دیروز این سر درد لعنتی نه تنها دهان مبارکمان را سرویس کرد، که باعث شد موقع تنظیم ساعت برای بیدار شدن بعد چرت، اشتباهی شش و نیم صبح را برگزینم نه شش و نیم عصر را.
در نتیجه بنده بیهوش شدم و رفیق عزیز ما دم در سینما معطل، هر چه هم زنگ زده بود، همان تک بیپ تلفن را هم نشنیدیم. از ساعت سه و نیم خوابیدم تا نه و نیم شب...بعدش چنان بیخوابی بدی زد به کلهام و صبح حدود ساعت نه و نیم به زور قرص آمدم بیهوش شوم که رفیق خبرنگارمان از واشینگتن در باب زلزله مصنوعی زنگولید! حالا من هر چه دنبال یک نفر لرزهشناس در حافظهام میگردم که اولا از ماجرا خبرداشته باشد، و ثانیا جرات مصاحبه، مغزم به جایی خطور نمیکند.
القصه، تا ساعت دو و نیم که دوباره بیدار شدم، این تلفن زنگ زد و زنگ زد، من هم با کمال بیشرمی فقط نگاه کردم ببینم شماره تلفن را تشخیص میدهم یا نه؟
به هر حال، سر درد وقتی با تساهل شدید همراه شود دیگر شاهکار میشود. به عبارت دیگر از ساعت ۳ صبح تا ۹ به یاد بعضی از دوستان بودم.