از دولت​مردان اين ليست، در هيات دولت به نفع کدام طرح مفيد به حال شهروندان رای داده​اند يا جلوی کدام طرح سنگ انداخته​اند؟

گيرم وقت تنگ باشد و در طول دو هفته نتوان از همه چيز سر درآورد، ولی بعدش که جماعت به احتمال زياد وارد شورا شدند، مبلغان چه جوابی دارند بدهند؟

فکر می​کنم شرکت در انتخابات شوراها غير منطقی نباشد، ولی اگر می​بينيم که مردم هنوز استقبال چندانی نکرده​اند، بايد ديد برای جلب اعتماد مردم راه درستی را برگزيده​ايم يا نه؟ به گمان من، کارهای انجام شده، ناکافی است.
نامزدهای بامزه: مردی که می​خواست سلطان باشد
قاسم تقي‌زاده خامسي: معاون سابق شهردار تهران در دوره كرباسچي

تقی​زاده وقتی نسبت به توافق کارگزاران در مورد شهردار ماندن يک مشهدی ديگر، يعنی قاليباف موضع​گيری کرد، می​شد آرزوی قديمی​اش را پشت اين حرف ديد. او می​خواهد شهردار باشد.هميشه می​خواسته پشت ميز رئيس سابقش لم بدهد و امر و نهی کند.

تقي​زاده به هر صورت مورد اعتماد سيدهادی خامنه​ای بوده و روابط سياسی را بسيار خوب می​شناسد. بسيار سياسی​باز است و به خاطر موقعيت شغلی​اش در وزارت نيرو، مواظب بود در روزنامه حيات نو مشارکتی​های وزارت نيرو آزار نبينند.

وقتی بهرامی مدیر مسوول حیات نو​اقتصادی پشت قالیباف را گرفت، می​شد دید که تقی​زاده روزی بخواهد حال او و قالیباف را بگیرد. احتمالا به آن روز نزدیک می​شویم.

تجربه کاری​ام با او بد نبوده است، و از کار با حیات​نو راضی​ام، ولی شک دارم او واقعا نماینده مردم باشد! از کسانی است که انتظار دارد مردم نماینده او باشند و در خدمتش. اگر در طول این چند سال عوض شده باشد، من هم احتمالا باید اسمم را عوض کنم!

در مورد مديريتش، با استانداردهای ايراني، مدير است ولی شفاف نيست.
تجربه ستاد انتخاباتی ائتلاف سبز با او هم با مزه بود...
Tuesday, November 28, 2006
این سردرد لعنتی
وقتی سرت درد می‌کند و مجبور می‌شوی پناه ببری به این قرص‌های لعنتی، کرخت می‌شوی و بی‌حال، سرت هم حال فکر کردن ندارد!

امشب وقت کنم کمی می‌نویسم، بخصوص در مورد کاندیداهای اصلاح‌طلبان در شوراها! به هر حال همینکه همه این خل و چل‌ها به این نتیجه رسیدند که اتحاد بهتر از چند دستگی هست، جای امیدواری است. از همه جالب‌تر هم کنار آمدن کروبی بود با جماعت!

آخ سرم!
Monday, November 27, 2006
کلاغستون
کودتای نافرجام در کلاغستون

شنوندگان عزیز! امشب کودتا شده و حسن شکیبا همراه با کاملیا دارند خبرها را می‌خوانند!!

این بلاگ‌رولینگ را چه می‌شود؟ دیگر بازی پینگ-پونگ بلد نیست؟
آقا دو روز است هر چه می‌پینگم، این بلاگ‌رولینگ نمی‌پونگد!

کسی نمی‌داند ماجرا چیست؟
سر درد
ديروز صبح بعد از ضبط برنامه و چک کردن با تهيه کننده که فايل صحيح و سالم رسيده، خوابيدم. حدود ۸و نيم صبح بود. حدود يک و نيم از خواب پريدم ديدم کلی پيغام دارم. فهميدم فايل صدا که به زمانه فرستاده شده مشکل دارد و تمام زحمات بنده "کشک".

از عصبانيت می​خواستم کله يک نفر بشکانم، که گمانم تمام فشار به سر خودم وارد آمد و سردرد لعنتی باز هم برگشت و دهان خودم را سرويس کرد. کاريکاتور روز را کشيدم و چون تا رفتن به جشن فارغ​التحصيلی ياسر سه ساعت وقت داشتم باز هم دراز کشيدم. از​ خواب که بيدار شدم ديدم سر درد لعنتی کاملا فلجم کرده.

زنگ زدم و عذر خواستم از ياسر، و دراز کشيدم تا ساعت ۱۰، آنقدر انرژی​ام پايين بود که نمی​توانستم راحت پا بزنم تا خودم را که هيچ، دوچرخه​ام را به سر کار برسانم! الان هم در پايين ترين حد انرژی​ام در سال​های اخير هستم. يک مرده متحرک
در مهمانی از ما بهتران
دیروز منتظر دوست خوبم حسین بودم که از مونترآل آمده یک سری تورنتو بزند، وقتی زنگ زده بود من در مرکز هنرهای تجسمی(همان تولت خودمان دیگه) به تفکر مشغول بودم و از صدای زنگ غافل.

بعدش آمدم چرت بزنم، به هزار و یک دلیل نچرتیدم، عصر هم باید می‌رفتم دکتر، پس خواب ممنوع! بعد از مطب آمدم دوچرخه سواری و عکاسی کنم که یکی از بچه‌های خبرنگاران بدون مرز کانادا زنگ زد و گفت در تورنتو است. قرار بود دیشب در یک جمع خصوصی مدافع حقوق زنان افغان، دو خبرنگار زن افغانی برای مهمانان عالی‌رتبه حرف بزنند. من هم از همه جا بی‌خبر که قرار است آنجا باشم!

رفتم هتل بر و بکس، فرانسوا و امیلی با نگاهی عاقل اندر سفیه گفتند که البته کوکتل‌پارتی است و احتمالا با لباس دمت گرم نمی‌شود آمد، پس سریع برگشتم خانه و کت‌شلوار برتن منتظر ماندم.

میزبان خانه‌ای داشت در یکی از محلات گرانقیمت تورنتو، خانه‌ای بدقت چیده، گربه‌ای چاق!ٓ یکی از زنان خبرنگار قدیمی کانادا که بارها به افغانستان رفته همه را دعوت کرده بود، و یواش ملت پیدای‌شان شد. سناتور و وزیر سابق و بانک‌دار و چند نفر از گردن‌کلفت‌های مطبوعات و ...

می‌شد "نشان کانادا" روی یقه چهار پنج نفری دید. بعد از مدتی هم دوخبرنگار زن افغان آمدند و اینقدر جالب در باره وضعیت رسانه‌ها و همینطور زنان افغان سخن گفتند که حد ندارد. دختر جوان‌تر که ظاهرا تنها زن فیلم‌بردار زن افغان است در موسسه‌ای که رضا دقتی در افغانستان تاسیس کرده بود این فن را آموخته...

یکی از چیزهای بامزه، گپ زدن با خانمی بود که فهمیدم سناتور است، دید دوربین دستم است، داغش تازه شد. گفت می‌خواست از خانواده جدا بشود و برود سراغ فتوجورنالیسم، ولی پدرش که نماینده مجلس بود نمی‌توانست تحمل کند که دخترش هرکاری دلش می‌خواهد بکند! بعدها هم وارد حوزه‌های فعالیت‌های اجتماعی شده بود و نهایتا به سناتوری منصوب! برایش گفتم که دارم آدم‌ها را مطالعه می‌کنم و اینقدر راحت گذاشت که زیر نور چراغ مطالعه‌اش کنم که حد ندارد! خیلی باحال بود.

گپی طولانی هم با یک خانم قدبلند! زدم که بانکدار بود. می‌شد از انگشتری‌اش فهمید که عضو دو لیگ متفاوت هستیم! قیافه را که نگاه می‌کردی، حداکثر چهل می‌زد، و البته ماشا‌الله! قد و هیکل ...بزنم به تخته! ولی گفت که دخترش دانشجو است و دوست پسر ایرانی دارد! در دلم گفتم"ای پسر ایرانی زرنگ پول‌پرست"! به روش ایرانی مادر را دیده و دختر را پسندیده! اطلاعات تاریخی‌اش وحشتناک عالی بود و بدتر از همه فهمیدم زمین‌شناسی خوانده!

آقایی که شما باشید، بعد از چند دقیقه‌ای یکی از خانم‌های خبرنگار افغان آمد و گفت ما تا شما را دیدیم فکر کردیم افغان باشید، من هم گفتم چون ریشم را دو هفته است نزده‌ام؟ کلی خندیدیم! همزبانی با مزه‌ای بود.

آخر شب با فرانسوا و امیلی و دوستشان کریم که گوینده رادیو سی‌بی‌سی فرانسه است زدیم بیرون و من که ۲۴ ساعت نخوابیده بودم خودم را کشتم که بیهوش نشوم.

تا دلتان بخواهد عکس انداختم ولی متاسف شدم که فقط یک لنز ۵۰ با خودم برده بودم. کاچی بعض هیچی!
Friday, November 24, 2006
کلاغستون
مونتاژ مونتاژم کن
هنرپيشه فيلم نرگس ۲ اعلام کرد نامزد سابقش اون فيلم رو مونتاژ کرده. کارشناسان معتقدند چون در ايران همه چيز مونتاژی است از نوع دموکراسی گرفته تا نوع انتخابات و تاييد صلاحيت، چرا از اين به بعد شخصيت​های سياسی را برای دولت مونتاژ نمی​کنند تا مردم اندکی دردشان کمتر شود. مثلا جناح راست می​تواند يک نامزد ثابت مدل فرانکشتين را با ترکيب چهره محمد خاتمي، مغز احمدی​نژاد، هيکل قاليباف و موهای جديد فرق وسط کرباسچی را معرفی کند.
يادداشت​های تنهايی
جالبه، هر کدوم از ما چند چهره داريم و اصرار هم می​کنيم که يکيه! همه ما مشکل روحی داريم و می​خوايم فرياد بزنيم که نه! هيچ چيزمون نيست! همه ما وقتی وارد اين فضای لعنتی وبلاگ​نويسی می​شيم، به جونور ديگری تبديل می​شيم که سر وته نداره. حالا مقدار اين تغيير از صفر تا صد متغيره، خاکستريه، سياه و سفيد نيست!

وقتی دارم کاريکاتور مردم رو می​کشم و يا سعی می​کنم قيافه​شون را توی ذهنم کج و معوج کنم، می بينم دو روی مختلف و گاهی چند رو دارن. عکس​های خودم رو که نگاه می کنم، ماجرا وحشتناک​تر می​شه.

به آدم​ها وقتی مست هستند خيلی دقت می​کنم. می​تونم علت علاقه​شون به مست شدن رو بيشتر بفهمم. بيشتر و بهتر، از اون قالب خشک و تصنعی روزانه خارج می​شن. و وقتی مستی از سرشون می​پره، باز روز از نو و روزی از نو...همون آدم​های تلخ هميشگی.
آيا واقعا چند شخصيتی هستيم يا چند قطبی؟ نمی دونم!

روزهايی که حساسيتم بالا می​ره، و اون موجود عصبانی بی​تحملی می​شم که خودم هم کمتر توی آينه نگاهش می​کنم، بعدش اون موجودی می​شم که بی​خياله و می​گه وللش! با همون لحنی که ليزا دوليتل در بانوی زيبای من می​گفت.

هفته پيش جايی بودم که چند نفر ايرونی دور هم می​خواستن یک بحث نسبتا روشنفکری بکنن. اتفاقا يک همجنس​خواه ايرانی هم اونجا بود که اونقدر منطقی و معقول حرف زد که احترامم برای او و کسانی که چنین اندیشه روشنی دارن چند برابر شد. فکر می​کنم جزو معدود آدم​هايی بود که يک چهره داشت. شايد بعدها اون گفتگوی بين چند نفر در جايی درج بشه و بخونيدش.

در هر جمع کوچیک می​شه دو تا سه برابر افراد اون جمع رو همونجا دید. انگار هر کسی در آن واحد میتونه چند نفر باشه. خود واقعی افراد رو دیدن گاهی سخته. خودمون هم نمی​تونیم خود واقعی​مون رو دست تشخیص بدیم. می تونیم؟
Thursday, November 23, 2006
نگاهی دیگر به دور و بر
امروز شدیدا به سرم زده بود که بروم عکاسی. هوای نیمه ابری نیمه مه تورنتو شاهکار بود. وقتی برج سی‌ان تا نیمه در ابر فرو رفته باشد، می‌دانی که چند ساعتی برای کرم ریختن و عکس گرفتن وقت داری!

همکار متخصص نرم افزار ما هم از کلگری آمده بود و دیشب کاریکاتورش را کشیدم، صبح که دید داشت غش می‌کرد. از ین یارو هر چه بگویید بر می‌آید، وارد سیستم "ورد" می‌شود و درب و داغانش می‌کند یک چیز اصلاح شده تحویل‌تان می‌دهد. فرمت کار ما اندکی خاص است و وقتی خبر از طریق ما به "نسدک" یا "بلومبرگ" یا دیگر شبکه‌ها می‌رود، نباید دچار اشکال شود، بخصوص وقتی جدول‌های عجیب و غریب داریم.

از سر کار که بیرون زدم، مدتی در فکر بودم، به قیافه مردم نگاه می‌کردم و برای یک لحظه از قیافه سیاستمداران متنفر شدم. چقدر قیافه مردم عادی که فقط دغدغه‌شان نان شب و حقوق بازنشستگی و کار و تعطیلی آخر هفته و ... است، زیبا است! دیدن کارمندهایی که شاید بگویی سرشان را مثل خر انداخته‌اند پایین و دارند می‌رودن سر کار عاقلانه‌تر و معصومانه‌تر از کثافت‌های سیاست‌باز است.

دوست دارم امکانش پیش بیاید و عکس مردم عادی را بگیرم و کاریکاتورشان را بکشم، برای دل خودم.

دیدن کارگری که دارد ساندویچ پنیرش را از پاکت در می‌آورد و زیر چشمی به سنجابی نگاه می کند که به لقمه‌اش چشم دوخته خیلی زیباتر از هزار و یک تصویر تصنعی است که هر روز می‌بینی. چهره مادری که دارد دور دهان کودک بغلش را پاک می‌کند و کودک سرش را عقب می‌کشد، چقدر قشنگ‌تر از هزار و یک تبلیغ رنگارنگی است که می‌بینی؟

خانم متشخصی را می‌بینی با کت چرمی قرمز رنگش، تا وارد پارک می‌شود، کبوترها دورش جمع می‌شوند. صدها کبوتر... با چه لذتی به پرندگان گرسنه صبحانه می‌دهد!


امروز صبح نشستم و بدون اینکه از یک گدا عکسی بیاندازم، مدتی خیره‌اش شدم. می‌توانستی در چهره‌اش بخوانی که روزی روزگاری در یکی از همین اداره‌های متمول شهر کار می‌کرده...همینطوری...

هر چه بیشتر از درون لنز مردم را بیشتر می‌بینم، حس می‌کنم هیچ ندانسته‌ام ... حس‌های جدیدی "حس" می‌کنم.
Wednesday, November 22, 2006
آیت‌الله لوکاس؟
او مرجع تقلید نرم‌افزاری ماست!
در تهران 350 ميليارد تومان گم شده! - شهر فردا
اگر بودجه شهرداري تهران روزگاري چنان كم بود كه تكافوي پرداخت‌هاي پرسنلي را هم نمي‌كرد، امروز رشد بودجه تهران چنان بوده كه ۳۵۰ ميليارد تومان آن خارج از برنامه هزينه مي‌شود و آب از آب تكان نمي‌خورد.

تبریک به بزرگمهر! بلاگر جديد!
بزرگمهر حسين​پور را اولين بار از کاری که برای گل​آقا فرستاده بود شناختم! نوجوانی که کارش پخته​تر از پيران کاريکاتور ايران بود. آن موقع نامه​خوانندگان را من بررسی می​کردم و به سردبير می​دادم.

از بخت خوب روزگار، بزرگمهر دو سال بعدش همکارم بود و اينقدر از او ياد گرفتم که حد ندارد. نه اينکه چيزی بلد باشم! نه! ولی يادگرفتن شجاعت امتحان و آزمايش روايت تصويری جديد که وقتی محافظه​کار نمی شوم تصادفا آثارش در کارم منعکس می​شود، ثمره آشنايی با بزرگمهر است.

کسانی که چلچراغ را می​شناسند هم لابد کارهای او را بارها و بارها دیده​اند و بعدش قاه​قاه خندیده​اند. برزگمهر شاید یکی از اجتماعی​ترین کاریکاتوریست​های ما هم باشد.

حالا اين رفيق خوب ما وبلاگ هم راه انداخته که مطمئنم پوز الباقی را خواهد زد(آخ پوزم)! فعلا چند روز اولش را صبر می​کنيم، ولی اگر از اين تمپلت بلاگ​سپات بيرون نيامد، هرچه ديده ازچشم خودش ديده!

بزرگمهر، خوش اومدی!
و اما بحث شیرین شوراها-۲
شناخت کانديداها فايده​ای هم دارد؟
يکی از اشکالات ليست​های انتخاباتي، ناهمگونی کانديداها و قرار گرفتن​شان در ليست بر اساس روابطی است که صرفا شايستگی آنها را نمی​رساند...
در تعیین لیست​ ائتلاف احزاب مختلف، باز امکان گروکشی و سهم​خواهی بوجود می​آید که مطمئنا با توجه به تجربیات چند سال گذشته باید تا حدی مهار شود، ولی نمی​توان قسم خورد که سران احزاب بتوانند عقلانیت را بر مسائل دیگر حاکم کنند...

اصل مطلب را اینجا بخوانید
بحث شیرین شوراها-۱
من اگر تهران بودم، حتما در انتخابات شورای شهربه کاندیداهآیی که برنامه بهتری داشتند و سوابق‌شان نشان می‌داد که توان اجرای برنامه ادعایی را دارند، رای می‌دادم...

اصل مطلب را اینجا بخوانید
و اما یک بحث تلخ​تر از تلخ
دوست عزيزم بهزاد افشاری که خيلی هم زودرنج است، در وبلاگش مطلبی نوشته که خواندنش برای دوستان سياست​دوست واجب است. الان بهزاد به خاطر اعتماد به ستاد هاشمی به زبان آمده و می​گويد ميليون​ها تومان پول بی​زبان از دست داده...

ادامه مطلب را اینجا بخوانید
احمدی‌نژاد: دنيا به سمت "احمدي نژادي شدن" مي رود
http://x5.freeshare.us/123fs1423251.jpg
قتل دانشجوی ایرانی، در ایران
امروز ماجرا دارد جدی‌تر می‌شود. قدرت بخش تندروی اصول‌گراها دارد بیشتر می‌شود و در شهرستان‌ها هم برای اثبات وفاداری و حتی به بازی گرفته شدن حاضرند هر کاری در فضاهای مختلف، از جمله در دانشگاه‌ها بکنند. اینکه توحید غفارزاده دانشجوی دانشگاه آزاد سبزوار را جلوی چشمان نامزدش به راحتی بکشند و آب از آب هم تکان نخورد...

ادامه مطلب را اینجا بخوانید
لعنت بر سیگار
آقا. اشکال از من است! من از بوی سیگار متنفرم! سر و صدا مرا بیدار نمی‌کند، ولی بوی سیگار چرا! ای آکادمسین‌ها! حقوق مرا رعایت کنید!
تفریحات با آی‌پی کامنت‌گذاران
یکی از تفریحات عجیب و غریب من چک کردن نشانی کامنت‌گذاران است. ردیابی حرکت ایشان هم متناسب با ادبیات مشابه، اسامی متفاوت و ایمیل‌های خاص خیلی حال می‌دهد! مثلا یکی از کامنت‌گذاران همان روزهای اول ماه از منطقه شمال تورنتو یک مقدار فحش‌های آبدار با ادبیات ویژه فرستاد، بعد با نامی‌دیگر هفته بعدش از برلین! قدرت خدا! امروز هم از آمستردام! بابا ایول قالیچه حضرت سلیمان!

خلاصه این تیچنولوجی!! عجب چیز باحالی است!

کی می‌توان با استفاده از فن‌آوری راست گفت عزیز جان؟
غیر غزلیات غزل مصدق
این خواهر گرانقدر روزی روزگاری در روزنامه زن همکار ما بود و در باب مسائل حقوقی می‌نوشت. کار دنیا را ببین که سر از اینجا درآورد و بدتر از همه، هر ازگاهی هم شعری یا مطلبی طنز آمیز می‌سرود و می‌نوشت، و البته هنوز به این خلاف‌کاری ادامه می‌دهد. بعد از مدت‌ها راضی به کنار گذاشتن عادت ماضی، یعنی وبلاگ‌ننویسی شد! و بالاخره شروع کرد.

روزی که مقدمات وبلاگ را در قهوه‌‌خانه جت-فیول می‌چیدیم، گفتم چند تا عکسی بیاندازم، شاید یکی‌اش برای لوگوی وبلاگش به درد خورد. یکی را گذاشتیم برای وبلاگ خودش، یکی دیگر را برای فتوبلاگ امروز.

I suffer from lack of transparency!
متن ترجمه نامه سرگشاده من به مديريت روز

توضيح: اين متن بدليل جلوگيری از جعل ترجمه و محتوی توسط آقای درخشان درج شده است. ايشان در نامه​ای به هيفوس، مطلب را جور ديگری جلوه داده است. از جمله اعتراض من به حسين باستانی را برای جماعت corruption inRooz ترجمه کرده است!

همانطور که در موارد قبلی و فعلي، مطالب ناخوشايند را جور ديگری معرفی و طبقه​بندی می کند. وگرنه نيازی به عمومی کردن مطلب ديروز و آوردن اين ترجمه وجود نداشت. من هم با مطرح کردن بيهوده ايشان مخالفم، ولی برای مقابله با جعل، نبايد خسته بود و خست به خرج داد.
پارادوکس-ورژن 3.99
توضیح: نوشته زیر بخشی از کل مطلبی است که در این لینک آمده

حسين درخشان اخيرا اصرار عجيبي بر انتشار مطالبي دارد که حاکي از شباهت ديدگاه‌هايش با بخش‌هايي مشخص از دستگاه حکومتي ايران دارد. او، گذشته از دفاع مکرر از ضرورت دستيابي ايران به سلاح اتمي، به انتشار پي در پي مطالب جنجالي بر ضد فعالان حقوق بشري ايران – شامل عده‌اي که جدا در معرض تهديد و فشار دستگاه هاي اطلاعاتي و قضايي ايران قرار دارند- مي پردازد...

...

از زماني شروع مي کنم که اکبر گنجي، در پي حدود دو ماه اعتصاب غذا، و در شرايطي که حکومت ايران زير بي‌سابقه‌ترين فشار بين‌المللي براي آزادي اين زنداني سياسي قرار داشت، سرانجام به صورتي نيمه‌جان از زندان آزاد شد. در آن زمان، آقاي درخشان کوشيد به همه يادآوري کند کارهايي که گنجي کرده، اگر در کشور ديگري از منطقه جز ايران صورت بگيرد، مجازات مرگ يا حداقل ۲۰-۳۰ سال زندان را به دنبال دارد و مسوولان ايران خيلي بزرگ منش بوده اند که (بعد از ۶ سال) اجازه خروج از زندان را به اين روزنامه نگار داده اند ...
درخشان در ادامه از اين که چرا هيچ کس از "بزرگ منشي " رهبر ايران را در ارتباط با گنجي تشکر نمي‌کند ابراز نارضايتي کرد: "واقعا خامنه‌ای در این مورد از خودش بزرگ‌منشی نشان داده و هیچ‌کس او را به این خاطر تشویق نمی‌کند. "
...

من اخيرا در مطلبي حسين درخشان را "پسرخوانده وزارت خاکستري" خوانده‌ام.

او همه جا گفته که اين، يعني آن که من او را مامور وزارت اطلاعات دانسته‌ام. لازم است تاکيد کنم که اين هم يکي ديگر از "خودبزرگ بيني" هاي حسين درخشان است. ايشان، هرگز در حدي نيست که مامور وزارت اطلاعات ايران يا هيچ جاي ديگر باشد. چون دستگاه هاي اطلاعاتي، جاي آدم‌هاي "حرفه‌اي" ، "وفادار به سازمان خود" است. در حالي که درخشان هيچ وقت به هيچ چيز وفادار نبوده است و چنين آدمي نمي‌تواند مورد اعتماد هيچ سازماني باشد، چون تضميني نيست که مثلا اسراريک دستگاه امنيتي را هم براي دريافت پول به "گروگان" نگيرد. تاکيد مي‌کنم که جمله من در مورد "پسرخوانده وزارت خاکستري" بودن درخشان، اشاره به "خودشيرينی" هاي خسته کننده مطالب اخير او براي صاحبان قدرت، دفاعش از برخورد هاي دستگاه امنيتي ايران با منتقدان حکومت، و تلاشش براي توجيه اتهامات امنيتي مسوولان ايراني عليه منتقدان حکومت دارد. و گرنه، به نظر من، نيک‌آهنگ کوثر، حسين درخشان هرگز مامور يا وابسته به وزارت اطلاعات ايران نبوده و نخواهد بود


کل مطلب را اینجا بخوانید
Friday, November 17, 2006
و اما کتک زدن نامردمی دانشجوی ایرانی
چون می خواستم خبرش را در کلاغستون بیاورم، نمی‌توانستم قبل از پخش در باره‌اش چیز زیادی بنویسم.

دیشب که فیلم ایم کتک کاری را روی یو-تیوب دیدم، اشکم در آمد. چقدر تحقیر کننده بود. خدا ذلیل‌شان کند این جماعتی که اصل را بر مجرمیت می‌گذارند. برای‌شان هم فرقی نمی‌کند که در کجا مامور باشند.

نمی‌دانم آیا پتشین بازی اثری دارد یا نه، ولی هر چه هست باید خدمتشان رسید. کاری هم ندارم که این دانشجوی بیچاره فقط ایرانی است. ایرانی بودنش حواس ما را بیشتر جمع کرد، ولی هر دانشجوی خارجی که اندکی غیر آمریکایی بنظر برسد و البته اگر قیافه‌اش خاورمیانه‌ای باشد ممکن است به چنین بلایی مبتلا شود.

به هر حال، همین‌که خبر از طریق وبلاگستان به رسانه‌ها کشیده شد نکته جالبی بود.
ديروزی که گذشت
جای شما خالی ديروز يک روز کاملا مزخرف بود! صبح بايد می​رفتم بانک برای حساب و کتاب و غيره. بعدش هم رسيدم خانه، بايد کار کلاغستون رو انجام می​دادم که ديروز اندکی طول هم کشيد.

بعدش هم تلفن پشت تلفن.

يکی از مقامات دولت کانادا که روزآنلاين را می​خواند، البته بخش انگليسی​اش را تماس گرفت و پرسيد چه خيرتان شده؟ ماجرا را گفتم و کلی تعجب کرد: گفت مگر می​شود؟ گفتيم کار نشد ندارد. گفت این کار به نفع دولت ایران است که! من هم از پشت تلفن شانه​هایم را انداختم بالا و گفتم، چه عرض کنم؟

راستي، ديروز دوستی از فرانسه زنگ زد و در باره اشکالات حقوقی تعطيل کردن سايت مطابق قوانين فرانسه برايم چيزهای بامزه​ای گفت که می​توان قرار مجرميت برای طرف صادر کنند و احتياج به يک شکايت ساده دارد. باحال بود! نمی​دانستم. رفيق مورد نظر خودش در چند شرکت انفورماتيک فرانسوی کار کرده و قوانين فرانسه که "ايران گويا" در آن ثبت شده را می​دانست. نمی​دانستیم تعطیل کردن خودسرانه وب​سایت صاحب کار توسط پیمان​کار می تواند جرم هم باشد! جالب!

امشب هم با دوستی از انجمن روزنامه​نگاران آزادی بيان در باره بعضی اهانت​هايی که به اعتقادات مذهبی​ام شده بود و مواردی ديگر و قوانين مربوطه در کانادا گپ زدم. همينطور در باره جعل واقعیت و خیلی​ چیزهای دیگر. وکیل را معرفی کرد.ممنون!

در مورد فتوبلاگ هم ممنون از همه کسانی که لطف داشته​اند و تحمل خزعبلات مرا کرده​اند. از دوست عزیزی که پیشنهاد گذاشتن امضا کرد هم ممنون!
به قول کلاغ نکته سنچ: آهای مردم!
آهای مردم! ما همان وبلاگ آدمی‌زاده‌ای خودمان را علم کنیم، بس است. از وبلاگ‌‌های کوفتمان و ریدمان را به احترام عزیزی که از آن سوی آب زنگ زد و گفت از کنارشان بگذرم، می‌گذرم. البته این عزیز در ایران نیست و جایی بین ژاپن و استرالیاست!

نکته بعدی اینکه چشم، زیر عکس‌های فتوبلاگ امضا هم می‌گذارم.

و اما سومی اینکه برای رفع سو تفاهم، خیلی‌ کارها می‌شود کرد. اول حسن نیت را ثابت کنید، بقیه‌اش حل خواهد شد.
و اينک فتوبلاگ!
ما که گفته بوديم می​خواهيم طرحی نو دراندازيم، باورتان نمی​شد، نه؟
خداوند به اين کمال که کمالاتش روز بروز بيشتر می​شود خير دهاد، و دختران دانشگاه عاشق جمالاتش شده اند، با آن لپ​تاپ جيگر طلای "اپل" اين فتوبلاگ ما را راه​اندازی فرمود!

خداوند دوچندان خيرش دهاد، و او را از شر دختران بدسیرت راحت، و به خير دختران با "کمال​گرا" و "کمال​طلب" که البته اگر جيگر طلا هم باشند بهتر است، مبتلا کناد!

اگر خدا بخواهد، همين آخر هفته هم وبلاگ ما اندکی تکان خواهد خورد و بخش​های مختلفی برای گفتمان، کوفتمان و شايد ريدمان به آنهايی که اشتياقش را دارند راه خواهد افتاد.

در وبلاگ اصلی قرار بر اين است که ما يک نيک​آهنگ خيلی جدی باشيم، عين توی فيلم​های خيلی جدی!

در وبلاگ کوفتمان، صرفا دهان افراد سرويس می​کنيم و بس، شايد هم لينکش را بگذاريم روی همين وبلاگ تا حوصله​تان سر نرود.

در وبلاگ ريدمان هم که می​دانيد چه بلايی سر بعضی​ها می آورم...هه هه هه هه

داشت يادم می​رفت! قلعه حيوانات هم هست! منتهی فقط جانورانی که در شان آن هستند شانس حضور می​يابند!
ایران۲-کره جنوبی ۰
اینقدر حال کردم امروز که نگو! کیفم کوک بود حسابی، به اندازه‌ای که وقتی یک ساعت پای تلفن بودم برای برنامه مستقیم "ساعت ۷" رادیو آمریکا و هر از گاهی فرمایشاتی می‌فرمودم، هوش و حواسم به بازی فوتبالی بود که ندیدم.

آقایی که شما باشید، وقتی بایکی از بر و بکس می چتیدم و نتیجه رو برام می‌گفت، حسابی حال کردم. وقتی هم که آخر بازی گل دوم رو زدیم، دیگه هیچی!

حالا این آقای چالنگی رادیو آمریکا از من در باره سانسور و مطبوعات و اینترنت می‌پرسید، من هم فقط توی این فکر بودم که عجب بردی! دقیقه حای اول بازی امیر حسین صادقی گل زده باشه، ولی داور قبول نکنه! ولی حق به حق‌دار رسید!

تنها نکته منفی هم نیامدن کمک مربی فوتبال کرده به خاطر ایرانی-آمریکایی بودن یک کمی مزه برد رو ترش می کنه. این قوانین ایران هم ماجرایی داره برای خودش. طرف الان شهروند آمریکاست و فقط اجازه دزاره با پسپورت ایرانی وارد کشور بشه. نمی خواد! چی‌کارش دارین؟
Update!
اول، ببخشيد، می​دانم حوصله​تان سر رفته از اين بازی مسخره، ولی ارزش کار خبری به پيگيری است! سر من یکی هم درد می​کند برای پیگیری!

بعد از رو کردن "يکي از" سندهاي دريافت حضر​ت آقا از ايران گويا، حالا نوبت به قسمت ديگري از ادعاي اخيرش مي رسد که "طبق مذاکرات تلفنی و ایمیلی، هیفوس حق را به من داده و «ایران گویا» را موظف کرده که روز هر چه زودتر بدهی‌اش را به من بپردازد".

چند نکته:

اولا ما(ایران گویا) خوشحال می​شویم که مشکلات همه بندگان خدا، چه مالی و چه روحی، حل شود. لابد از اين به بعد مشکل پیمان​کار محترم حل شده و ديگر مشکل مالي در خصوص ايران گويا ندارد ديگر؟ نه؟ چون آدمي که مشکلش حل شده که ديگر دليل ندارد ناراحت باشد! طبق حرف خودش ديگر از اين به بعد از ايران گويا راضي خواهد بود. اگر نبود، آن وقت بايد به او يادآوري کرد که با دست خودش نوشته که مشکل طلبش حل شده است. پس دليل ندارد ديگر ناراحت باشد! اگر باز ناراحت بود، لابد ادعاي بالا هم يک دروغ ديگر است. بد مي گويم؟

پیمان​کار در اين روزهاي اخير، نوشته هايش که به هيفوس ربط داشته را به انگليسي هم ترجمه کرده. آيا تصادفي است که اين جمله بالا را ترجمه نکرده؟ آيا هيفوس حق ندارد متوجه بشود که او چه نوشته؟ دوستان ما در اروپا زحمت ترجمه را خواهند کشید و مطمئنا ما دیگر خیال​مان راحت است! آخیش...

آيا پیمان​کار سابق روزآنلاین مدعي است هيفوس به او گفته مي تواند پول دريافت کند بدون آن که چند "گروگاني" که از روزآنلاين دارد (چند تا آدرس اينترنتي و روزنامه که pass word هايش را نگه داشته و ليست مشترکان روزنامه) را آزاد کند؟ آيا خودش باور مي کند به اين راحتي مي توان در اروپا گروگان گيري کرد و پول گرفت و گروگان ها را هم نگه داشت؟

پیمان​کار سابق روزآنلاین من را متهم کرده بود که بدون مدرک او را متهم مي کنم که جمله"يک سال است از ايران گويا دريافتي نداشته" او را تکذیب کرده​ام. من هم ديروز "يکي" از مدارک دريافت او را رو کردم. لابد اين مدرک دروغ است ديگر، نه؟ احتمالا يا اسناد مالی ما مشکل دارد، يا...


امضا:
نيک آهنگ کوثر
عضو هیات مدیره "ایران گویا"
۱۵ نوامبر ۲۰۰۶
Tuesday, November 14, 2006
برای بازیافت حافظه
دیشب در یک وبسایت خبری خواندم که مصرف "پات" گاهی حافظه را دچار مشکل می‌کند، به همین دلیل حداقل وظیفه‌ام این بودکه برای یادآوری بخشی از یک مدرک پرداخت را درج کنم، کل سند هم دست همه اعضای هیات مدیره "ایران گویا" هست...
اصل سند نزد ایران گویا محفوظ است

همچنین گفتم شاید بعضی مشخصات بانکی، آدرس بانک یا مبلغ روی چک هم کمکی به بعضی‌ها بکند، آنهم نزد ایران گویا محفوظ است

در ضمن گویی سند پرداخت غیر مستقیمی هم مربوط به سال ۲۰۰۵ موجود است، یک سند دیگر هم البته هست که قابلی ندارد، آنهم نزد ایران گویا محفوظ است

امضا
نیک‌آهنگ کوثر
عضو هیات مدیره "ایران گویا"
و اینک فرید CBC جدی جدی بلاگر می‌شود!
آقا ما باورمون نمی‌شد این فرید CBC اینقدر وبلاگ رو جدی بگیره!
شوخی شوخی آدرس این سایت "وبلاگ‌ساز" را دادیم بهش، نشست تا صبح با چکش و تیر و تخته وبلاگش را راه انداخت!

دیروز که با کمال بدجنسی عکسش را در حال سیگار کشیدن گذاشتم توی وبلاگ، کامنت‌ها را که دید، گفت بابا این چه عکسی بود؟

ما هم نمی‌خواستیم رفیقمون بره توی اخم، گفتیم بابا کلی کامنت که برای یک عکس بیاد، ببین وقتی وبلاگت خواننده پیدا کنه چه خبر می‌شه؟

فرید از اون بر و بکس باحاله، خیرش به همه می‌رسه، و معمولا همه فراموش می‌کنن. همون فیلم مستند بلاگرها رو که درست کرد، باعث شد کلی روحیه من بیاد سرجاش. تا اونجایی هم که تونست به همه خیر رسوند از قبل اون کار.

به هر حال، فرید نقض کننده جمله معروف :"دوستِ دشمن من، دشمن من است" بوده! باورتون نمیشه؟ فقط آمار بگیرین کل مکالماتش با کسانی که نمی‌خوان سر به تن من باشه!

به هرحال، چیزای خوبی توی وبلاگش پیدا خواهد شد. من که ازش خیلی چیزها رو یاد گرفتم، امیدوارم این خصلت معلمی‌اش توی وبلاگش هم دیده بشه!
آیا "فکت" برای کسانی که دنبال "فکت" نمی‌گردند کافی است؟
در ماجرای اخیر، انتقاداتی به مجموعه "روزآنلاین" وارد شده که به نظر من بجاست. اما چند نکته برایم جالب بود که دلم نیامد از کنارشان بگذرم.

برخی از دوستان به هر دلیل خرده‌ حسابی یا با مجموعه روز داشتند یا با عضوی ازآن، ناقد موضع‌دار روز بوده‌اند، و می‌گفتند اگر راست می‌گویید سندی نشان دهید. این مستندات هم در صورت لزوم منتشر خواهند شد. یک به یک. وقتی بنا به مقتضیات، مستندات را دیدند، می‌شد دید که هنوز می‌خواهند بر طبل سخنان خویش بکوبند. طبیعتا وقتی نقدی وارد می کنند و بعد با آثار و سندهای ماجرا روبرو می‌شوند، و باز هم ابروها را بالا انداخته، انگار نه انگار، می‌شود میزان مرضی‌الطرفین بودن را درآنها دید. بحث بر سر بر حق بودن یک طرف و ناحق بودن طرف دیگر نیست! بر سر قضاوتی است که که محل اشکال است. برای این گروه وقعیت محلی از اعراب ندارد. سقوط روز دلنشین‌تر است. بالاخره اندیشه "کیهان" نیز در غرب همراهانی دارد!

دوستان دیگری هم منتقد بودند که چرا از اول بر پایه قرار و مدار مشخص کار را شروع نکردید و به ضمانت بزرگ‌ترها بسنده کردید؟ این به گمان من ارجح انتقادات است! سال‌های سال بسیاری از ما در مطبوعات بر پایه اعتماد متقابل کار کرده‌ایم و چه بسا بدون قراردادی رسمی، در خدمت نشریات مختلف بوده‌ایم. ممکن است حد اکثر رسید حق‌التحریر یا حق‌التصویر تمامی مستندات فی‌مابین باشد. ولی اعتماد شرط اصلی بوده. در همین حال، این انتقاد بر ما وارد است که چرا اعتماد کردیم؟

در باب نقد دوستی که می‌گفت چرا ماجرایی خصوصی را علنی پاسخ گفته‌ام؟ احتمالا اگر به طور خصوصی قابل حل بود، اصلا مطرح نشده بود! دلیلی ندارد که حتی اختلاف نظر ساده یک صاحب‌خانه با کارگری محترم که بنایی می‌کند، و ستون‌های خانه را خراب کرده و طالب حقوق معوقه‌اش است بی آنکه خراب‌کاری‌اش را درست کند، سر از میدان شهر در آورد و در کوی و برزن فریاد شود؟ حالا بنا پیشدستی کرد و خواست سقف را بر سر اهالی خانه ویران سازد، لابد نوبت اهالی خانه است که واکنش نشان دهند. نیست؟

دوستانی هم معتقدند روز باید "شفاف" عمل می‌کرد، که به نظر من انتقادی وارد است و حرف حساب هم بی‌پاسخ! اینها همه درس‌هایی است برای آینده. چرا همیشه باید از دهه‌های پیش درس بگیریم وقتی همین تجربه امروز را بدست آورده‌ایم؟
Sunday, November 12, 2006
مستندات!
الان دوستی از دوستان، شاکی بود که این اسناد روزآنلاین دست تو چه می‌کند! دوستی دیگر می‌گفت که چرا روزآنلاینی‌ها زودتر بیانیه نمی‌دهند؟ آن یکی می‌گفت که باید از "زمانه" آموخت که از همان لحظه اول خیلی راحت ماجرا را باز کرد، آن یکی ...

اولا، حق با همه هست! اعضای هيات مديره ايران گويا همه مدارک را دیده‌اند و از جزئیات با خبرهستند. منتهی من زودتر شاکی شدم و سوالم را علنا از حسین باستانی کردم تا این خلاُ خبری عمیق‌تر نشود. این از من به عنوان عضو هیات مدیره روزآنلاین.

ثانیا، نمی‌دانم احتیاج به بیانیه باشد یا نه، ولی مطمئنا جماعت روز آنقدر تجربه دارند که چه بکنند.

ثالثا، ساختار "زمانه" با روز متفاوت است. زمانه بسیار متمرکز تر از روز است و تصمیم‌گیری جمعی و سپس اعلام روزها یا هفته‌ها به طول نمی‌انجامد. فاصله جغرافیایی و زمانی اعضای روز، کم نیست.

تکمله: وقتی همه سندها موجود است، ادعای بی‌خودی محلی از اعراب ندارد.
و اما باز هم سردرد لعنتی
دیروز این سر درد لعنتی نه تنها دهان مبارک‌مان را سرویس کرد، که باعث شد موقع تنظیم ساعت برای بیدار شدن بعد چرت، اشتباهی شش و نیم صبح را برگزینم نه شش و نیم عصر را.

در نتیجه بنده بیهوش شدم و رفیق عزیز ما دم در سینما معطل، هر چه هم زنگ زده بود، همان تک بیپ تلفن را هم نشنیدیم. از ساعت سه و نیم خوابیدم تا نه و نیم شب...بعدش چنان بی‌خوابی بدی زد به کله‌ام و صبح حدود ساعت نه و نیم به زور قرص آمدم بیهوش شوم که رفیق خبرنگارمان از واشینگتن در باب زلزله مصنوعی زنگولید! حالا من هر چه دنبال یک نفر لرزه‌‌شناس در حافظه‌ام می‌گردم که اولا از ماجرا خبرداشته باشد، و ثانیا جرات مصاحبه، مغزم به جایی خطور نمی‌کند.

القصه، تا ساعت دو و نیم که دوباره بیدار شدم، این تلفن زنگ زد و زنگ زد، من هم با کمال بی‌شرمی فقط نگاه کردم ببینم شماره تلفن را تشخیص می‌دهم یا نه؟

به هر حال، سر درد وقتی با تساهل شدید همراه شود دیگر شاهکار می‌شود. به عبارت دیگر از ساعت ۳ صبح تا ۹ به یاد بعضی از دوستان بودم.
مدیریت رسانه، خطاهای ما
اول، همه ما اشتباه می‌کنیم
دوم، بهترین گزینه دم دست، بهترین نیست
سوم، رزومه واقعی، خیلی از سوابق را عیان می‌کند
چهارم، در غرب، نمی‌توان هیاتی عمل کرد

از تمامی ماجراهای دعوای اخیر که بگذریم، به چند نکته با مزه می‌رسیم که به نظر من فارغ از دعوا باید بررسی شوند.

اول، فرد فرد کسانی که در یک رسانه کار می‌کنند در قبال آن مسوول هستند. همه ما خطاهایی داریم، و در عین حال سامانه(سیستم) از مجموع کارهای خوب‌مان و خطاهایمان سود می‌برد یا ضرر می‌کند.

دوم، وقتی سازمانی برای استخدام افراد یا از طریق موسسات کاریابی، یا اعلام رسمی می‌گوید که نیرو می‌خواهد، با آنها مصاحبه می‌کند و بعد از در نظر گرفتن جمیع جهات، یا جذب‌شان می‌کند یا عذرشان را می‌خواهد.

سوم، سابقه کاری هر فرد در جاهای مختلف، می‌تواند بیان کننده مجموعه روابطی باشد که با کل گروه داشته است. به عبارتی آیا قواعد کار گروهی را می‌شناسد یا به خاطر یک مشکل، کشتی را سوراخ می‌کند تا همه غرق شوند؟

چهارم، روش کار کردن ایرانی همیشه جواب نمی‌دهد! با من بمیرم تو بمیری که کاری از پیش نمی‌رود! قربونت برم، فدات شم، حالا عیب نداره، بعدا حالشو می‌گیریم با هم، خودم واسه‌ات زیرابشو می‌زنم ،حالا تو یه حالی بده، حال نداری کار کنی، فدای سرت...بین خودمون میمونه...مساله خیلی واضح و مشخص است. کار در این طرف دنیا بر اساس قواعد و چارچوب‌های مشخصی است. اول با شما قرارداد می‌بندند بعد برای مهمانی سالیانه شرکت دعوت‌تان می‌کنند! مسوولیت تعارف بردار نیست!

از همه اینها گذشته، برای یک کار گروهی، بازرس هم می‌گذارند که فارغ از همه روابط شخصی بتواند مسائل و مشکلات را ثبت، بررسی و به اطلاع هیات مدیره هم برساند!

آنچه اهمیت دارد این است که آدم‌ها بر اساس توانایی‌های‌شان دور هم جمع می‌شوند و کاری گروهی می‌کنند، منتهی توانایی حفظ روابط مثبت و عدم پنهان‌کاری فارغ از قواعد حرفه‌ای، صداقت و ...هم شرط است. نیست؟
تبریک به کسوف، زیتون. حامد و الباقی
۱- از نظر من مسابقه ابتر دویچه‌وله، امسال بسیار ابلهانه برگزار شد.
۲- در تماس با مسوول مسابقه، گابریل، که علت اصرارم به خروج را جویا شد، دلایلم را گفتم.
۳- با وجود همه این حرف‌ها برای زیتون، آرش و هر دو حامد خوشحالم. تبریک!
نامه‌ای سر گشاده به آقای حسین باستانی!
مقدمه:

تا وقتی که دوستان روزآنلاین تصمیم بگیرند بیانیه بدهند که چه شده و چه نشده تصمیم گرفته‌ام اعتراضم را متوجه مدیریت سایت روز کنم!

آقای حسین باستانی!

من از عدم شفافیت می‌نالم!

یک سال است که دارید به حسین درخشان باج می دهید تا او سر "گروگان" خود (سایت روزآنلاین) بلایی نیاورد. یک سال است که درخشان – که مثلاً مسئول فنی سایت بوده- بسیاری از وظایفش را در مقابل سایت انجام نداده است. یک سال است بخش بزرگی از مشترکین روز آنلاین دارند به ما فحش می دهند که سایت را مرتب با ایمیل دریافت نمی کنند. یک سال است که بسیاری از مشترکان داخل کشور گله می کنند کاریکاتورها با ایمیل به دستشان نمی رسد و گله می کنند که آرشیو سایت آنقدر سنگین است که نمی توان در آن چیزی را جستجو کرد. یک سال است که بخش آگهی های ما مشکل دارد. یک سال است که به لحاظ فنی حسین درخشان تمام این مشکلات را می داند ولی ظاهرا از روی عمد از رفع آنها خودداری می کند. تازه بازهم آقایان اصرار دارند که کسی از گل نازکتر به حسین نگویند تا بلکه بتوان با باج دادن به او سایر گروگان هایی که در دستش است (چند آدرس "روزآنلاین"، لیست مشترکین، و ...) را آزاد کنند. من از امروز دلیلی برای سکوت در مقابل حسین درخشان نمی بینم.

آقاي درخشان ادعاهای بسیار زیادی دارد. این ادعاها را "مورد به مورد" بررسی کنیم. امروز، نوبت ادعایی است که او چند روز است دارد به زبان فارسی و انگلیسی چاپ می کند و با ای میل به هر جا که می تواند می فرستند. منظورم این ادعای اوست که "بیش از یک سال است از ایران گویا پولی نگرفته است." ظاهرا او نمی داند که ایران گویا یک شرکت ثبت شده در فرانسه است و سیستم حسابداری دارد و تمام پرداختهایش باید سند مالی شفاف داشته باشد. طبق همین اسناد، آقای حسین درخشان از آغاز سال ۲۰۰۶ (علی رغم آن که کلاً معلوم نیست چند ساعت هم در این سال برای سایت روز وقت گذاشته و هر شب هم این سایت توسط شخص دیگری آپ شده است) ۴۲۰۰ یورو از ایران گویا "باج" گرفته است. بر اساس اسناد مالی:

از مبلغ فوق، ۲۵۰۰ يوروي آن در قبال چک بانکي به "دست" او داده شده است.

۵۰۰ يوروي ديگر، به فاصله سه هفته از مبلغ فوق، به حساب او در کانادا ارسال شده است .

۱۲۰۰ يوروي ديگر هم، در قالب سند چهار ماه پيش براي حسين درخشان ارسال شده و هرگز هم به حساب ما برگشت نخورده است. البته آقاي درخشان ظاهرا مدعي شده که اين پول را دريافت نکرده است، ولي آیا ممکن است پولی که ۴ ماه پیش پرداخت شده و هنوز دریافت نشده باشد و برگشت هم نخورده باشد؟ شاید اگر کس دیگری غیر از حسین درخشان بود و حتی دریافت ۲۵۰۰ یوروی ماه مارس و ۵۰۰ یوروی ماه فوریه امسال را منکر نشده بود، می شد این ادعای او را باور کرد. اما وقتی حسین درخشان این را می گوید، آیا می شود حرفش را باور کرد؟

آقای باستاني يک سال است تمام کارت اين شده است که مواظب باشی مبادا کسي از گل نازک تر به حسين درخشان بگويد تا مبادا او به تهديدهايش عمل کند و سايت روز را قطع کند. ظاهرا حسين باستاني "اصلاح طلب" هم مانند خاتمي به "باج دادن" و "عقب نشيني" نامحدود عادت کرده است!

نتيجه عقب نشيني هاي شما، آن شده که حسين درخشان سايت را قطع کرده، گروگان هايي که دستش بوده را آزاد نکرده (سورس برنامه، ادرس هاي اي ميل مشترکان، آدرس هاي "روزآنلاين" و ...). نهايتا، الآن ايران گويا مجبور شده براي طراحي مجدد يک سايت جايگزين، کلي هزينه کند و تازه حسين درخشان از سابق هم طلبکارتر است و جنابعالی هم همچنان در حال "مذاکره" هستید! چقدر ديگر بايد به "روز" ضرر بخورد تا آقايان متوجه شوند با يک "باج گير" بايد چطور رفتار کرد؟

در مورد آنچه حسين درخشان در اين يک سال بر سر روز آورده و توقعاتي که بر سر آن يک روزنامه را به گروگان گرفته، گفتني هاي بسيار زياد ديگري هم هست. که امیدوارم خودتان بگویید نه من! تا بعد.

و اما پیروزی دموکرات‌ها
آقا ما اینقدر حال کردیم!

تمام مدت هم نگران حال و روز دوست شریف و طرفدار جمهوری‌خواهان‌مان بودیم که پس نرود.

جمهوری‌خواهان به هر دری زدند، هر نوع تبلیغات مخربی را استفاده کردند، ولی اول مجلس نمایندگان را با اختلافی بالا و سپس سنا را با دو رای از دست دادند، بولی ماجرا را تمام شده نبینید!

جمهوری‌خواهان نمی خواهند به این سادگی از قدرت کنار بروند، و سریعا چند عنصر کلیدی را جابجا خواهند کرد. مطمئنا ماندن منافع ماندن خیلی خیلی برای‌شان مهم‌تر است ازکنار کشیدن از راس قدرت. تغییرات چند سال اخیر در دادگاه عالی را ببینید، چه محاسبات عجیب و غریبی شده که تعداد قضات مادام‌العمر طرفدار جمهوری‌خواهان به قضات نسبتا لیبرال چقدر است؟

مطمئنا دموکرات‌ها بعد از شکست ۲۰۰۴، اندکی هوشمندانه‌تر حرکت می‌کنند، ولی عدم هماهنگی درآن بالا بالاها معمولا کار دستشان داده است. بدون تردید انتخاب کاندیدایی مناسب که هم گاف ندهد و هم سوابق منفی نداشته باشد، برای انتخابات ریاست جمهوری آینده اهمیت زیادی دارد. جمهوری‌خواهان هم البته مشکلات زیادی خواهند داشت. امید خیلی‌ها به رایس، سناتور آلن و سناتور سانتوروم بود، ولی با شکست این دو سناتور و همینطورعدم تمایل ظاهری وزیر خارجه فعلی، باید به فکر گزینه‌هایی بهت بود. مطمئنا کارل روو بیکار ننشسته.

از همه جالب‌تر مواضع سیاست‌مداران ایرانی است! آیا سیاست کلی آمریکا به نفع ما تغییر خواهد کرد یا به ضرر ما خواهد شد؟ فکر نمی‌کنم به این راحتی منافع ملی آمریکایی‌ها در بلندمدت تغییر کند، ولی ممکن است در کوتاه مدت برای حفظ ظاهر هم که شده اندکی مسیر را عوض کنند.

کنار گذاشتن رامسفلد و همینطور تلاش برای برکناری جان بولتون از سوی دموکرات‌ها پیامدهای انتخابات اخیر است و بوش که بولتون را با حق وتوی خودش به نمایندگی رساند، برای اثبات ادعای همکاری‌اش با کنگره باید واکنشی عاقلانه بکند.

به هرحال، دیدن ماجراهای سیاسی این چند ساله برای همه ما جذابیت‌های فراوانی داشته است. از الان می‌توان پیشبینی کرد که تغییرات و تبدیلات سیاسی را در ماه‌های آینده با دور تند خواهیم دید.
دِنگرفتید
دوستان! همه چیز بستگی به نظر جمع دارد. ما یک گروهیم، که البته هر فردی نظرات خودش را دارد، اگر قرار شد حرفم را بزنم، ترجیح می‌دهم بر پایه نظر گروه باشد.


مساله شفافیت زمانی که همه راضی به آن باشند بهتر جواب می‌دهد تا اینکه کله خرابی چون من تکروی کند. من هم از گروه خواسته‌ام که تصمیم بگیرد.

منتظرم
تقدیم به مغزهای متفکر
دوستان عزیز، اشکال اساسی روزآنلاین شاید این باشد که بنا به رای اکثریت، در بسیاری مواقع سکوت کرده و به هر حال چون ضریب سنی اعضا نسبتا بالاست، رای آدم‌های شلوغ و رادیکال بی‌کله‌ای مثل من خیلی خریدار ندارد.

منتهی قبل از باز شدن ماجرا خیلی با تحلیل‌های عجیب و غریب خودتان را خسته نکنید. ماجرا اصلا پیچیده نیست، ولی تجربه‌ای گران‌بها برای همه اعضا "روزآنلاین" است که در روزگار شفافیت اینترنتی، نمی‌بایستی به روال نشریات کاغذی متاخر عمل کرد. البته این نظر من است.

می‌انگارم شفافیت می‌توانست بسیاری از سوال‌های پیش آمده را پیشاپیش پاسخ گوید.
بیت!
چون که با کودک سر و کارت فتاد

پس زبان کودکی بايد گشاد
Thursday, November 09, 2006
صدای وزوز مگس از مرکز شهر آمستردام می آید....
به گزارش قار قار مرکزی خبر از آمستردام، مگس پس از پرسه زدن در یکی از کافه‌های این شهر باز شماره تلفن حسین باستانی را گرفت و گفت ....نامرد نالوطی! کشیدن کانابیس خرج داره! ژون مادرت ما رو بشاژ!

او سپس وقتی سوار اتوبوس شد تا به فرودگاه آمستردام برود و راهی برلین شود، راننده را بغل کرد و گفت"بگذار جای منصور اصانلو تو را ببوسم! ای کارگر زحمتکش...

مگس یادش می‌افتد که همین چند ماه پیش از روزآنلاین خواست پولی را به حسابش در کانادا واریز کنند، پس اگر الان دبیت کارتش در جیبش باشد می‌تواند نقدش کند و دمی به خمره بزند. ولی نه! او به همه گفته پولی دستش نرسیده! سه شد! راستی، چند بار در پاریس پول گرفته بود...نکند در دوران سوم زمین‌شناسی بوده؟

او سپس یادش آمد که حسین باستانی این بولتن ساز خاتمی فرقی با احمدی‌نژاد نمی‌کند و اصلا شبیه اوست، فقط کمی موهایش ریخته و عینکی است و تصادفا پریشب مهمان ژاک شیراک بوده! ای دل غافل!

و وای! هنوز نفهمیده تبعیدی عصبانی او را سر کار گذاشته، تبعیدی عصبانی هیچوقت مگس را متهم نمی‌کند، بلکه کاری می‌کند که مگس خودش اعتراف کند...مثل اعتراف به دستگیر نشدن، اعتراف به عدم بازجویی، اعتراف به اینکه پاسپورتش را در تهران از او نگرفته بودند...اعتراف که آنچه به رسانه‌ها گفته بوده دروغ است

الان مگس در راه فرودگاه است، آخر بالش را چیده‌اند و وزوز هم نمی‌کند. الان سر مگس بی‌باک گیج رفته، آه...کار کار لیزاگلدمن است! نکند این لیزای بد جنس توی بطری آبجوی او...!

الان مگس راهی برلین می‌شود، کلی خالی بندی آماده تحویل به گابریل کرده، و گابریل از او خواهد پرسید ماجرای روزآنلاین و بلاگرهای منتقد مسابقه چیست...

مگس، می‌خواست روزآنلاین را تا مدت‌ها ببندد، همان چیزی که فیلترکننده‌ها می‌خواستند، چه خوش‌خدمتی خوبی می‌شد، ولی رودست خورد، وقتی سایت اصلی را دوباره دید که راه افتاده، فهمید چه گندی زده، و باز در خوراک دست دوم یکی دیگر غرق شده، پس دوباره گفت به خاطر انتخابات شوراها اجازه می‌دهم از دامین من استفاده کنید، ولی ممه را لولو برده بود. یک بار جستی مگسک، دو بار جستی، مگسک، بار سوم برو برلین.

برلین زمانی زیر بال فرشتگان بود، حالا مگس بی‌بال ما تکیه بر بال هواپیما زده و راهی آنجاست. آی زرشک!

ای مگس! تو قهرمان کوچک قلعه حیوانات هستی! حتی اگر بی‌مقداری با میروسکوپ بزرگت می‌کنیم!

...
وقتی گروگان از دست گروگانگير فرار می​کند، چه می​گويد؟
می​گويد:
آهای مردم! من خودم آزادش کردم!

سزای گروگانگير چيست؟

اضافه شود:
حساب و کتاب و متن کلیه مکاتبات و پرداخت​ها به گروگانگير در يک سال گذشته موجود است...منتظر بمانيد. اگر لازم شد، تمامی مسائل مرتبط با قطع موقت سايت در اوائل سال جاری ميلادي، تمامی باج​گيری​ها، تمامی تهديدها و تحديد​ها برای درج بعضی مطالب و تکرار اين موضوع که اگر اين کار را نکنيد و آن کار را نکنيد، سايت را قطع می​کنم و...
يادتان باشد که گوشه​ای از کوه يخی را ديده​ايد. بیشتر خواهید دید و شنید
شرمنده ره​رويی که نظر بر مجاز کرد
Wednesday, November 08, 2006
تقدیم به همه کفتارهای خوشحال از تعطیلی موقت سایت روز
http://x5.freeshare.us/122fs4908912.jpg
و اما آخرین نامه درخواست حذف من به دویچه وله و پاسخ آنان و ...
این نامه را با اجازه آقای محمود صالحی منتشر می‌کنم، ایشان خواسته است آنرا کامل بیاورم. با تشکر از ایشان:

نامه چندم بنده:

حضرت صالحی عزیز
برای بار چندم
لطفا مرا از مسابقه ای که راضی به حضور در آن نیستم، و لابد دلایل مرا هم خوانده اید حذف کنید.

وقتی به هزار و یک دلیل، داور شما، انتخاب کننده شما، و تبلیغاتچی شما یک نفر است و حداقل من او را به عنوان همکار نظام جمهوری اسلامی می شناسم، و برایش حداقل مشروعیتی قائل نیستم، و شما متوجه تناقضات کاری او در قبال این مسابقه نیستید...

اگر به پست های اخیر او توجه کرده باشید، تمام اصول داوری بی طرفانه را با تبلیغاتش به نفع یا به ضرر یک کاندیدا نقض کرده است. یا او را قبول دارید، یا روی دست شما باقی مانده. در هر حال، این مساله مانع صحت کار شما خواهد بود.

حداقل به خواست من احترام بگذارید.

از ما گفتن
با احترام
نیک آهنگ

پاسخ محمود صالحی:

نيك آهنگ عزيز سلام
در بخش ضوابط برگزارى مسابقه اعلام شده است كه كانديداهائى كه تمايل به شركت در مسابقه را ندارند ميتوانند رسما بصورت كتبى و يا ايميل تقاضاى خروج از مسابقه را نمايند. راستش را بخواهيد ارزيابى من از ايميل قبلى شما اين نبود كه شما رسما خواستار خروج از مسابقه هستيد و بيشتر مشكل شما با فردى است كه بعنوان نمانيده بخش فارسى در هيئت داوران حضور دارد. حقيقت اش اين است كه سال گذشته بر اثر اعتراض ما دويچه وله حاضر شد زبان فارسي را هم در اين مسابقه بگنجاند، اما وقتى كه حتى روزنامه محلى شهر كلن هم در باره حسين درخشان بعنوان وبلاگ نويس مطلب دارد و يا حتى فردا در شهر برلين يكى از روزنامه هاى مهم اين شهر از برگزارى مسابقه گزارش ميدهد و مينويسد كه در هيئت داوران سيزده نفر حسين درخشان حضور دارد، و فقط نام او را مى آورد، نشان از اين است كه وى تا حدى از معروفيت بين المللى برخوردار است.هيئت تحريريه كه من هم عضو اش هستم شايد از خيلي جريانات بى اطلاع باشيم، اما براى من اين سئوال مطرح است كه چگونه كسى كه شما در ايميل خود آن را آدم رژيم ميدانيد ، حرفى كه حداقل در المان در صورت عدم وجود اسناد و مدارك، قابل پيگيرى قضائى است، شما را كه نام تبعيدى عصبانى بر وبلاگ خود نهاده ايد كانديد ميكند
هدف دويچه وله مقابله با سانسور در اينترنت و حمايت از آزادى است. من روزانه در روى صفحه كامپيوترم ميبينم كه چه تعدادى فقط از طريق صفحه ما به وبلاگهاى كانديد شده مراجعه ميكنند و احساس غرور ميكنم، حال سه چهار روز ديگر از كل اين جريان بيشتر باقى نمانده، اجازه بده اين قائله ختم شود تا براى سال آينده ما تصميم ديگرى بگيريم. اما اگر واقعا دوست ندارى كه در مسابقه باقى بمانى براى امسال كه ديگر امكانش نيست اما از حالا براى سال آينده ۳۸ نفر تو را براى بهترين وبلاگ كانديد كرده اند، ۲۵ نفر هم براى جايزه گزارشگران بدون مرز، ۱۳ نفر براى بلوگ وورست و ۴۸ نفر براى بهترين وبلاگ فارسى. اگر باز هم تمايل ندارى ميتوانيم در سيستم بلوگو پديا با بى اعتنائى به همه آنهائى كه تو را دوست دارند، بعد از پايان مسابقه وبلاگ ات را حذف كنيم.
با احترام
محمود صالحى

و اما پاسخ نهایی من:

جناب آقای صالحی:

اولا، داور محترم شما مشروعیتش نزد کسانی است که نمی‌شناسندش. ساختار شما تا این لحظه با وجود نیت خیرتان، شر بوده. من به هیچ عنوان تمایلی به حضور در مسابقه‌ای با این ساختار پارادوکسیکال ندارم و نخواهم داشت.

ثانیا، لطفا به مطالب من از چند ماه پیش مراجعه کنید. از همان موقع تقاضا کرده بودم کسی کاندیدایم نکند. تا کنون کاندیداتوری زورکی ندیده بودم. مگر ما آقای خاتمی هستیم که توی تعارف افتاد و نامزد شد؟ درست است که مدتی آلمان بوده، ولی ما که نبوده‌ایم!

ثالثا، اگر اساس کار شما، همین ترتیبی بدون معیار فعلی باشد، که یک نفر به این صورت مسابقه‌تان را نامشروع کرده، و تقاضای خروج فرد را شوخی تلقی کرده‌اید...و بعد داور انتخابگر تبلیغاتچی شما ادعا کند که من در پشت صحنه از دوستانم خواسته‌ام به من رای بدهند، دیگر محشر عظمی است. اگر شما از دریچه ایشان به وبلاگستان فارسی نگاه کرده‌اید، دیگر حرفی برای گفتن ندارم. ما زبان هم را نمی‌فهمیم!

با احترام و امید بهبود روش برگزاری مسابقه

نیک آهنگ کوثر
در باب سخنان گهربار داريوش سجادی
داريوش سجادی:از چه زمانی برگه تشخيص هويت شغلی روزنامه نگاران بايد به سواد شمايان برسد؟اينطور که پيش می رود استبعادی ندارد بزودی الگوی شورای نگهبان مبنی بر دادن امتحان مجتهد بودن برای حضور در انتخابات خبرگان، معياری برای روزنامه نگاران شود تا همه کسانی که مدعی روزنامه نگاری اند ابتدا ملزم به دادن امتحان نزد آقايان نبوی و کوثر شوند.


چند نکته بامزه هميشه وجود داشته است. اينکه عده​ای کارمند اين وزارت و آن وزارت بوده​اند و برای دل خودشان، علاقه يا ابراز وجودی فراتر از محدوديت​های وزارت، به مطبوعات مطلب می​داده​اند. نه من، که اهل فن نيز ايشان را به عنوان روزنامه​نگار حرفه​ای نمی​شناسند. روزنامه​نگار حرفه​ای کسی است که حرفه​اش روزنامه​نگاری باشد، و برای داشتن عنوان روزنامه​نگاري، نيازی پايبوسی هيچکس نيست!

هويت روزنامه​نگار حرفه​ای با ديگران اندکی متفاوت است. آقای سجادی بفرمايند در زمان فرستادن مقاله براي روزنامه​ها نسبت درآمد ايشان از کارمندی وزارت به حق​التحریری که از رسانه​ها می​گرفته چقدر بوده؟

انجمن صنفی روزنامه​نگاران هم که می​خواست بيشترين همراهی را بکند، نسبت مطالب منتشره در سال را پايه و اساس قرار داده بود، که برای نويسندگان و همکاران ماهنامه​ها اندکی پارتی​بازی شده بود تا حداقل با ۱۲ مطلب در سال عضو شوند.

می​خواهم بدانم داريوش سجادی در کدام تقسيم​بندی قرار می​گيرد؟ کسانی که با چاپ کار در مطبوعات دنبال اعتبار و سابقه کاری فراتر بودند يا نه، مثل حسين درخشان که سابقه چند ماه يادداشت نويسی پراکنده در باب اینترنت که البته مفید هم بود در دو روزنامه​ را "روزنامه​نگار" بودن خود به خارجی جماعت غالب کرده؟ مطمئنا شباهت​های زيادی بين داريوش سجادی و حسين درخشان وجود دارد، و آن هماهنگی بيش از پيش آنها با سياست​های عجيب و غريب هسته​ای بسيار جذاب است. بعدا از همکاری احتمالی ايشان بيشتر بايد بشنويم!

روزنامه​نگار بودن يا نبودن کسی دست من نوعی نيست! من يک دوره سه ساله مسوول بررسی روزنامه​نگار بودن اعضای انجمن صنفی روزنامه​نگاران بودم، که متاسفانه داشتن يک رای نتوانست در تصفيه انجمن از بسياری از غيرروزنامه​نگارها، کمک شايانی کند. به قوانين انجمن و اساس​نامه هم اعتراضات زيادی وارد است، ولی دليل نمی​شود که همه چیزش خطا باشد!

سوال من از آقای سجادی ساده است. ایشان علاقمند بوده روزنامه​نگار بشود، از روابطش برای ورود به مطبوعات استفاده کرد یا نه؟

آقای سجادی. متاسفانه من فقط ۱۳ سال سابقه کار در ایران را دارم. این سابقه هم عددش نحس است و هم ناکافی، ۵ سال گل​آقا، یک سال ماهنامه همشهری، ۷ سال روزنامه همشهری، یک سال روزنامه زن، یک سال روزنامه آزاد، ۷ سال همکاری پراکنده با ماهنامه کیهان کاریکاتور، ۳ سال همکاری با هفته نامه مهر، یک سال همکاری با ابرار اقتصادی، یک سال و نیم همکاری با ایران جمعه، یک سال و نیم همکاری با حیات نو و حیات نو اقتصادی، همکاری کمتر از یک سال با روزنامه​ها و مجلات صبح امروز، آفتاب امروز، دوران امروز، بهار، نوسازی، بنیان، اخبار اقتصادی، همبستگی، مشارکت، نوروز، آفتاب، توانا، سوره، جهان فوتبال و تعداد بسیاری که از بس زود تعطیل شدند نمی​شود نام​شان را از حفظ نوشت! کارهای زیادی را هم به سفارش مجلات کشیده​ام و مطالب زیادی نوشته​ام که آنهم از شمار خارج است. از همکاران و ناشرانی که نام​شان را به دلیل ضعف حافظه نیاورده​ام، عذر می​خواهم. آهان! ایران دیلی و ایران نیوز هم بودند! از اینکه در آن واحد هم برای ۳-۴ روزنامه کار می کردم، نمی​توانم خوشحال باشم، چون پدر صحب بچه در می​آید، و نکته سر این است که آیا من خودم را به روزنامه​ها تحمیل کرده بودم یا متقاضی کار زیاد بود؟

در این نشریات، یا طراح ساده بوده​ام، یا دبیر سرویس، یا نویسنده، یا مسوول صفحه، یا عضو شورای سردبیری.
قبل از آمدن به این طرف هم به طور پراکنده با صدا، و سیمای جمهوری اسلامی کار کرده بودم. در باره تجربه ممنوع​التصویر یا مشروط​التصویر شدن از من نپرسید. تهیه کنندگانی هستند که بتوانند برای​تان توضیح بدهند. برایم فقط تجربه​اش جالب بوده است.

مشاور رسانه​ای و همکار چند پروژه نسبتا پرکار دولتی هم بوده​ام. آنهم برای کسب تجربه شناخت ساختار بیمار دولتی بسیار موثر بوده است.

اداره چند سایت خبری داخلی هم احتمالا جزو تفریحات بنده نبوده است.

باید بگویم که همکاری یک سال و نیمه​ام با روزآنلاین را خیلی دوست دارم، و بخش مثبتی از کارنامه​ام محسوب می​کنم. اینکه رسانه​ای بتواند با آن وضعیت اینترنتی ایران به شمارگانی ۶ رقمی برسد و بعد سریعا فیلترش کنند، و بفهمی که گروه​هایی در یاهو کار انتقال مطالب و طرح​های سانسور شده را برعهده گرفته​اند، مایه خوشحالی است.

همینطور کار چند ماهه اخیرم در رادیو زمانه برایم لذت​بخش بوده. چرا؟ سانسور نشدن! ارتباطی آزادانه و پویا با مخاطب! همکار بودن با جوانانی که می​فهمند و مغزشان خشک نشده!

کارهایم هم در خارج از کشور در نشریات متعددی چاپ شده که باید آمار مجددش را از سندیکای نیویورک​تایمز بگیرم. تا دوسال پیش که نیویورک تایمز، واشینگتن پست، گلوب​اند میل، تورنتو ستار، مک​لینز، گاردین، تایمز و ده​ها روزنامه و مجله دیگر را شامل می​شده که فرق چندانی هم نمی​کند.

اداره یک شیفت یک خبرگزاری کانادایی هم باز چیزی به همه گفته​های بالا اضافه نمی​کند.

در عین حال، بدون آنکه برنامه شما را در تلویزیون هما دیده باشم، شادمانم که فرصتی برای ارتباط با مخاطبان داشته اید، چون با محرومیت آدم​ها از فضایی که می​توانند استعداد خود را بروز دهند مخالفم. ای کاش مشکلات تلویزیون هما آنقدر زیاد نبود و همچنان می​توانستید به کارتان ادامه بدهید. کاش دولت ايران قبول می​کرد بودجه آقايان که اتفاقا مورد تاييد نظام هم بودند خرج اقدامی فرهنگی و فراتر از عملکرد صدا و سيما شود. وقتی شنيدم فرزند آقای خزعلی يکی از صاحبان پشت پرده است، بسيار شادمان شدم. کاش همه آقازاده​ها از شما حمايت می​کردند. همینکه از مشورت و اجرای انسان توانایی مثل علیرضا حقیقی بهره می​بردید، بسیار شادمان بودم، و اینکه می​بینم علیرضا در این روزها از مخاطبانش دور افتاده، بسیار غمگینم.

مساله این نیست که من و شما سوابق و نوشته​های خودمان را به رخ همدیگر بکشانیم و آمار بدهیم که چه کسی بیشتر نوشته یا کمتر، به جای ادعای زیادی کردن، روزنامه​نگاری بعد از دوم خرداد را به همین راحتی زیر سوال نبرید، کاش شما هم مثل بقیه می​توانستید به مخاطبان مطبوعات خیری برسانید.

آقای سجادی؛ تمام تلاش ما بر این استوار بوده که کاری تحویل مخاطب دهیم که تازه باشد، مطابق خواست دولت و حاکمیت نباشد و ایجاد سوال کند، تا هر روز مخاطب مثل روز گذشته​اش نباشد.

مطمئنا شما اگر امروز به ایران بروید، هم در جام جم، کیهان، روزنامه ایران فعلی، رسالت ستونی خواهید داشت، اما ما چه؟

تکمله: داريوش عزيز، با وجود آنکه روزنامه​نگارحرفه​ای نبوده​ای ولی دوستت داريم! اگر آزاده نيستي، احتمالا دين راست و درستی هم نداري، لا​اقل باحال باش! همان چند دفعه​ای هم که با هم چت کرده​ايم و گفتگو باعث شد باور کنم که آدم باحالی هم می​توانی باشي! کمی از آن صندلی که روی آن نشسته​ای برخيز، ماتحت مبارک را بر زمين بزن، تا اندکی همسطح ما بشوی. در ضمن شرمنده​ام که کاريکاتورت را برخلاف قولم نکشيده​ام، همه​اش تقصير عليرضا حقيقی است که عکس​ها را به دستم نداده، وگرنه حيف نيست موجود جالب و قابل مطالعه​ای چون تو را همينطوری مفتی مفتی از دست بدهم؟ حالا مجبورم بروم سراغ آن عکس های مسخره آرايش کرده​ات. از ماگفتن!!
گفتمانی کوتاه


دوست عزيز! من هيچگاه اشغال سفارت آمريکا را عملی عاقلانه ندانسته​ام! مگر عروسک خيمه شب بازی​ام که هرچه به من بگويند انجام دهم و قبول کنم؟ يک کمی فکر کن برادر من! سياست و را از دريچه چشم ديگران ديدن و بله گفتن حکايت جذابی نيست. ۲۶ سال است به خاطر یک سو استفاده سیاسی که اشغال ۴۸ ساعته دانشجویان را تبدیل به ۴۴۴ روز کرد داریم تقاص پس می دهیم! برادر من، آن اشغال لانه جاسوسی به نفع چه کسانی تمام شد؟ جمهوری​خواهان آمریکا، مخالفان دموکراسی در ایران، دولت عراق که ایران را در موقعیتی تضعیف شده دید، کشورهای عربی که از انقلاب می​ترسیدند و ...
عزيزجان، سوال من اين است، آيا قرار است تا ابد يک نوع حکم را برای هر گناه و جرمی صادر کنيم؟

سوال ديگر! مگر فقهای فعلی ما مجازات جرايمی چون دزدی را به انحا مختلف تغيير نداده​اند؟ لطفا آمار انگشتان و دست​های قطع شده را برايم بگو! لطفا تعداد زناکاران شلاق​زده شده که پارتی داشته​اند و کسی کاری به کارشان نداشته را برشمار...برعکس نگاه تو من منکر مجازات نيستم! می​گويم امکان آن وجود دارد که حکمی متناسب با زمان تصويب شود. مگر بزرگان مورد علاقه جنابعالی نمی​گويند که فقه پوياست؟ خيلی خب! الان عرصه عمل است! دوست دارم بشنوم بر سر آقازاده​های سو​استفاده چی چه آمده است، اين دزدان منابع طبيعی ايران چگونه مجازات شده اند؟ کجای دست و پای ايشان قطع شده؟

عدالت اين نيست که سر ضعيف را ببرند و قوی در پناه قوه باشد! مطمئن باش آنکه سنگسار می​شود توان مالی و ارتباطی لازم را نداشته است. اگر عدالتی وجود داشت که مدعی​اش هستي، شايد اندکی حق را به تو می​دادم. تبعيض موجود مانع اجرای عدالت واقعی است. آمار لواط، زنا، سو استفاده جنسي، دزدي، رباخواري، باج​گيری و ... آنقدر بالاست و مطمئنا جماعت هم آگاه هستند. لطفا قبل از راضی شدن به مرگ يک انسان، فضای عدالت و اعتدال را ايجاد کن، ولی يادت نرود که خداوند، قبل از قاهر بودن، رحمان و رحيم است. کدام صفت ربوبی در ابتدای سوره​ها آمده؟ رحمانيت و رحيم بودن يا انتقام​جويی و قاهر بودن باری​تعالی؟

منتظر پاسخت می​مانم.
Tuesday, November 07, 2006
وزير دادگستري در حاشيه مراسم
مگس بی‌باک باز هم وزوز کرد
من قرار گذاشته بودم وبلاگ هودر را نخوانم. بالاخره به شعور خودم احترام گذاشته‌ام و وقتم را با اباطیل مگس تلف نمی‌کنم، اما همین الان دوستی زنگ زد و گفت برو این را بخوان:

تبعیدی عصبانی دو پله بالا پرید

"ولی پرشورترین نامزد همانا تبعیدی عصبانی است که با وجودی که در ظاهر به این رای گیری بی‌رغبتی نشان می‌دهد، مثل اینکه در پشت پرده همه‌ی دوستان قدیم و جدید را با پیغام و پسغام و تهدید و تشویق راضی کرده که به او رای بدهند"

خواندم و خندیدم. اولا، روز اولی که این ماجرای مسخره شروع شد، من آن بالا بالاها بودم که تقاضا کردم مرا از این مسابقه مسخره بردارند. ثانیا، قلب واقعیت به این راحتی نیست، ثالثا، من از هیچ کسی نخواسته‌ام به من رای بدهد و دیدن نام بعضی از دوستانی که لطف کرده‌اند و به من رای داده‌اند، بیشتر ناراحتم کرده.

از هودر عزیز که فعلا باز روی غذای دست دوم کسی نشسته و سیر شده و مست هم انتظاری نیست. پسرخوانده وزارت خاکستری که ظاهرا ۴۰ هزار خواننده روزانه داشته است و احتمالا باید همین تعداد را برای مسابقه می‌کشانده کم آورده. همین برای ما کافی است. بزرگ ترین برد برای وبلاگستان اگر برد محسوب شود، اثبات بی‌پدرخواندگی آن است!

مگس، باز وزوز کردی؟

در ضمن لیزا گلدمن هم سلام می‌رساند و می‌گوید هودر از چه می‌ترسد که نمی‌آید داون تاون با هم یک قهوه بخوریم، سه نفره؟ باور کن از تو در حال آموزش زبان هم فیلم نمی‌گیریم، خیالت راحت باشد.
دو ساعت گفتمان با لیزا گلدمن



جای شما خالی دیشب قبل از رفتن سر کار، با لیزاگلدمن رفتیم رستوران مارشه پایین شهر. کلی خاطره تعریف کرد که از ذکرشان معذورم!!!

باورم شد لیزا خبرنگار جستجوگری است و مطمئنا خیلی راحت رگ و ریشه خیلی چیزها را در آورده. بد نیست با او برای رادیو گفتگویی کنم تا مردم بدانند که همه اسرائیلی‌ها از حمله اسرائیل به جنوب لبنان راضی نبوده‌اند، و چقدر راحت حق داشته‌اند نظرشان را منعکس کنند، و در قیاس ببینید اگر ایران وارد جنگی شود و کسی مخالف باشد، چگونه اجدادش را جلوی چشمانش می‌آورند.

خلاصه فرصت جالبی بود و امیدوارم بتوانم رفیق اسبق را پیدا کنم برای یک گپ سه نفره تورنتویی باحال...مهمان من! نیازی به جمع آوری پول هم از طریق پی-پل نیست!!!