یادداشت‌های نیک آهنگ
انتشار مطالب اين وبلاگ در کيهان و رسانه​های مشابه، حرام است
Wednesday, September 29, 2004
وقتی "ماتحت تاثیر" خودمان قرار می گیریم
متاسفانه یا خوشبختانه، وقتی کار جدیدی از آدم سر می زند که از حّد انتظارش بالاتر است، چنان شاد می شود و غرّه که یادش می رود چه ضعف هایی دارد، و چه بدبختی هایی به خاطر آن ضعف ها کشیده است.
ما جماعت نقّاشباشی هم یک جای کارمان عیب دارد و هر روز دچار این مشکل می شویم.

سال ها پیش وقتی در روزنامه همشهری با افشین سبوکی، علی رضا جلوه نژاد ، اسد بینا خواهی، علی جهانشاهی و علی مریخی همکار بودم، با درست کردن ترکیبات جدید در زبان فارسی تفریح می کردیم. این ترکیبات را در جمع دوستانه خودمان به کار می بردیم و می خندیدیم! یکی از این اختراعات، مربوط به زمانی بود که یکی از کاریکاتوریست ها طرحی می کشید و از کار خودش بیش از حد راضی می شد. می گفتیم که طرف ماتحت تاثیر خودش قرار گرفته است.
آنقدر به این ترکیب عادت کرده بودم که یکبار در برنامه ای تلویزیونی وقتی می خواستم در باره تاثیر پذیری از موضوعات صحبت کنم، همین ترکیب را به کار بردم! و بدتر اینکه گمانم برنامه مستقیم هم بود.

الآن وقتی هر از گاهی می بینم خودم یا نویسنده ای یا هر کس خیلی خودش را تحویل می گیرد، ناخود آگاه همین ترکیب کلامی را بر زبان می آورم...

راستی در ایران چند در صد آدم ها ماتحت تاثیر خودشان نیستند؟
Tuesday, September 28, 2004
تجربه دکان داری
من آدمی نیستم که بگذارم بیکاری، مرا بی عار کند. مدتی است که مغازه ای را می چرخانم و جالب هم این است که مشتری ها خیلی زود می فهمند که اینکاره نیستم!

سال ها پیش وقتی برای کار آموزی به دشت" گرابایگان" فسا رفتم و رانندگی بولدوزر آموختم، فهمیدم که می توان پشت میز هم ننشست و کار کرد! ولی خدای اش آنقدر سخت بود که مجبور شدم به هر جان کندنی بود در کنکور قبول شوم تا راه بهتری را برای نان در آوردن بیابم!

هر از گاهی که بیکار می شوم، در دکان کاریکاتوری می کشم و چون اسکنر و کامپیوتر دم دست است، سریع در کامپیوترم رنگ می کنم و به سندیکا می فرستم. گاهی کارها آنقدر عجله ای کشیده می شود که باور کردنی نیست!
اگر هم از سر تصادف یک مشتری سر برسد خیلی سریع کار را می پوشانم!

گیرهای مشتری ها هم خیلی بامزه است. خانم های مسن خیلی حرف می زنند. بعضی از زن های جوان بدشان نمی آید بیشتر از حد صحبت کنند، ولی خدا را شکر که حلقه ازدواج من مکالمه را کوتاه تر می کند!
جماعت میلیونر هم ماجراهای خودشان را دارند!

می خواهم هر از گاهی اتفاقات بامزه را برایتان بنویسم.
Monday, September 27, 2004
آیا حق نوشتن دارم؟
یکی از دوستان اهل تمیز، حکایت کند از پیر فرزانه ای که چون در نگاشتن سیاست استاد بود و چیره دست،کسان دگر را منع می کرد ازورود در امور سیاسی و حوزه استحفاظی اش .
این پیر عالم سیاست دانش، مرا نصیحتی مشفقانه کرده که از او ممنونم.
این بزرگوار نمی داند که من از سال ها قبل بر خاتمی تاخته ام، و تاختن بر این مرد امری قدیمی برای من محسوب می شود و اسیر مد روز هم نشده ام! در عین حال خاتمی را هم دوست داشته ام.
نمی داند که وقتی هادی حیدری درباب لطافت و خوبی و نازی وماهی و...خاتمی مطلب نوشت، بر هادی تاختم که آهای! ما کاریکاتوریست هستیم نه تذکره گو و متملق رییس قوه مجریه! بزرگ ترین لطف ما به خاتمی، گوشزد کردن عیب اوست، با زبانی که بلد هستیم.
همان روز که آن مطلب چاپ شد و جماعتی از مشارکتی ها رگ های گردنشان به حجت قوی گشت، محمد علی ابطحی به من زنگ زد و از طرف خاتمی از من تشکر کرد. شاهد هم احمد زید آبادی که در تاکسی بود!
سه سال پیش، چند ماهی بعد از انتقاد من از هادی، خاتمی از من خواست موضوعی را در دفترش برایش بازگویم. او مرا متوجه این نکته کرد که نگاه انتقادی مرا درک می کند و می پسندد. همان روز به سعید پور عزیزی مسوول اخبار ریاست جمهوری(همان بولتن خودمان!) پیشنهاد کردم که بخشی را از بولتن به کاریکاتور روزانه از مواضع خاتمی اختصاص دهد، تا رییس جمهوری بداند مواضع اش تا چه حدی قابل نقد و پردازش از سوی کسانی است که اهل تملق نیستند.
پور عزیزی چون نمی توانست جواب مگسان گرد شیرینی را بدهد، مرا مجاب کرد که کار سختی است و با احترام عذر خواست.
بعد ها هم خاتمی به بعضی از انتقاد هایم جواب داد، منتهی من دیگر به ریاست جمهوری نرفتم که ببینم چه گفته یا جه برایم نگاشته است....

من لحن تندی دارم، و اگر از کسی بدم بیاید، می گویم و اگر خوشم بیاید هم بدون تعارف می نویسم.
اینکه کسی با مطالب من و بی سوادی ام در عالم سیاست مشکلی داشته باشد، برایم قابل درک است. می تواند نوشته های مرا نخواند!
اگرهم زحمت کشید و خواند و ایراد گرفت، از او ممنون خواهم بود.

در ضمن در وبلاگ می توانم چیزهایی را که دوست دارم بنویسم! این یک رسانه شخصی است، نه؟
اگر اسم کسی را نیاوردم، لابد یا قابل نبوده، یا دلم نمی خواسته بطور مستقیم درباره اش بنویسم.
اگر هم دیدم آوردن اسم او واجب است، خواهم آورد.

یک بدی خیلی بزرگ هم دارم! نمی توانم راحت دروغ بگویم و نوشته هایی که حس می کنم ناحق هستند را، ناحق خطاب می کنم!
من سیاست مدار نیستم و سیاست را به اهل اش می سپارم، ولی نادرستی را سیاست و سیاسی نویسی نمی دانم، مگر آنکه آن بزرگوار، سیاست اش عین دیانت اش باشد!

در ضمن پدران بنویسند، و به پسران خرده نگیرند. اختیار را به خوانندگان واگذارند! در این فضای مجازی نظارت استصوابی معنایی ندارد.
Sunday, September 26, 2004
دل خوش، سیری چند؟
ما آدم های عجیبی هستیم. ما ایرانی ها خیلی راحت شاد می شویم و در یک چشم به هم زدن، غمگین.
غم را خیلی راحت می پذیریم ولی گاه از شادی بیمناکیم. گویی شادی گناهی نابخشودنی است.
باید تا مدت ها مالیات لحظه های شادی و خوشحالی مان را بدهیم.

ای دو صد لعنت بر این روال!
عیب از خود ماست!
احتیاج به ژن درمانی داریم!


Saturday, September 25, 2004
کاریکاتور، ابطحی و دیگر هیچ
مطلب امروز آقای ابطحی را خوانده اید؟ بخوانید! ضرر نمی کنید...

سال ۷۱، یکی از دوستانم که طلبه شده بود از من خواست برای خبرنامه داخلی حوزه علمیه شاه آبادی که ظاهرا زیر نظر آیت الله یزدی اداره می شد کاریکاتور چند نفر از اساتید معمم را بکشم.من زیر بار نرفتم، چون چند ماهی هم از ماجرای "فاراد" گذشته بود و حسن کریم زاده بابت هیچ و پوچ در بند.

خداوند صابری را بیامرزاد؛ سال هفتاد و دو از من خواست خاتمی را بکشم. با ترس و لرز کاریکاتورش را کشیدم ولی طرح را ندید و ماجرا به فراموشی سپرده شد. من هم آنرا را پاره کردم.

بهار ۷۶ که برای یک پروژه بروشور و کتابچه با جهاد و ریاست جمهوری کار می کردم، رئیس دفتر رئیس جمهور وقت از من خواست کاریکاتور هاشمی رفسنجانی را بکشم.من بهانه آوردم که در صورتی می توانم که به طور مستقیم این کار را بکنم یعنی طراحی زنده و بعد کشیدن کاریکاتور در مقابل خود هاشمی! نمی خواستم بی گدار به آب بزنم!
چند ماه بعد، حجت الاسلام "زم" من را در هفته نامه مهر دید وگفت چون حوزه می خواهد از هاشمی رفسنجانی تقدیر کند، نبوی تذکره او را قرار است بنویسد و کوثر هم کاریکاتورش را!
از این بدتر نمی شد!و هر بهانه ای هم که آوردم، نگرفت!تازه گفت کاریکاتور خودش را هم باید بکشم. گفتم حاج آقا، کاریکاتور روحانیت را که نمی شود کشید! گفت من نماینده رهبری در حوزه هستم و باید به نظر من اطمینان کنی.
با ترس و لرز بسیار کاریکاتور را کشیدم و تحویل دادم. در ضمن نفهمیدم بازتاب هدیه دادن آن کار چه بود.

در سال هفتاد و هشت، هم در گل آقا کاریکاتور روحانیون را کشیده بودند و هم در کیهان، ولی من آب خنک نوش جان کردم.
هفته نامه توانا هم با کاریکاتور بزرگمهر حسین پور تعطیل شد، او خاتمی را بدون لباس روحانی و عمامه کشیده بود که بیشتر به اثری تبلیغی به نفع خاتمی می ماند تا کاریکاتور جدی. با این وجود توانا به اتهام اهانت توقیف شد.

دو سال پیش، قبل از تعطیلی حیات نو، سید هادی خامنه ای در باره کاریکاتور روحانیون از من پرسید، و من هم جوری صحبت کردم که حاضر نیستم بکشم، او هم که دید من از آن طرف افتاده ام در تایید نظر من دو ساعت حرف زد، آخر سر هم گفت البته بد نیست کشیده شود و... وقتی هم حیات نو بابت چاپ کاریکاتوری ۶۷ ساله تعطیل شد، چند پیام تهدید آمیز دریافت کردم که اگر باز از این کاریکاتورهای ناباب بکشم پدرم را در می آورند! از این بدتر نمی شد! کاریکاتوریست آمریکایی ده ها سال پیش مرده بود و من را می خواستند به خاطر آن ادب کنند! نمی دانید با چه اضطرابی به دفتر حیات نو اقتصادی می رفتم!

پارسال با ترس و لرز کاریکاتور خاتمی را قبل از انتخابات مجلس هفتم کشیدم، و برای آقای ابطحی فرستادم تا به رئیس جمهوری نشان دهد و یک جوری تاییدیه بگیرد تا بتوان بدون دردسر روی اینترنت گذاشت.آنقدر سرش شلوغ بود که نشان نداده بود و من را هم سر کار گذاشته بود که ظرف دو سه روز این کار را می کند، بعد هم گفت مشکلی ندارد....خاتمی آنرا ندیده بود و من هم روی سایت گذاشتم.خاتمی گفت که کاریکاتور را ندیده، ولی مشکلی با آن ندارد....بعدها هادی حیدری هم در مراسمی دولتی(دیدار با جوانان استاندارد!!!) کاریکاتور خاتمی را به او تقدیم کرد، که البته کار مهمی هم بود.

راستش تا کنون خیلی از روحانیون از من درخواست کاریکاتورشان راکرده اند، و من به هزار دوز وکلک از زیر بار این کار شانه خالی کرده ام. و فقط حاضرم خاتمی و ابطحی را بکشم!
به همکاران عزیزم هم توصیه می کنم ساده نشوند و کاری نکنند که خانواده هایشان مجبور به خرید کمپوت، آنتی هموروئید! و داروی آرام بخش اضافی شوند(و شاید آرد مخصوص حلوا!).
Friday, September 24, 2004
آیا اصلاح طلبان هسته لازم را دارند؟
مدتی پیش یکی از دوستان اهل تمیز گیر می داد که چرا به خاتمی و یارانش گیر داده ای و الباقی را رها کرده ای؟
از قضا سرکنگبین صفرا فزود و خودش گیر بازار راه انداخت!البته حسین به راست بیشتر می تازد.
راستش مشکل اصلی سر این است که همه مشکلات را از طرف مقابل بدانیم و این طرفی ها را ننوازیم!

فیلم "وکیل شیطان" را دیده اید؟ در صحنه ای از یکی از سکانس های پایانی، شیطان به فرزند خود می گوید که آیا تقصیر اوست که انسان ها به سراغ او می آیند؟ آیا" او" همه را فریب داده یا خود آدم ها می خواهند به راه خطا بروند؟ چون پیمودن طریق خطا راحت تر است...

وقتی خاتمی بعد از تصمیم جدید مجلس ضد اصلاحات در باب تصویب یا عدم تصویب قراردادهای خارجی زحمت کشید و عصبانی شد، خنده ام گرفت. خنده ای که از صد فریاد و شیون دردناک تر بود. خفتی یا حقارتی از این بدتر می شود تحمل کرد؟ آبرویی برای خاتمی می ماند؟
به خدا آبادگران مقصر نیستند! آنها که معلوم بود از روز اول می خواهند چه بلایی سر این طرفی ها بیاورند، سوال اینجاست، چرا خاتمی و دار و دسته اصلاح طلبان به موقع کنار نکشیدند؟

سیاست های سر در گم ایران در ماجرای آژانس بین المللی انرژی هسته ای بس نبود، حالا قراردادهای بی پشتوانه دولت را با کشورهای خارجی به آن بیافزایید.

آیا این کار مجلس برای آن نیست که به قوه مجریه ثابت کند که یک من ماست چقدر کره دارد؟ اگر سیستم یکدست تر بود چنین کاری می کردند؟ وقتی خاتمی زور مقابله ندارد، و اهرمی برایش نمانده، برای چه می خواهد این یک سال آخر را با خواری ادامه دهد؟
گیرم عصبانی است، قهرهم بکند کمردردش عود کند، قلبش بگیرد و... آیا نتیجه اش برای کشور فرقی خواهد کرد؟

وقتی زید آبادی گفت که خاتمی در تاریخ خوش نام نخواهد بود و آن نویسنده نان به نرخ روز خور ساکن آمریکا صدایش در آمد،به این اندیشیدم که نقشی که از خاتمی بر صفحه تاریخ حک می شود، چگونه خواهد بود؟

اثر خاتمی مثل اثر گچی بود بر روی تخته سیاه کلاس سیاست و کیاست ایران، دقایقی ماند و بعد پاک شد. عمق نداشت و مدتی در حافظه ما ماند. به خط خوش نگاشته شد و به راحتی محوش کردند.

خاتمی و اصلاح طلبان "هسته" لازم را برای کنار کشیدن نداشتند. قربانی این بی "هسته"ای مردم هستند.
آقای ابطحی هم به حتم در وبلاگ خود عکسی یا گزارشی از خشم و اخم بی فایده رئیس بی جمهور خواهد آورد. چه فایده؟

Thursday, September 23, 2004
مهر و بی مهری
گرچه دلم برای دوران مدرسه تنگ شده، ولی آن روزها هیچوقت از اول مهر خوشم نمی آمد.
رفتن به مدرسه، روبرو شدن با تکالیف جدید، محدودیت ساعت های تماشای تلویزیون، ممنوعیت خرید مجلات و روزنامه ها....
سال شصت و سه بود. از ترس لو رفتن نزد پدرم، مجله ها را در اتاق زیر شیروانی دبیرستان قایم می کردم.
یک بار یادم رفت کیهان ورزشی را در دبیرستان بگذارم و اشتباهی همراه خودم به خانه آوردم. ای دل غافل! دلم هم نمی آمد دورش بیاندازم.از سر ناچاری زیر بالش قایمش کردم. قرار بود بعد از ظهر پنج شنبه همان هفته به سینما بروم. قبل از اینکه راه بیافتم، پدرم به اتاقم رفت و از زیر بالش کیهان ورزشی موصوف را خارج کرد! عرق سردی تمام وجودم را گرفت! با اخمی که تا مدت ها روزگار را بر آدم زهر مار می کرد، گفت که سینما بی سینما.همانجا بود که قسم خوردم روزی وارد مطبوعات شوم و حالش را بگیرم! آن روزها آرزویم این بود که ورزشی نویس شوم...
تا سال آخر دبیرستان، آرشیو من در اتاقک زیر شیروانی دبیرستان کامل تر و کامل تر می شد و کسی هم بو نبرده بود. روزی که نتایج کنکور را دادند، و با خوشحالی به دفتر مدرسه رفتم، ناظم به شوخی گفت حالا مجله هایت را کجا می بری؟ او سال ها می دانست ولی به روی من نیاورده بود.

بعد ها درمهر ۱۳۷۰ رسما وارد گل آقا شدم. دانشجوی سال چهارم زمین شناسی دانشگاه تهران هم بودم. اولین جلسه کلاس ریاضی(که دو بار افتاده بودم!) نزدیک بود ماجرای بی مهری اول مهر تکرار شود. وسط کلاس داشتم روزنامه می خواندم، هر از گاهی هم کلمه ای یا تیکه ای می پراندم، نزدیک بود استاد من سال آخری را جلوی جوجه های سال اولی از کلاس بیرون بیاندازد! یکی از بچه ها به استاد فهماند که فلانی توی گل آقا است...
نجات پیدا کردم! رفتار خوب آن استاد که از بیرون انداختن من منصرف شده بود، بد جوری به دلم نشست.

آخر شهریور ۷۲، ماهنامه همشهری را بستند و نزدیک بود از نان خوردن ساقط شوم. ولی از اول مهر وارد روزنامه همشهری شدم...و زندگی ام عوض شد...
دیگر می توانستم جلوی پدرم قد علم کنم، مجبور بود پسرش را به رسمیت بشناسد.
این بار من به او معنای مهر را فهماندم...
Wednesday, September 22, 2004
هشدار وزیر نفت، نوشداروی قبل از مرگ خودرو های بنزین سوز!
سالها پیش، وقتی زمینه های راه اندازی سازمان بهینه سازی مصرف سوخت مطرح شد، می شنیدیم که روزی خواهد رسید که پولی برای خرید بنزین از خارج نخواهد ماند.باورمان نبود که آنروز، اینقدر نزدیک باشد.سخنان بیژن نامدار زنگنه در مجلس را خوانده اید؟ فکرش را بکنید، با افزایش قیمت نفت، در یک جا خوشحال می شویم، و از طرف دیگر عزادار!این ماجرا شوخی بردار نیست! ذخایر بنزین کشور در وضعیتی بحرانی است و شاید نتوانند فراتر از تولید کشور نیاز شهروندان را تامین نمایند.

کشور ما در هفت سال گذشته آنقدر درگیر مسائل سیاسی بوده است که از این مهم بشدت غافل مانده اند.یادم است دو سال پیش سوالاتی را نزد چند تن از صاحب نظران سیاسی که تصادفا نماینده مجلس هم بودند مطرح کردم، یکی عضو هیات رئیسه بود، دیگری عضو کمیسیون امنیت ملی، یکی هم مشاور اقتصادی سابق یئیس جمهوری. سوالاتم این بود:
۱- آیا کاهش مصرف سوخت در کشور توجیه امنیتی برای کشور دارد؟
۲-آیا وا قعی شدن قیمت سوخت می تواند در بهینه شدن مصرف آن موثر باشد؟
۳- آیا با بهره گیری از گاز طبیعی و جایگزینی آن به جای بنزین، می توان در دراز مدت بر مشکلاتی که در آینده ای نزدیک با آن روبرو می شویم، فائق آییم؟
جالب اینجا بود که جوابی نداشتند!
با یکی از تئوریسین های دوم خردادی تماس گرفتم، و سوالاتم را برایش فکس کردم. جوابی نداشت.

ما همیشه آموخته ایم که تقصیر را بر گردن قدیمی ها بیاندازیم، ولی آیا نمایندگان طرفدار اصلاحات، نگاهی اصلاح طلبانه به مقوله ای به این مهمی داشتند؟در دنیا، طرفداران رفرم، نگاهی سبز به همه چیز دارند. آیا این گروه حاضر بودند خودرو های کم مصرف سوار شوند یا پژو پرشیا چشمانشان را گرفته بود؟
وزیر نفت بر نقطه ای حساس دست گذاشته: کمبود بنزین بحران ساز است. باید با نگاهی دقیقتر به بهینه سازی مصرف سوخت نگریست.
امروز دیر است و فردا دیرتر.
Tuesday, September 21, 2004
خبر خوب
دو سه روز بود که اعصاب نداشتم، این میگرن لعنتی هم که سه هفته است پدر مرا در آورده...
شاید به خاطر دوستم که بیش از حد نگرانش بوده ام تشدید شده باشد . کم کاری دوستانم نیز در پروژه محیط زیستی شان هم غصه دارم کرده.

الآن همسر دوستم که قلبش را عمل کرده اند خبر موفقیت آمیز بودن جراحی را به من داد.
هفت ساعت جراحی! الآن هم در بخش مراقبت های ویژه است.
کمی آرام تر شده ام.
خدایا شکرت!
Monday, September 20, 2004
مشکلات سیاست های هسته ای یا تخمی؟
راستش از این اسم هسته ای خنده ام می گیرد! این هم شد اسم؟
اگر خواسته باشیم مِودبانه به کسی بگوییم که کارش"تخمی" است، می توانیم بگوییم کاری هسته ای صورت داده است.
نمی خواهم بی ادبی کرده باشم، ولی تو را به خدا واژه ای بهتر برای نشان دادن عملکرد بیخودی خیلی ها سراغ دارید؟

شک نداشته باشید که در دنیای فردا که نفت و گاز قیمتی سرسام آور پیدا می کند، تولید برق از راه نیروگاه های گازی به صرف ما نخواهد بود.
نیروگاه های آبی ما هم توان رساندن برق لازم برای تماشای شاهکارهای صدا و سیما را ندارد.
با اینکه اکثریت ما عضو حزب باد هستیم، ولی کو نیرو گاه بادی؟
حالا ببینید چه کار کرده ایم که نمی گذارند نیروگاه اتمی یا به عبارتی هسته ای داشته باشیم؟
اینجا ست که می گویم دچار سیاست های هسته ای بوده ایم، و ترجمه بهتر "هسته ای"، تخمی است!
Saturday, September 18, 2004
دعا برای یک دوست خوب
یکی از همکلاسی های دوران نقاشی که از دوستان خیلی خوب من بود و سال ها از او خبر نداشتم را یک ماه پیش از طریق اورکات پیدا کردم.
چیزی که مرا آزار می دهد این است که او روز دوشنبه در آمریکا تحت عمل جراحی قلب باز قرار می گیرد و روحیه اش امروزکه با او چت می کردم چندان خوب نبود. عملش هفت ساعت به طول می انجامد و چندان هم ساده نیست.
راستش به دعا خیلی معتقدم و امیدوارم در کنارم کسانی باشند که برای سلامتی این دوست خوب دعا کنند.
التماس دعا
چرا به مهاجرانی و امثال او می تازم؟
در طول یک ماه گذشته، پیغام های زیادی برایم رسیده، و اغلب پرسیده اند که چرا به مهاجرانی تاخته ام؟
سوال کرده اند که مگر روابط خصوصی مهاجرانی به بقیه ارتباطی داشته که حالا در این زمان به او گیر داده ام؟ چرا کاری کرده ام که راست ها سو استفاده کنند و حتی روزنامه جام جم مطلب من را عینا منعکس کند؟

مهاجرانی و امثال او، قربانیان سیستمی هستند که خود به نحوی یا پایه گذارش بوده اند و یا خشتی از ساختارش.
نشنیده ام که مهاجرانی به دستگیری دختران و پسرانی که فقط در پارک ها با هم قدم می زده اند اعتراضی حقوقی کرده باشد. از کسی که معاون حقوقی نخست وزیر و ریاست جمهوری بوده است انتظاری بیشتر از این می رود.
موارد بسیاری وجود دارد که مهاجرانی می توانست در موقعیت خاص حقوقی که ایستاده بود، از حقوق مردم دفاع کند، و یا به کمک آنان آید.
مهاجرانی سال ها مدیر این کشور بوده است. سال های سال چشم امید بخشی از روشنفکران بوده، و طوری خود را نشان داده بود که گویی از آسمان آمده تا فرهنگیان و هنروران را نجات دهد. از حق نباید گذشت که هر از گاهی کارهای مفیدی هم انجام داده، ولی به چه قیمتی، خدایش داناست.
مهاجرانی و مهاجرانی ها در هرم قدرت فراوانند. از کارهای خوبی که کرده اند دفاع می کنم، ولی نمی توانم به غلط هایشان نپردازم. این عدالت نیست. فضای گل آلود بعد از دوم خرداد، نگذاشت تا واقعیت های خیلی ها را درک کنیم، و گاه بی دلیل و از سر اشتیاق همراهی شان کردیم. کسانی که در مقابل خیلی از حق کشی ها سکوت کردند. در حالی که می توانستند قدمی بردارند.
صداقت فقط راست گفتن نیست، رفتاری که مردم رابه خطا بیاندازد را چه نام می نهید؟ طوری جا نماز آب بکشید که انگار اسوه دو عالمید، و طوری از حقوق زن صحبت کنید که گویی فمینست تر از شما وجود ندارد، در باره تساهل و تسامح چنان داد بزنید که شما بهترین گزینه برای نجات ساختار فلک زده اجتماعی ایران بدانند...این رفتارها نشانه چیست؟ سیاستمدار نمی تواند راست بگوید و راستی پیشه کند؟
وقتی پزشکی قسم نامه بقراط را نقض می کند، و یا پاسبانی یار دزدان و نابکاران می شود، معلم اخلاقی فاسق از آب در می آید، باید سکوت کرد؟ حرف من نه از سر ادعا است نه از سر نیاز سیاسی. تنها به این می اندیشم که باز فریب زبان سیاست بازان بی اعتقاد به حرف خویش را نخورم، و با کاریکاتورهایم به آنها کمکی نکنم.
درد من این است که در سال های بعد از دوم خرداد، مهاجرانی و امثال او را طوری نشان دادیم که نمی بایست، و مخالفینشان را طوری نواختیم که که نمی شایست(کلمه اختراع کردم!).
یادم می آید که عباس عبدی کسانی را که در بازی سیاست در زندان کم می آوردند، دونکیشوت خوانده بود، و مهندس سحابی را مثال می زد که بعد از کم آوردن هنگام بازجویی، بایستی از عرصه کنار می رفت. می گفت اینان به یارانشان ضربه می زنند. عبدی نمی دید روزی را که خودش دونکیشوت می شود، و باعث اقتدار هرچه بیشتر طرف مقابل می گردد.
من وا مثال من هم شاید کم بیاوریم(به حتم کم می آوریم)، به همین دلیل بهتر است به همین کار روزنامه نگاری خودمان بسنده کنیم، و خرمن مدیریت نکوبیم! فرق ما با بسیاری از افراد هرم قدرت در این است که می دانیم اینکاره نیستیم و کناره می گیریم، ولی آنان می دانند که اینکاره نیستند، ولی دو دستی به جایگاهشان چسبیده اند، و استعفا هم نمی دهند! اولی اش خاتمی! بقیه را خودتان بهتر از من می شناسید!
Friday, September 17, 2004
با بهمن قبادی
بهمن قبادی را که می شناسید، کارگردان جوان و صاحب سبک ایرانی که چند سال پیش با ساخت فیلم زمانی برای مستی اسب ها معروف شد.
در هفته گذشته برای نمایش فیلم جدیدش، لاک پشت ها پرواز می کنند در جشنواره فیلم تورنتو، اینجا بود و دیشب مهمان بچه های ایرانی دانشگاه.
سخنرانی جالبی در باره کار جدید خود کرد که به خاطر داشتن فضایی خاص، برای همه ما جالب بود.
فیلم او مورد توجه منتقدین قرار گرفته و درون خاک عراق هم فیلمبرداری شده است.
روز یکشنبه با او و دوستانش بودم و از خونگرمی و صفایش لذت بردم. ادا و اصول روشنفکری و لوس بازی های فیلم سازهای جدید را هم ندارد. خودش است.
کاریکاتورش را هم کشیده ام که فردا پس فردا روی سایت سیک نیک خواهم گذاشت.
امشب نادر داوودی مدیر مسوول سابق نشریه مسبوق! تماشاگران سخنرانی می کند. نامرد دیشب تا فهمید من در جمع هستم، زودتر از پایان جلسه فلنگ را بست و در رفت!
خدا به او رحم کند که...!
Thursday, September 16, 2004
بازگشت به گذشته ای شیرین
صبح دیروز نزد احمد سخاورز ، کاریکاتوریست و نقاش معروف ایرانی رفته بودم.
این چند مدت بعد از عمل جراحی اش بیشتر از گذشته خانه نشین شده ولی روحیه اش همچنان پویا و قدرتمند است.
جای شما خالی در باره کارهای کاریکاتوریست های بزرگی چون دیوید لوین ، جرالد سکارف، اد سورل و ... گپ می زدیم.
کتابی از کارهای دیوید لوین را از او قرض گرفتم که آبرنگ هایش را نیز در بر می گرفت.
لوین یکی از اساتید بدون رقیب کاریکاتور چهره قرن بیستم است. او هنوز دارد برای نشریه بررسی کتاب نیویورک کاریکاتور می کشد، آنهم در هفتاد و هشت سالگی.

لوین کار را خیلی دیر شروع کرد، ولی در چهل سالگی شناخته شد. یکی از کاریکاتوریست های مطرح دوران رنسانس کاریکاتور محسوب می شود و خیلی ها مقلد بی چون و چرای او هستند.

اگر در سال ۶۹، مجموعه ای از آثار لوین را ندیده و نخریده بودم، هیچگاه علاقه ام به کاریکاتور باعث تغییر روند زندگی ام نمی شد.لوین همین بلا را بر سر خیلی ها آورده!
Wednesday, September 15, 2004
چو دزدی با چراغ آید، گزیده تر برد کالا-۳
در دو نوشته پیشین به روند کلی سو استفاده در ساز و کار تصویب پروژه های سد سازی اشاره کردم.
معنی حرف های من این نیست که سد بد است و آبخوانداری خوب! نه، هر کدام به جای خویش نیکو ست.
شما نمی توانید در مناطق دور از بیابان و جاهایی که امکان دخیره سازی آب در زمین وجود ندارد، سیلاب ها را به درون زمین هدایت کنید.
به نظر من اشکال کار در این است که سود ناشی از پروژه های سد سازی اهمیت بیشتری برای بعضی از تصمیم گیرنده ها دارد.
اگر اندک وجدانی مانده باشد، گروهی نظارتی باید نصب کرد، که با دیدی انتقادی به مطالعات آینده بنگرند، و این گروه را باید از میان انسان های سالم و غیر قابل خرید! و در عین حال بسیار متخصص جست.
آیا چنین چیزی ممکن است؟ آنهم با شناختی که از جماعت داریم؟ گمان نمی کنم!
آقای خاتمی! این بخور بخور ها در دوران شما دارد صورت می گیرد!
شما مسوولید!
این دیگر اصلاحات و تعطیلی مطبوعات و ... نیست که خودتان را به کوچه علی چپ بزنید!
بحث رد صلاحیت و اعمال نفوذ جناح پر قدرت راست هم نیست!
آیا می توانید ردّ پول های حرام شده را بگیرید؟
ایران برای همه ایرانیان و
همه پول ها برای برخی از ایرانیان...

چو دزدی با چراغ آید، گزیده تر برد کالا-۲
وقتی کارشناسان محترم می دانند منطقه و سایتی که برای احداث سد در نظر گرفته شده نامناسب است و بر درست بودن تصمیم بالا دستی ها اصرار می ورزند، باید باور کرد که یک جای کار دارد می لنگد! بعضی از سد هایی که دفر طول چند سال اخیر مورد مطالعه بوده اند و ساخت آنها اغلب مورد پذیرش قرار گرفته،در مناطقی گسلی و نا مطمئن بنا شده است. و یا مثل سد های ۱۵ خرداد و لار آب دریاچه پشت سد با افق های سنگی و لایه ها تبادل آب دارد! سد لار که از شاهکارهای مطالعاتی است! روزانه میلیون ها لیتر آب از زیر آن در می رود، چرا که ساختار سازند آهکی لار متخلخل و کارستی است.

فکر می کنید کارشناسان سد سازی ایران نمی دانند که ساختن سد فقط بتون ریزی نیست؟ و نمی دانند که اول باید منطقه از نظر زمین شناسی و اقلیمی و حوزه آبخیز بررسی شود و در صورت توجیه پذیر بودن کار را شروع کنند؟
به خدا می دانند!
فکر می کنید نمی دانند سد کرخه تا دو سه دهه دیگر پر از رسوب غیر قابل لایروبی می شود؟
فکر می کنید نمی دانند میزان تبخیر در مناطق جنوبی ایران گاه آنقدر بالاست که تا ۲۵% میزان آب پشت دریاچه در طول هر سال بخار می شود؟
و...
چرا می دانند، ولی انگاری باید روند پر هزینه و بی فایده مطالعه در نقاط به درد نخور ادامه یابد.
پولش را مردم می دهند، پس می توان حرامش کرد!
این دزدان با چراغ آمده اند، و می دانند چه چیزی را دارند کش می روند...
عشق و حال، با بیت المال
اگر برای ما نان نداشته باشد، برای آنها آب دارد!

Tuesday, September 14, 2004
چو دزدی با چراغ آید، گزیده تر برد کالا-۱
برایم جالب است، ایران را بی آب می دانیم، و خیال می کنیم تنها راه حفظ آب های هرز و سیلاب ها سد سازی است. از آن بدتر نمی دانیم که کشور ما که سر منشاِ قنات است، امکان دیگری هم برای ذخیره سازی آب دارد!
راستش می دانیم، ولی مگر شرکت های مهندسی مشاور سودشان در سد سازی نیست؟ مگر مقامات محترم در طول تاریخ از سود پروژه ها چیزی نصیبشان نشده است؟ پس مرگ بر روش های دیگر!

چند سال پیش برای خاتمی،همان رییس جمهوری خودمان! توضیح می دادم که در جاهایی که امکان ساختن سد وجود ندارد باید از روشی دیگر استفاده کرد، که کارشناسانش هم با آن آشنا هستند که در ایران با نام "آبخوانداری" معروف شده. در این روش سیل های مقطعی و موسمی و در مناطق حاشیه بیابان را می توان جذب زمین کرد و سطح آب زیر زمینی را بالا برد. ازآن جالب تر هزینه کم و امکان ایجاد اشتغال این روش است، که با توجه به شرایط جغرافیایی و اقلیمی ایران تا ۴۲ میلیون هکتار قابل گسترش است و به ازای هر ۴ هکتار یک نفر شاغل خواهد شد. نکته بعدی اینکه این روش ایرانی است و کشورهای دیگر دارند آن را از ما می آموزند! نمونه اش هم در فارس است.

زمان گذشت، ده ها کارشناس دور هم جمع شدند تا از منافع دزدان دفاع کنند... و او را توجیه کنند!
امروز هم این روند ادامه دارد
Monday, September 13, 2004
می اندیشم، پس مرده شوی مرا ببرند
مرحوم دکارت چند صد سال پیش فرمود: "می اندیشم، پس هستم." دستش درد نکند، پدر ما را به خاطر همین جمله فلسفی ابتکاری اش در آوردند!
آقاجان، غلط کردیم! ما از اول نباید می اندیشیدیم، تا ثابت کنیم که هستیم یا نیستیم.
مگر یک اندیشه خالی می تواند چیزی را حل کند، کوهی را جابجا کند و ..
از من نشنیده بگیرید، ولی می تواند.
ولی من اعتراف می کنم، پس هستم!
زدم توی خال، نه؟
پندار نیک آهنگ، گفتار نیک آهنگ، کردار نیک آهنگ
دیروز در دانشگاه تورنتو دکتر علی اکبر جعفری در باب زرتشت سخنرانی کرد و باید بگویم که بسیار لذت بردم، بخصوص از خوابی که هنگام سخنرانی اش به من دست داد.
راستش برایم جالب بود که بدانم مبنای دعوت زرتشت چه بوده است.
در هر حال خدا را شکر که او مردمان را به پندار نیک آهنگ، گفتار نیک آهنگ، کردار نیک آهنگ نخواند!
وگرنه چه خر تو خری می شد!
دردم نهفته به...
ما ایرانی ها آدم های پیچیده ای هستیم. کدام قوم بشری را سراغ دارید که به اندازه ما به خودش دروغ گفته باشد؟
کدام گروه را سراغ دارید که اول زیر بار سپاه اشغالگر یونانی یا عرب و مغول برود، و بعد آنها را به را ه دیگری بکشاند و در خود حل کند؟
کدامین نژاد را می شناسید که که تا به این حد با خودش لج داشته باشد؟
یا اطلاعات من ضعیف است یا اصلا قوم دیگری به جذابی ایرانی ها بوجود نیامده است.
ما عاشق تحولیم ولی کوچک ترین تحول را در نطفه خفه می کنیم.
ما دنبال آزادی هستیم، ولی نمی خواهیم آزاد بمانیم.
ما خود را برترین می خوانیم، ولی ملاکی برای برتری مان نداریم.
به فرزندانمان می گوییم که دروغ نگویند، ولی به آنها راه های مختلف دروغ گفتن را می آموزیم.
مبلغ اخلاق نیکوییم، و از خودمان ناقض تر اخلاق، خودمان.
ما دردهای تاریخی زیادی داریم، و خواسته ایم خودمان را پشت افتخارات راست و دروغ پنهان کنیم.
نمی خواهیم خودمان را بازشناسیم و بپذیریم که معیوبیم و روز به روز بدتر می شویم.
آیا با این وضع، امیدی به آینده داریم؟ امید به چه؟
Saturday, September 11, 2004
خواجه در نقشبند گفتگوی تمدن هاست، خانه از پایبست ویران است!
یکی نیست به این آقای رئیس جمهوری ناز و گل و بلبل حالی کند که قبل از آغاز گفتگوی تمدن ها، باید درون تمدن خودمان گفتمان راه انداخت تا جانشین کوفتمان شود؟
آقای خاتمی در سفر قفقاز است و جماعتی تحت فشار صدایشان عین غاز شده!
بابا یک کمی این طرف تر را نگآه کن آقای رئیس جمهوری که نمی شود از ترس مگسان گرد شیرینی به حضرتت نازک تر از گل گفت!
امروز دیر است و فردا دیرتر. حالا سر در برف فرو کنیم و نبینیم...
برف پارو می کنیم به زبان تمدن یزدی چه می شود تا آقای خاتمی اجازه دهد برف های دور سرش را پارو کنند؟
Friday, September 10, 2004
این مدعیان در طلبش بی خبرانند
راستش تا قبل از دیدار دانشجویان با مرحوم داوود کریمی، اسمش را نخوانده بودم. همینکه دانشجویان همراه با محسن کدیور به دیدار او رفته بودند، اندکی سوال در ذهن من ایجاد می کرد که او کیست...

بعد خواندم که بستری شده، و بعد هم نفس آخر...

خدایش رحمت کناد.

حالا وقتی به ناگهان برای آن مرحوم مغفور، مرثیه سرایی می کنند، و از این مرثیه بوی بدی به مشامم می رسد، دلم به حال حاج داوود کریمی و دیگرانی که در شرایط آخر عمر او هستند، بشدت می سوزد.

راحتش بگذارید. او پاک تر از این حرف هاست که ...
Thursday, September 09, 2004
از صفر-۱
راستش مدت ها بود این حرف سر دلم مانده بود و می خواستم اندکی بترکم! به هر صورت این وبلاگ به درد همین چیزها می خورد، و تصمیم گرفتم حرفم را بزنم.
برای من جالب است، وقتی با خیلی از ایرانی ها در کانادا بر خورد می کنم، و در مورد نحوه کنار آمدن با شرایط از ایشان سوال می کنم، اکثرشان از اقلیت ایرانی می نالند! کسی دستشان را نگرفته، کسی تجربیات عملی در اختیارشان نگذاشته، ایرانی هایی بوده اند که پول این مهاجران تازه وارد را خورده اند، کست تحویلشان نگرفته و ...
یکی از ایرانی های متمول کانادا برایم می گفت که با هزار زحمت توانسته به پول و پله ای برسد، و راه چاره اش هم دوری از ایرانی ها بوده است!
چرا؟
ایرانی ها اقلیتی دویست و پنجاه هزار نفری را در کانادا تشکیل می دهند. بخش عمده ای از این اقلیت ملیت کانادایی را هم پذیرفته و کانادایی محسوب می شود. ثروت و مکنت ایرانی های کانادا قابل مقایسه با ایرانی های ساکن کالیفورنیا نیست، ولی در عین حال دستشان به دهانشان می رسد.
مهاجران ایرانی چند دسته هستند: کسانی که به دلایل سیاسی مجبور به رفتن از ایران و اقامت در اینجا شده اند، چندان زیاد نیستند. عده ای برای تحصیل آمده اند و فضای اینجا را برای رشد، بهتر دانسته اند و مانده اند.
گروهی در تب زندگی آزاد می سوخته اند، و اینجا فضای نسبتا مناسبی برایشان بوده است. گروهی که ثروت قابل قبولی دارند، هم در یران به تجارت و کسب مشغولند و هم در اینجا. خیلی ها هم به خاطر فرزندانشان و ادامه تحصیل آنها رنج دوری از ایران را بر خود هموار کرده اند. امید به کسب در آمد همراه با امنیت نیز شاخصه ای مهم نزد خیلی ها محسوب می شود.
با این همه، اغلب ایرانی هایی که به اینجا می رسند، باید از صفر شروع کنند، و به قول کانادایی ها، تجربه کانادایی - Canadian Experience-بدست آورند.
تجربه کانادایی شامل فراگیری زبان، روابط اجتماعی، فوت و فن کاری در جامعه کانادایی و تحمل حقارت مهاجر بودن! و بسیاری شاخصه های دیگر می شود.
برای جا افتادن در این جامعه، باید چیزی در حدود دو تا چهار سال زجر بکشید تا زمانی که بتوانید موقعیتی حد اقلی برای خودتان دست و پا کنید. به یاد داشته باشید که شهروندی درجه دو هستید و در شرایط برابر موقعیت ها را کانادایی ها نصیب خود می کنند. پس باید خیلی بهتر از آنها باشید تا به حق خود برسید.
نکته دردناکی که اذیتم می کرد این بود که چرا جامعه ایرانی با در نظر گرفتن تعداد مهاجران سالانه ای که از ایران می آید، چاره ای برای آموزش تازه واردان و حتی گرفتن دست ایشان برای ورود منطقی تر به جامعه کانادایی نمی جوید؟
چرا امکان درخشش و شکوفایی تازه وارد ها را فراهم نمی کنند؟ چرا نمی خواهند این جامعه کوچک سرنوشتی بهتر پیدا کند؟
در حال حاضر گروه های کوچکی از ایرانی ها دور هم جمع می شوند مجامع کوچکی که گاه سیاسی اند و گاه ادبی تشکیل می دهند. این مجموعه ها تلاش بسیاری برای بقا می کنند، ولی بعد از چند سال دچار افت می شوند. انجمن های فعالی نیز وجود دارد، ولی میزان

فعالیت این گروه ها در سطح خاصی محدود مانده است.
ادامه دارد
مدتی این مثنوی تاخیر شد
دو روز تمام زور زدم تا بلکه مطلب جدیدی به این وبلاگ اضافه کنم ولی امان از "بلاگر" که می گفت نمی شود! القصه امشب که از سر کار آمدم دیدم معجزتی رخ داده و می توان مطلب جا مانده را به روز کرد. آقایی که شما باشید، الآن بسیار خوشحالم که بعد از مدت ها یکی از کاریکاتورهایم را نیویورک تایمز برداشته وشاید تصادفا دو سه جای دیگر هم چاپش کند. راستش مدت ها بود حّس کار کشیدن نداشتم، ولی تنفرم از جماعت حزب جمهوری خواه گل کرد و با کشیدن این چند کاریکاتور آخری، اندکی از فشار روحم کاسته شد!
کسی نمی تواند درک کند که آدمی مثل من که روزی سه تا کاریکاتور می کشید، و الآن ماهی سه تا، در چه وضعیت احمقانه ای باید باشد!
دلم می خواهد هر هفته چند تا کار جدید در مورد وضعیت احمقانه اصلاح طلبان و بلایی که راست ها دارند سر تتمه اصلاحات می آورند بکشم.
تا ببینیم خدا چه می خواهد.
Tuesday, September 07, 2004
اورکات، جنایت و مکافات
همین دیروز گذشته بود که رسید نامه ای از خواننده محبوبی بدستم! انتقادی بجا و محکم!
گفته بود که مردک! شبکه دوستانت در اورکات را دیده ای؟ خجالت بکش! یک عنصر نامطلوب با عکسی آنچنانی که میانه میدانش آرزوست، جزو دوستان تو است! وای بر تو! زبانت لال! دماغت لال! چشمت لال! ... خلاصه نزدیک بود از ترس سوار سفینه مرگ بشویم و برویم آن دنیا!
رفتم و به صفحه آن علیا مخدره سر زدم! چشمتان روز بد مبیناد! ایمان فلک هم بر باد می رفت چه رسد به ایمان بندگان ضعیفی چون من! از آن بدتر! دخترک که ایمان شیخ صنعان را هم می توانست بر باد دهد، شبکه ای ناجورتر داشت!
القصه، دیدم که حق با منتقد محترم است! مجبور شدم اصول حذف اورکات را بیاموزم و از مواضع تهم دوری جویم! اتقّوا...!
در ضمن! تعداد یاران شبکه اورکات من از مرز هزار گذشت و دومین گروه را راه اندازی کردم.
اورکات کمالله بالخیر والعافیه!
Monday, September 06, 2004
ما ایرانی های فرصت سوز
ساعتی پیش با دوستی در آن سر آب ها چت می کردم. بحث خصوصیت های ما ایرانی ها بود که جمله قشنگی را از یک دیپلمات خارجی ساکن تهران نقل کرد:" ایرانی ها برای از دست دادن فرصت ها، هیچ فرصتی را از دست نمی دهند!".
برایم جالب بود که جماعت خارجی که مدتی را در تهران سپری می کنند، چقدر بهتر از خودمان ما را می شناسند.
بی تردید نسل ما و نسل های قبلی، فرصت های تاریخی بسیاری را از دست داده، و می توان منتظر از بین رفتن فرصت های بیشماری در آینده بود. کسانی که می خواهند بر جان و مال مردمان این سرزمین دست یابند خیلی بهتر از خودمان ما را می شناسند، و ما هنوز اندر خم کوچه های تنگ بی سیاستی هستیم.
امروز دیر است و فردا دیرتر.

مگر فقط روزنامه نگاران جاسوس نبودند؟
سال ها در به در دنبال این دلارهای اهدایی آمریکا و شیطان بزرگ به روزنامه نگاران می گشتم. نمی دانستم این لامروت ها پول امانتی سیا را کجا قایم کرده اند و نگذاشته اند دست مستحق برسد! خدا ذلیلشان کند! خیر از جوانی شان نبینند! تا اینکه چند روز پیش خبری جالب خواندم.
ذهنم به سال ها پیش بازگشت...

چهار سال و اندی پیش بود که خبرنگاری آمریکایی به ایران آمد، با چمدانی بزرگ. دنیل پرل خبرنگار وال استریت جورنال آمریکا بود و می خواست انتخابات مجلس ششم را پوشش دهد. یکی از کار چاق کن های خبری که راوی داستان است ، و بعضی از مصاحبه های پرل و خبرنگاران دیگر را تنظیم می کرد برایم گفت که در روزی که دنیل در دفترش بود، یکی از نزدیکان روحانی بلند مرتبه ای به دفترش آمد و با تعجب به چمدان خبرنگار آمریکایی نگاه می کرد. کار چاق کن محترم هم به شوخی گفت که این یارو میلیون ها دلار برای روزنامه نگاران ایرانی از طرف آمریکایی ها آورده است. القصه، این شوخی بی مزه در نماز جمعه تهران مطرح شد که یک آدم مهم از سیا به ایران آمده تا به جماعت مطبوعاتی میلیون ها دلار بپردازد. اسمش هم دنیل لرنر است(یا چیزی در همین مضمون). توهین بدی بود.
همه ما مطبوعاتی ها هم برای دفاع از شرف خودمان دست به کار شدیم. از قضای روزگار یکی از کاریکاتورهایی که برای ماجرای طرح اصلاحیه قانون مطبوعات در تیر همان سال کشیده بودم ولی چاپ نشده بود را به جلسه سردبیری بردم. آن روزها برای اکثر کاراکترها اسمی می گذاشتیم. بعد از جلسه ای نیم ساعته و هم فکری با مدیر مسوول روزنامه آزاد که در کیش بود و کار را برایش فاکس کردند، اسم نهایی طرحی که مرا روانه زندان کرد،انتخاب و تصویب شد.
بقیه ماجرا را که می دانید...مدیر مسوول نجات یافت و من دنبال راه نجات...
بعد از آزادی، دنیل پرل به دیدنم آمد با هم به انتشارات روزنه رفتیم، چون می خواست در باره تاثیر طنز و کاریکاتور بر اصلاحات هم کاری خبری کند. آن روز نمی دانستم که هر چه می کشم از اوست! هر از گاهی از طریق ای-میل در باره کاریکاتور ایران از من سوال می کرد و با هم دوستان قلمی خوبی شدیم. چند بار دیگر در سفر بعدی اش او را دیدم.
دنیل پرل بعد از یازدهم سپتامبر راهی پاکستان شد و درست دو سال بعد از اولین دیدارمان، سرش را بریدند. خدایش بیامرزاد.

در اردیبهشت ۷۹ نشریات متعددی را که لانه زنبور بیگانگان معرفی کردند، بستند و ما بی پول و بی تکیه گاه، پا در هوا ماندیم. سال ها گذشت تا اینکه دانستیم پول سیا به جاهای دیگری رفته است!
لطفا اگر خبری از باقی مانده آن دلارها دارید، ما را هم خبر کنید...
۱۹۸۴
سال ها پیش، همان اوائل انقلاب با نام جورج اورول آشنا شدم. کتاب قلعه حیواناتش را خواندم ولی نمی توانستم در سن ده سالگی سر در بیاورم که علت مشکلات ناپلئون با بقیه چیست.
کتاب ۱۹۸۴ را بعد ها خواندم.
قلعه حیوانات را دوباره در دوران دانشجویی از نو خواندم و بیشتر لمس اش کردم. در کلاس های خانه کاریکاتور هم تمرین اجباری هنرجوهایم، تصویر سازی بخش های این کتاب بود. اغلب هم باید از آنها می خواستم تا شخصیت های کتاب را با مقامات کشور مقایسه نکنند! چون داستان به نحو عجیی نکات مبهمی را در ذهن بچه ها روشن می کرد.
پریروز بعد از سال ها فیلم ۱۹۸۴ را دیدم.
فضای استالینیستی حاکم بر فیلم آدم را به نحو عجیبی به فکر وا می دارد. بخصوص برای ما که فضای کنترل و خبرچینی را حس کرده ایم.
خدا را شکر که از هنرجوها نخواستم این کتاب را مصور کنند!
وقتی مطلب اخیر سینا مطلبی را می خوانم، این احساس در من تشدید می شود. انگار عده ای از روی الگوی برادر بزرگتر می خواهند فضا را آرام نگاه دارند.

اصلاحات درون خانواده گی-۳
مشکلات یک جامعه بی سر وته دروغین

شک نکنید که ما مردها به هزار و یک دلیل، اشتهایی وحشتناک در امور جذاب داریم! تعارف را کنار می گذارم- مرد اگر به همان رابطه و علاقه به همسر خود راضی بود، این همه داستان و فیلم و قتل و جنگ اتفاق نمی افتاد.
اگر هم علیا مخدره ها جلوی مردان زن دار محکم می ایستادند مشکل چندانی نداشتیم. ولی بسیاری از آنها هم بدشان نمی آید کلکسیونی از مردان متاهل در آلبوم خود داشته باشند.
وقتی می خواهیم فرزندانمان را بزرگ کنیم، به آنها تاکید می کنیم که باید به قول خویش پایبند باشند و خیانت نکنند. دروغ نگویند و اگر هم اشتباهی از آنها سر بزند، عذرخواهی کنند تا همه چیز به بهترین وضعی حل شود. ولی در زندگی واقعی، همه چیز را فراموش می کنیم.
حالا به وضعیت مردان الگو در ایران می رسیم! اسم نمی برم. فقط به ذهنتان فشار بیاورید...
طرف مقامی دولتی است.در مسافرت خارجی برای آنکه امکان مصاحبه با مقام مافوق را به دختری خبرنگار بدهد، اندکی با او بیش از حد معاشرت می کند.
یارو ارتباطی قوی در دولت دارد، دختری خبرنگار بابت ارز دولتی که بواسطه او گرفته ایشان را به خوردن بستنی و مخلفات( شامل خودش) دعوت می کند.مقام محترم هم اجابت می کند.
فلان سردبیر فلان روزنامه در سفری خارجی با فلان خبرنگار زن گم می شود و نمی داند کسانی او را تعقیب کرده اند. آقای محترم کسی است که بسیاری را به بهانه های اخلاقی از کار بیکار کرده است.
فلان روزنامه نگاربزرگ که چندفرزند دارد، در آن واحد بدون خبر خانواده اش به زن های مختلف قول ازدواج داده وبآانها درارتباط است، مدت ها هم بازنی شوهردار مرتبط بوده است. ایشان سال ها جزو نیروهای ارزشی و گزینشی نظام بوده اند!
فلان محقق بزرگ مملکت در سن پنجاه و چند سالگی با سه فرزند بزرگ، عاشق منشی خود شده و کار دارد به جاهای باریکی می رسد.
آقای هنرمند ملی که چهار-پنج فرزند خورد و کلان دارد، زن جوانی را می بیند و با هم چند سفر خارجی می روند، وقتی ماجرا به بی آبرویی می کشد، بدون موافقت همسر اولش با زن جوان ازدواج کرده و نهایتا با پسر خودش باجناق می شود!
جناب آقای مترجم و مفسر بزرگ که بسیاری او را مرجع خود می دانند، و همه به پایبندی اش به قرآن قسم می خورند، در مستی اعتراف به روابط اش می کند، فرزندانش را مشروب خوار و معتاد کرده و...

اینها را که آورده ام نه برای مبرا کردن خودم است و نه محکوم کردن دیگران.
همه ما در حد خود گناه کاریم و خطا پیشه.
مشکل این است که کسانی که نا خواسته یا خواسته بدل به الگوهای اجتماعی می شوند، به رفتار خود در عرصه های مختلف بی دقت می شوند و خود را فارغ از نظارت می دانند. اگر در اینجا باشی می فهمی مردم تا چه حد به آدم های مطرح حساس می شوند. اگر طرف دست از پا خطا کند، بلایی به روزگارش می آورند که بیا و ببین.
کار مطبوعات جنجالی توجیه پذیر نیست، ولی با دانستن چنین خطری، نباید دقت کرد؟
حالا از این الگو های اجتماعی عزیز که ناخواسته یا خواسته الگو شده اند چه انتظاری به عنوان پدر خانواده دارید؟ لابد انتظار دارید فرزندان خوبی تحویل جامعه دهند، و بقیه هم حواسشان به همین فرزندان است...

متاسفانه خیانت نزد جماعت باهوش یافت، و گاهی نهادینه می شود. اگر تنها به خارج از کشور بیایید و با دوستان روشنفکرتان روبرو شوید، برخی از ایشان به شما برقراری ارتباط با علیامخدره ها همراه با مخلفات در غیاب همسرتان را توصیه می کنند.
شاید بهترین راه خفه کردن این دوستان، زنگ زدن به همسران خودشان باشد! نه! فکر بد نکنید، فقط نظر زنان را در باره صحبت و پیشنهاد شوهران بپرسید که آیا با آن موافق هستند یا نه؟
عیب و ایراد هم از ماست و هم از ما نیست! از نظام تربیتی احمقانه و غیر پایبندی است که در آن بزرگ شده ایم، و نیز از توجیهاتی که آموخته ایم تا آدم نباشیم! ما فرزندان نظام آموزشی ریا کارانه و غیر مسوولانه ای هستیم که نسل ورشکسته امروز را بار آورده است!

Sunday, September 05, 2004
چو دزدی با چراغ آید، گزیده تر برد کالا-۳
در دو نوشته پیشین به روند کلی سو استفاده در ساز و کار تصویب پروژه های سد سازی اشاره کردم.
معنی حرف های من این نیست که سد بد است و آبخوانداری خوب! نه، هر کدام به جای خویش نیکو ست.
شما نمی توانید در مناطق دور از بیابان و جاهایی که امکان دخیره سازی آب در زمین وجود ندارد، سیلاب ها را به درون زمین هدایت کنید. به نظر من اشکال کار در این است که سود ناشی از پروژه های سد سازی اهمیت بیشتری برای بعضی از تصمیم گیرنده ها دارد.
اگر اندک وجدانی مانده باشد، گروهی نظارتی، با دیدی انتقادی به مطالعات آینده بنگرند، و این گروه را باید از میان انسان های سالم و غیر قابل خرید! و در عین حال بسیار متخصص جست.
آیا چنین چیزی ممکن است؟ آنهم با شناختی که از جماعت داریم؟
آقای خاتمی! این بخور بخور ها در دوران شما دارد صورت می گیرد!
شما مسوولید!
این دیگر اصلاحات و تعطیلی مطبوعات و ... نیست که خودتان را به کوچه علی چپ بزنید!
بحث رد صلاحیت و اعمال نفوذ جناح پر قدرت راست هم نیست!
آیا می توانید ردّ پول ها را بگیرید؟
ایران برای همه ایرانیان و
همه پول ها برای برخی از ایرانیان...
اصلاحات درون خانواده گی-۲
نگاهی شخصی به دینداری و دین مداری
اکثریت جامعه ما به لحاظ دینی، مسلمان است. برای من مشخص نشده که بر پایه تعلیمات قرآنی، اول انسان هستم و بعد مسلمان یا بالعکس. می اندیشم که چون خداوند عزّ و جّل پیامبران را برای اصلاح بندگان مبعوث کرده، در مرحله اول انسانم و بعد مسلمان. از طرف دیگر، انتخاب دین و طریقت بر عهده من است یا به جبر خانواده به من تحمیل می شود؟ باز هم می پندارم که خداوند انسان را آزاد آفریده تا انتخاب کندو راضی به تحمیل چیزی که بی مطالعه قابل درک نیست بر فرزندان آدم نخواهد بود.


تا آنجا که می دانم، هر چه می کشیم و کشیده ایم، از مسلمانی مان بوده است! هر روز را به نام خداوند بخشنده و مهربان آغاز می کنیم، تنها چیزی را هم که نیاموخته ایم، بخشنده گی و مهربانی است! سر نماز به فکر انتقام از هم هستیم، یاد طلب های عقب افتاده از نزدیکانیم و ...
فرزندان ما در محیط مشوش خانه و جامعه که با دروغ و ریا و دوز و کلک انباشته شده، بزرگ می شوند و از عجایب روزگار اینکه جامعه ما در اسم مسلمان است. جامعه ای با بیش از ۹۷% مسلمان.

همیشه نگران این موضوع بوده ام که آیابا این اوصاف، الگوهای مناسبی برای فرزندانمان هستیم؟ آیا به عنوان پدر یا مادر لایق احترامی که به والدین گذاشته شده خواهیم بود؟ امیدوارم.

من در محیطی مذهبی بار آمده ام. پدرم به زور موقع اذان صبح بیدارم می کرد و همیشه مواظب بود تا فرائض را صحیح به جای آورم. گاه بدون هیچ نوع احترام و ملایمتی. همیشه این سوال رنجم می داده که اگر نخواهم مسلمان باشم چه می شود؟ خونم حلال است؟ آیا پدرم می تواند خودش حکم قتلم را به عنوان مرتد و از دین خارج شده جاری کند؟ و .... تازه پدر من جزو آدم های اهل فکر و منتقد است... اگر نبود چه؟

یکی از بزرگ ترین فواید رفتن به دانشگاه درس نخواندن بود، به جایش همیشه در کتابخانه مرکزی دانشگاه وقت می گذراندم. آنقدر نسخ خطی و مرجع را بالا و پایین کردم که بتوانم تصمیم بگیرم. دو سال طول کشید تا به نتیجه برسم.در طی آن دو سال هم وقتی تابستان ها به خانه بر می گشتم، در اتاق را قفل می کردم و دور سرم ملحفه می پیچیدم تا صدای نا بهنگام پدرم را موقع اذان نشنوم. جالب این بود که طوری نمازم را می خواندم که نفهمد، و فکر کند تارک شده ام!

سال ۶۸ تصمیم گرفتم که مسلمان باشم. ولی آیا واقعا بوده ام؟ آدمی تند مزاج، گاه بی رحم، لذت برنده از غیبت، مغرور، و... آیا می توانم الگوی خوبی باشم؟ هرگز!

درست است که به خیلی از اصول پایبندم و مطابق استانداردها احتمالا مسلمان محسوب می شوم ولی آیا بینی و بین الله می توانم با این اخلاق گند، ادعای مسلمانی کنم؟
خداوند به همه ما رحم کناد! بخصوص به نسل های بعدی!



Saturday, September 04, 2004
ماجرای زهرا کاظمی از نگاهی متفاوت
دیروز در یک میز گرد تلوزیونی کانادایی حاضر شدم.نمی گویم کدام کانال تا سر کار بروید! برنامه در مورد مشکلات روزنامه نگاری در جهان امروز بود، و چگونه می توان جان روزنامه نگاران را از بلایای غیر طبیعی محافظت کرد. در نیمه نخست برنامه سه روزنامه نگار کانادایی به بحث در باره مشکلاتی که در شرایط جنگی، کار در سرزمین های پرتنش و حتی کانادا پرداختند. نیمه دوم به ماجرای زهرا کاظمی اختصاص داشت. من وظفر بنگاش روزنامه نگار پاکستانی، مهمان برنامه بودیم، گوینده از من در باره ماجرا و ابعاد آن پرسید. من هم ماجرا را خیلی راحت به این صورت بیان کردم که سال گذشته زهرا کاظمی خبرنگار عکاس ایرانی که شهروند کانادا هم بود، با گذرنامه ایرانی وارد ایران شد. ماموریت او ظاهرا عکاسی از عراق بوده و سال قبل از آن نیز به افغانستان رفته ، در تهران برای عکاسی از تجمع خانواده های دانشجویان زندانی که بعد از ماجراهای خرداد ۸۲ بازداشت شده بودند، به زندان اوین سر می زند. خانواده ها پشت دیوار جمع شده اند. این منطقه هم تا آنجا که من می دانم جای مناسبی برای عکاسی نیست و بدون اجازه نمی توان آنجا کار کرد! وقتی هم با ماموران روبرو می شود مقاومت می کند و نگاتیو را از دوربین بیرون می آورد تا چیزی دست آنها ندهد. ماموران هم که آدم های مهربانی نیستند او را بازداشت می کنند.
تا اینجای کار مشکل چندانی نبود. به ادامه ماجرا توجه کنید:
وقتی به زندان اوین می روید، اگر بخواهید با زندانبان تند باشید، کار خطرناکی کرده اید. و اگر هم بخواهید نقش فعالان سیاسی را بازی کنید، انتظار نداشته باشید که با شما مثل یک خبرنگار برخورد کنند. در آنجا با شما شوخی ندارند! حالا خانم کاظمی در چنین شرایطی طوری برخورد کرده که هم حساسیت بوجود آورده و هم امکان پرونده سازی را فراهم کرده است!
مجری برنامه تعجب کرد! مهمان پاکستانی هم تا اینجای کار با من همصدا بود، و به اعتصاب غذای او اشاره کرد. ولی ناگهان مرگ او را معمولی دانست و بی اهمیت، و اینکه ممکن است در بیمارستان اتفاقی برایش افتاده باشد و پزشکان هم نظر نیستند و ... انگار داشت از موضع مسوولان وزارت خارجه حرف می زد. انگار نه انگار یک انسان به آن دنیا رفته است!
صدای من در آمد!
"داریم در مورد یک انسان با حقوق انسانی اش صحبت می کنیم! درست است که اگر کسی به منطقه ای حفاظت شده برود، و عکاسی کند، دوربینش را می گیرند و بازجویی اش می کنند. و اگر خانم کاظمی احساساتی نمی بود و با آرامش پیش می رفت، شاید امروز این ماجرا تبدیل به یک بحران نمی شد. ولی نمی توان از کشته شدن او حمایت کنیم یا بی تفاوت بمانیم. کار غیر حرفه ای کردن هنر نیست، ولی باید جان او وامثال او را پاس داشت! باید اعتراف کنم که این ماجرا باعث شد دنیا متوجه خطر کار خبری و روزنامه نگآری در ایران شود، و چون او شهروند کانادا هم بود و قضیه شکلی بسیار جدی به خود گرفت!"
متاسفانه به ما آموزش نداده اند که در صورت بازداشت، باید چه کنیم! الآن خبرنگاران خارجی که به مناطق خطرناک دنیا سر می زنند می دانند که چه باید بگویند و چه نباید بگویند!
به هیچ وجه هم قصد تبرئه طرف مقابل را ندارم، ولی هنر ما باید این باشد که کارمان را متناسب با شرایط پیش ببریم نه اینکه خودمان را به قربانگاه بکشانیم! روزنامه نگاری با فعالیت تند سیاسی فرق دارد. ما شاهدیم، نه طرف قضیه.
راه رفتن در میدان مین به این راحتی ها نیست.

نکته: امروز شنیدم که این روزنامه نگار پاکستانی، خرج دارد واز درون ایران اندکی حمایت می شود.
Friday, September 03, 2004
اصلاحات درون خانواده گی
یکی از چیزهایی که همیشه اذیتم کرده و خواهد کرد، فکر کردن در باره خاطره ای است که باید بهترین باشد ولی تلخ ترین است. این خاطره بد فقط به من تعلق ندارد، و وقتی پای صحبت خیلی از دوستانم می نشینم از چنین خاطره بدی نالیده اند. مرد و زن هم نالیده اند!
این خاطره بد، مراسم عروسی نام دارد. مراسمی که باید لطیف ترین احساس را به عروس و داماد بدهد ولی قربانی نفس کثیف چشم و هم چشمی و دروغ و تظاهر می شود.
خانواده های پسر و دختر در باطن جز خوبی برای فرزندان خود نمی خواهند ولی نمی دانند که با فشارهای عجیب و غریب باعث لوث شدن کل ماجرا می شوند.!کاش مشکل اصلی فقط پدر و مادرهای عروس و داماد بود، اطرافیان گاه چنان همه چیز را به کام آدم تلخ می کنند که تا عمر داری فراموش نمی کنی.
در حال حاضر تشکیل خانواده بدون یاری خانواده ها در ایران و حتی در این طرف دنیا بسیار سخت است. این کمک می تواند در صورت منطقی بودن، به قوی تر شدن ارتباط دو نفر و حتی خانواده هایشان بیانجامد، ولی عوامل مختلفی که از عدم صداقت و تکلف نشات می گیرد، کار را خراب می کند. آیا ازدواج در کشور ما بر اساس عشق عملی می شود؟ آیا پسر و دختر امکان بدست آوردن شناختی منطقی از یکدیگر را می یابند؟ آیا خانواده ها اجازه ابتکار عمل را به زوج های جوان می دهند؟ با پیشنهادهای جوان ها چه برخوردی می شود؟ کمک ها به چه صورتی است؟ برای راضی کردن دل خودشان یا راضی نگه داشتن جوان ها؟ خانواده هایی که زوج جوان را یاری می کنند بر آنها منت دارند، قبول!ولی به چه قیمتی؟ انگار عسل را با مدفوع قاطی کنی و به زور به طرف بخورانی، و جز به به هم انتظار شنیدن حرف دیگری را نداشته باشی.

برای یک مراسم عروسی، یک مهمانی چند ساعته، باید یک سال تمام برنامه ریزی کنی تا عزیزان شهد را در کام تو شرنگ کنند! به خدا قسم نمی توانم درک کنم که ما ایرانی ها چه مرگمان می شود که جهنم را پیش از مرگ جلوی چشمان فرزندانمان می آوریم! از جوان هایمان می خواهیم عین عروسک خیمه شب بازی رفتار کنند و نیش های اطرافیان که با خانواده های ما خرده حساب دارند را نشنویم، به روی آنها لبخند بزنیم و از آنها که بر ما منت گذاشته اند و تشریف آورده اند قدردانی کنیم. کدام آدم عاقلی را می شناسید که از کسی که بدش می آید دعوت کند؟ بابا! به پیر به پیغمبر این دعوت به دل عروس و داماد زهر می شود. آن بنده خدا هم از روی تکلف هدیه ای می آورد که راضی نیست. هدیه اش هم به دل عروس و داماد بدبخت بیچاره نمی نشیند. این چه دعوتی است آخر؟
عروس و داماد می خواهند دوستانشان را دعوت کنند، کسانی را که دوست دارند، ولی مجبور می شوند خیلی ها را از فهرست قلم بزنند تا فلان خانم که قبلا مادر داماد را به عروسی پسرش دعوت کرده بود، در این مراسم مهمان شود. آخر مگر معامله است؟ منوی غذا باید بهترین باشد، چون حتما یکی از فامیل ها ازمسوول سالن عروسی خواهد پرسید که باشگاه چند رقم منو برای پذیرایی دارد، و آبروی خانواده های عروس و داماد در خطر خواهد بود. وای اگر عروسی در یکی از هتل ها برگذار شود! حرام اندر حرام!

صله رحم را ارج می نهم، ولی آخر خیلی ها رحم که نیستند هیچ، تخمدان هم محسوب نمی شوند!

سال ها پیش آرزویم این بود که مراسم عروسی ام را در پلنگ چال برگذار کنم! چرا؟ چون می دانستم کسانی که واقعا دوستمان دارند حاضرند تا آنجا بیایند! مسن تر ها هم می توانستند سوار چهارپایان شوند! چرا که نه؟ یک مراسم عروسی سی نفره واقعی صد رحمت داشت به مراسمی که زهرش همیشه روح را خواهد آزرد. تازه، به جای شام، صبحانه و نهار به مهمان ها بدهیم، چه عیبی دارد؟ سنت عروسی سر جای خودش، ولی مگر نمی توان کاری کرد که بقیه نکرده اند؟ از کسی هم انتظار هدیه نداشت، و بجای خرج کردن غیر منطقی برای باشگاهیان از دزدان سر گردنه بد تر، پول حلال را به زندگی ساده خود زد. پولی که کم است ولی ذره ذره اش با امید بدست آمده.
بسیاری از ما از این روز خاطره های بدی داریم. این خاطره های بد تا مدت ها زندگی هایمان را به چالش کشانده. از حقیقت زندگی به واقعت تلخ بی فرهنگی و عقده های فرو خفته رسیده ایم. درک کرده ایم که از ما می خواهند ابزار باشیم. ابزار نسل پیش را می گویم که زمانی خود ابزار دیگران بوده است. این پیر شده ها نمی توانند درک کنند که ما هم مردمانی هستیم با آرزوهای خودمان!هویت ما را زمانی می پذیرند که به جایی رسیده ایم و جایگاهی یافته ایم، و از به به و چه چه بقیه را به نفع خود استفاده می کنند...بله، این پسر من است که چنین کرده یا این دختر من است که فلان افتخار را بدست آورده...همان پسر ودختری که با فشارهای خود از حرکت باز نگاه داشته بودم!

سوال من این است! آیا من و دوستان من که منتقد این روش ها و دیدگاه ها هستیم، خود را اصلاح می کنیم تا فرزندانمان راه خود را بروند و شادی را با تمام وجود لمس کنند؟ آیا پس زمینه ذهنمان را می توانیم پاک کنیم تا بی خلل آن بخش هایی از عرف و سنت را که فرزندانمان غلط می دانند، نادیده بگیریم؟

فرزندان ما، قربانی های ما هستند. کمتر سرشان را ببریم!

پدران و مادران ما با حمایت خانواده هایشان، بهترین لحظات جوانی ما را غصب کردند، مثل آنها نباشیم!
Thursday, September 02, 2004
راه دور دموکراسی-۳
سالهاست که می خواهیم به همه دنیا بقبولانیم که داریم به سوی دموکراسی پیش می رویم، و در داخل به مردم خودمان می گوییم که مردمسالاری ما تومنی هفصنار با دموکراسی غربی تفاوت دارد.
نمی توان گفت که باید الگوی صد در صد آمریکایی یا فرانسوی یا کانادایی را اجرا کرد، ولی باید دید چه سیستمی به مزاج ما سازگارتر است. بدبختی ما آنجاست که بزرگان ما از روی فرهنگ لغت مدل کره شمالی را برگزیده اند.آیا صرف وجود کلمه دموکراتیک در جمهوری دموکراتیک خلق کره، نظام جمهوری آن کشور را دموکراتیک می کند؟ پدرم بیست و سه سال پیش همراه هیاتی به کره شمالی رفت. محمد سلامتی وزیر کشاورزی بود و انگلیسی هم نمی دانست، گمانم سواد راست و درستی هم نداشت. سخنرانی اش را احتمالا پدرم و یکی دو نفر دیگر تنظیم کردند. در آن روزها باید به زیارت کیم ایل سونگ رهبر وقت کره نائل می آمدند. او قهرمان جنگ با آمریکایی ها بود و نقاشی های روی دیوارهای پیونگ یانگ همه در وصف مدیریت، شجاعت و .... او بود. همه مردم خوشحال بودند که به بدبختی و فلاکت مردم جنوب، که اسیر آمریکایی ها شده بودند، نیافتاده اند. نکته جالب این بود که اکثر مردم لباسی یک شکل داشتند و همه در مراسم مختلف با بهترین لباس های یک شکل خود ظاهر می شدند. همه برای یکی ولی یکی برای خودش! پدرم کتاب های زیادی از کره آورد، کتاب های عکس که نشان می داد این مملکت چقدر ثروتمند است و سوسیالیزم مدل کیم ایل سونگ چگونه توانسته است پدر امپریالسم آمریکا را در آورد. از آن سال تا کنون گروه های مختلفی از ایران به کره رفته اند. بخصوص نظامی ها!بدی ماجرا این است که نظم وحشتناک کره به دل خریداران اسلحه نشسته است...
واقعا سر در نمی آورم!جماعتی که برای خرید تکنولوژی نظامی به کره می روند چه کارشان به مسائل اجتماعی و فلسفی؟ شاید برای استفاده از سلاح کره ای، باید اصلاحات کره ای هم اجرا شود!

وقتی از غرب بد می گوییم، یادمان می رود یا می خواهیم فراموش کنیم که بخش بزرگی از مردم غرب خوشحال هستند که کشورشان مثل سرزمین ما اداره نمی شود. هر از گاهی هم یک نظریه پرداز غربی را با گرم ترین سلام ها( بخوانید دلار) به کشور می آوریم تا در باره ماه بودن ما و بد بودن آنها سخرانی کند. طرف پولی به جیب می زند و یاد می گیرد که چگونه این روند را ادامه دهد. البته غربی ها هم بیکار ننشسته اند. آدم های تند وتیزما را دعوت می کنند تا در باب روند دموکراسی در ایران و مشکلات پیش روی آن در برای مراکز آنها صحبت کنند، و تصادفا حرف هایی در تایید فلان لابی قوی در کنگره یا سنای آمریکا بزنند و آنها هم سر بزنگاه از این صحبت ها برای خود شاهد بیاورند. فرق دو طرف این است، باید استاد خارجی را خرید، ولی فعال سیاسی ایرانی با جان و دل می رود. نمی گویم کدام صورت صحیح است و کدام نکوهیده، تنها به این اکتفا می کنم که اگر استاد متعهد غربی به حرف های خود ایمان داشت، چرا به کشور ما نیامد تا به نهضت ما کمک کند و علم خود را بی منت در اختیارمان گذارد، چرا از یارانش نخواست به مدینه فاضله ای که در مقابل غرب ساخته ایم سفر کنند و واقعیت ها را ببینند؟ تو را به خدا روژه گارودی یا امثال او را که از دست غرب خفه شده اند را به ایران دعوت کنید و شهروندی افتخاری به او بدهید تا بدون ویزا به ایران رفت و آمد کند و به جوانان ما بیاموزد که باید غرب واقعی را چگونه دریابند!


Wednesday, September 01, 2004
راه دور دموکراسی-۲
وقتی ما آدم های دموکراتی نیستیم و از مردم سالاری، چه دینی اش و چه غیر دینی اش حرف می زنیم، برای آیندگان مایه خنده و تاسف می شویم. بی تردید آیندگان خواهند پرسید که مگر تجربیات دیگر جوامع نبود که از آنها پند گیریم؟ مگر سرنوشت اقوام دیگر را در تاریخ نداشتیم؟ مگر قرار نبود صاحبان بینش عبرت گیرند؟ واعتبروا یا الو الابصار...

ظاهر امر نشان می دهد که ما استقلال رای می خواهیم، اما فقط برای خودمان، دیگران باید تابع رای مستقل ما باشند. ما آزادی را دوست داریم، ولی برای خودخواهی هایمان. نیاموخته ایم که در دموکراسی دیگران هم حقی دارند! ما به دیگران حقوقی را که باید داشته باشند، تفویض می کنیم. حقوقی را که داشته اند سلب می کنیم و حقوقی را که دلمان می خواهد داشته باشند را با منت به ایشان می دهیم.

فکر نکنید این روش راست هاست. نه! چپ های ایرانی در مواقع مختلف نشان داده اند که از راست ها بدترند. اگر از من نوعی کاریکاتور اصلاح طلبانه می خواهند و از دانشجویان بد بخت، نهضت دانشجویی، برای رشد جامعه است و بارور شدن مردمسالاری یا موج سواری خودشان؟ آیا این تفکر و منطق به ظاهر اصلاح طلبانه و در باطن قدرت خواه نبود که اصلاحات را به ناکجا آباد برد؟

فاتحه دموکراسی را خوانده اند و گمانم هر سال برایش سالگرد بگیرند. سال ها بعد هم لابد اینان بدل به قهرمانان ملی نهضت ضد استبدادی می شوند...ولی روزی خواهد آمد که بارگاه حقیقت پدیدار شود.
ادامه دارد