من آدمی نیستم که بگذارم بیکاری، مرا بی عار کند. مدتی است که مغازه ای را می چرخانم و جالب هم این است که مشتری ها خیلی زود می فهمند که اینکاره نیستم!
سال ها پیش وقتی برای کار آموزی به دشت" گرابایگان" فسا رفتم و رانندگی بولدوزر آموختم، فهمیدم که می توان پشت میز هم ننشست و کار کرد! ولی خدای اش آنقدر سخت بود که مجبور شدم به هر جان کندنی بود در کنکور قبول شوم تا راه بهتری را برای نان در آوردن بیابم!
هر از گاهی که بیکار می شوم، در دکان کاریکاتوری می کشم و چون اسکنر و کامپیوتر دم دست است، سریع در کامپیوترم رنگ می کنم و به سندیکا می فرستم. گاهی کارها آنقدر عجله ای کشیده می شود که باور کردنی نیست!
اگر هم از سر تصادف یک مشتری سر برسد خیلی سریع کار را می پوشانم!
گیرهای مشتری ها هم خیلی بامزه است. خانم های مسن خیلی حرف می زنند. بعضی از زن های جوان بدشان نمی آید بیشتر از حد صحبت کنند، ولی خدا را شکر که حلقه ازدواج من مکالمه را کوتاه تر می کند!
جماعت میلیونر هم ماجراهای خودشان را دارند!
می خواهم هر از گاهی اتفاقات بامزه را برایتان بنویسم.