یادداشت‌های نیک آهنگ
انتشار مطالب اين وبلاگ در کيهان و رسانه​های مشابه، حرام است
Saturday, December 31, 2005
بابا عجب برفی داره می‌آد!

من که طبق معمول تا صبح خوابم نبرد. الان هم از صدای خش و خش برف روبی همسایه‌ها بیدار شدم.
البته اینجا وقتی برف در شب کریسمس یا سال نو می‌آید خیلی خوشحال می شوند...و من هم به خاطر سابقه بد برف پارو کنی، زیادی خوشحال می‌شوم!!

مشکل بعدی در اینجا باران یخی است. من تا وقتی به کانادا نیامده بودم نمی دانستم این چنین بارانی هم وجود دارد! از آسمان باران می‌بارد و بعد به سرعت در سطح زمین لایه‌ای چند سانتیمتری از یخ تشکیل می‌شود. حالا مگر دیگر می‌توان به راحتی راه رفت؟

خوشبختانه هنوز از باران یخی خبری نشده، ولی دیروزود دارد، سوخت و سوز ندارد!!

من برای سال نو به همکارانم یک کارتون بابا نوعل هدیه کردم، البته با سیستم ای‌میلی، نه پرینت روی مقوا. تا دلتان هم بخواهد کارت‌تبریک اینترنتی گرفتم.

در هر حال، این عید سعید نسبتا باستانی را به شما تبریک می‌گویم.

زت زیاد!
اکبر گنجی؛ الگو، نه قهرمان! - آسیه امینی

کاش کسانی که مفتخرند به هورا کشیدن برای آقای خاتمی - مرد نیکی که اگر رئیس جمهور نمی شد قطعا نیک تر می ماند، مردی که می توانست تاریخی دیگر بنویسد و ننوشت، نخواست که بنویسد نه اینکه نتوانست! و ...- در کنار خانه بی فروغ اکبر گنجی نیز شمعی روشن کنند تا از آن همه شور و هیجان! کور سویی نیز بر دل دختران نسل سومی! گنجی بتابد.
Friday, December 30, 2005
Dangerous Lives
این کتاب به احتمال زیاد به راحتی برای ساکنان ایران دست یافتنی نیست. متاسفانه به دلیل قوانین سفت و سخت هم نمی‌توان ترجمه اش کرد، ولی کاش کسانی که چندی پیش در سمینار روزنامه‌نگاری در بحران شرکت کرده بودند این کتاب را می‌توانستند بخوانند.

مدت‌هاست باید برای نویسنده این کتاب چند تا کارتون می‌کشیدم، ولی تا آنرا کامل نخواندم، نتوانستم به نتیجه لازم برسم.

کتاب در باره روزگار خبرنگارانی است که در حوزه های جنگی و خطرناک کار کرده‌اند و بعد از بازگشت دچار مشکلات روحی و رفتاری فراوانی شده‌اند. انتونی فینستین که استاد دانشگاه تورنتو است، با بسیاری از خبرنگاران و عکاسان جنگی گفتگو کرده و تحلیلی از وضعیت آنها ارائه داده است.

بسیاری از خبرنگاران معروف هم از دستش فرار کرده اند چون می ترسیده اند که مردم بفهمند چه حال و روزی دارند. البته او با اجازه مصاحبه شوندگان به ذکر حال آنان پرداخته است.

روزی روزگاری کسی هم باید چنین مطالعه‌ای را روی روزنامه‌نگاران پردردسر ایرانی انجام دهد...
واما تجربیات وبلاگی یک هفته اخیر
در هفت روز گذشته، تعداد بسیار زیادی ایمیل گرفته ام و فقط توانسته‌ام به چندتایی جواب بدهم، شرمنده.
نکته دیگر اعتراض بعضی‌ها به تعداد پست‌ها است! من یک مرض قدیمی دارم! تا حد توانم در موضوعی که جدی می‌شوم جلو می‌روم. حال می خواهد کار باشد، عشق باشد، کتاب باشد، درس باشد...این را متاسفانه یا خوشبختانه از پدرم به ارث برده ام، منتهی او در همه چیز جدی است، من در بعضی...

در هفته گذشته در لحظاتی که حس کرده‌ام می‌توانم بنویسم، نوشته‌ام.

مکالمه کوتاه من با حنیف سبب نوشتن هفت قسمت "روزگار ما" شد. خوشحالم که در وضعیتی قرار گرفتم که بتوانم خیلی چیزهای را که فراموش کرده بودم به یاد بیاورم.

مساله دیگر اذیت کردن طرفداران فروتن خاتمی بود. به خدا اصلا نمی خواهم شما را برنجانم، ولی حس خودم متاسفانه در وبلاگ خودم مقدم است. در کمال خودخواهی می گویم که گرچه اعتراضات را محترم می‌شمارم، ولی به چیزی که اعتقاد دارم پایبندترم.

نکته با مزه هم گرفتن اطلاعات دست اول از بسیاری حوزه‌هاست. از همه دوستان متشکرم! حس می‌کنم الان در تهرانم و همکار خبرنگارم دارد زنگ می‌زند و می‌گوید :فلانی، می‌دونی اون ماجرا چی پشتش بود؟ طرف حاضر نشد...یارو هم اونجا حالشو گرفت...


در هر حال، من از نوشتن لذت می‌برم. همین برایم مسکن است.
اخطار: آهای انجلینا! توی خواب که می‌آیی، اون بچه‌ها رو با خودت نیار! بسپارشون به برد پیت!
چقدر عصبانی بودم!

الان که مطالب امروز صبح را می‌خواندم، اندکی از این خشم خودم وحشت کردم. خوبی وبلاگ این است که همان حسی را که داری نشان می دهی، البته اگر بخواهی نشان بدهی.

من از وبلاگ خودم خیلی چیزهای جالبی می‌آموزم! یکی شناخت حالت‌های خودم است! و اینکه این حالت‌ها چه واکنش‌هایی بر می‌انگیزد. نکته جالب‌تر این است که یواش یواش می فهمی در باره ات چه چیزهایی گفته‌اند وچه حر‌ف‌هایی در آورده‌اند. این بامزه‌تر است. حد اقل چون من هم بقیه را در خاطراتم متهم کرده‌ام(به نحوی) بسیار طبیعی می دانم که در موقعیت‌های مختلف متهم هم بشوم. چیزی که عوض داره، گله نداره!

هیچکس جای هیچکسی نیست، نه شما می‌دانید من در دل چه دارم و نه من می‌دانم شما بر چه اساسی قضاوت می‌کنید. هر کسی از دریچه ذهن خودش مسائل را می‌بیند. اصلا هم انتظار ندارم دریچه‌های دید ما یکی باشد! چقدر زندگی بد می‌شد اگر همه مثل هم بودیم!

راستش علت عصبانیت من از خاتمی یکی دو تا نیست، به دیدارمان در ۲۱ خرداد ۱۳۸۰ برمی‌گردد. و انتظاری که از او داشتم بابت دفاع از حقوق روزنامه‌نگاران...قرار بود ما مشکلات را نشان دهیم، قرار بود ما تلاشمان را بکنیم، و گمانم او باید حمایت می‌کرد. نکرد. من به کاری که کردم اعتقاد دارم. قانون را نقض نکردم، هر چند قانونی بود که حقوق مرا نقض می کرد. ولی در پناه همان قانون جلو رفتم و جلو رفتیم. او قول داد حافظ اجرای قانون باشد و نبود.

من اشتباه کردم. اعتراف می‌کنم. نه به خاطر کارهایی که کردم! نه! به خاطر اعتماد به کسی که به خودش هم اعتماد نداشت! وقتی کسی راهبر تو باشد که نه جاده را می‌شناسد و نه اعتماد به نفس لازم برای پیدا کردن راه را، نباید دنبالش بروی، و اگر رفتی، انتظار بیجا داشتن از او غلط است.

پس، به عنوان انسانی خوب به او احترام می‌گذارم ، و اگر از راهبری‌اش بد می‌گویم، بیشتر به خودم لعن می کنم، که چرا چشمانم را باز نکردم، کور بودم، و باز هم امید داشتم.

الان آرام‌ترم و می‌خندم به خطای نابخشودنی خودم.

باید به فکر فیلم‌هایی باشم که می‌خواهم در سه روز آینده ببینم!
آخ جان! پروین رفت

پدرخوانده بالاخره کنار کشید! هر وقت پروین را می‌بینم یاد هاشمی رفسنجانی می‌افتم. هر دو بشدت تمایل به امنددن دارند و شرایط را طوری می چینند که همه به آنها احتیاج داشته باشند، و جالب‌تر آنکه نتیجه حضور هر دو یک چیز است. شکست
یک جرعه خواب
چقدر چسبید! می‌خواستم امروز به سینما بروم ولی تنبلی نذاشت، ساعت رو هم تنظیم کردم واسه ۴ که بیدار شم و راهی شهر و سینما . ولی چقدر کیف داره وقتی نشنیدی زنگ رو.

من جمعه‌ها بعد از کار فقط دو سه ساعت می خوابم تا شب خوابم ببره، ولی امروز بعد از ظهر اومدم دراز بکشم، بیهوش شدم. حالا خدا به دادم برسه واسه شب! حالا تا مغازه‌ها نبستن برم یه خریدی بکنم وگرنه از گشنگی تلف می‌شم! این هیکل کلی خرج داره!

در ضمن، انجلینا هم پیداش نشد که نشد!
درود بر فرصت سوزان سر بلند گفتمان آباد علیا
دست خودت نیست، یادت می‌آید به امیدهایی که داشتی، به قول او، به خیال‌هایی که در ذهنت می‌پروراندی.
پلکت بیخودی می‌زند، عصبی است...یادت می‌آید، چیزهایی را که فراموش کرده بودی.

شماتت هر بی‌پدر و مادر و با پدر و مادری که درکت نمی‌کند هم به دردت می‌افزاید. کنار گود نشسته و می‌گوید لنگش کن. دردم نهفته به زطبیبان مدعی، باشد که از خزانه غیبم دوا کنند...

طرف جرات ندارد خودش را معرفی کند، از تو انتظار شجاعت فارغ از عقل دارد، گاهی آنقدر به تو فشار می آید که تا کوبیدن جمجمه‌ات به دیوار فاصله‌ای نداری...عین آن روزها، که تنها راهی بود که دست از سرت بردارند...ولی الان چه؟

کورهای دور از کوران آن روزها نشسته‌اند و به‌به و چه‌چه می‌کنند برای زحمات نکشیده بقیه. و تو باید همینطور خون دل بخوری از خرد ایشان.

ایرادی ندارد، فرصت‌سوزان همیشه سربلندند، و ما زبان‌درازان سرشکسته.

زبان تلخ من تلخ‌تر از روزگارم نیست. روزگار را نمی‌توان بخشید، ولی زبانم را عفو کنید.
تقدیم به رئیس جمهوری محبوب سابق
چون توانستی، ندانستی چه سود
چون بدانستی، توانستت نبود
شرمنده‌ام
راستش فکر می‌کنم حق با احمد باشد، اهمیت دادن بیش از حد به خاتمی و همه چیز را گردن او انداختن درست نیست. اگر او آن آدم بزرگی بود که فکرش را می‌کردم باید ناراحت می‌شدم. اشتباه از من بوده است با انتظارات بیخودی از یک رئیس قوه مجریه سابق داشته‌ام. از همه طرفداران و پرستش‌گران ایشان عمیقا عذر می‌خواهم.

بالاخره باید فرقی میان مصدق و بقیه هم باشد...
درد
درد دارد، وقتی الان می فهمی که عزيزترينت در تب می​سوزد، و تو اين ور دنيا به هيچ دردی نمی​خوری...درد دارد، نه؟ اين درد را مردی با عبای شکلاتی هرگز نخواهد فهميد.
نظرتون در باره يه وبلاگ تصويری انگليسی چيه؟

الان داشتم فکر می​کردم بعضی از شب​ها که کار کمتری دارم، ميشه با طرح​های عادی يا حتی چرک​نويس! حرف زد... البته نه باسرعت وبلاگ​نويسی فارسی​ام! خلاصه من که از ديوانه بازی بدم نمی​آد! شما چطور؟

اين کرم پيدا کردن راه جديد داره منو کلافه می​کنه! البته همین فردا آسيه امينی يک تحليل اساسی در روان-ساختار شناسی من انجام خواهد داد! از ما گفتن!
آيا جرج اورول ديگری می​آيد؟

يادم می​آيد وقتی با بدجنسی کامل به هنرآموزان خانه​کاريکاتور تاکيد می​کردم که برای تمرين تصويرسازي، از کتاب قلعه حيوانات استفاده کنند، اول کار صدايشان در می​آمد که سخت است و فايده ندارد و ... و آخر فصل با شيطنت می​گفتند منظورتان از انتخاب اين کتاب چه بوده؟

کار بعضی از هنرآموزان را بعد از ۹ سال هنوز فراموش نکرده​ام. هر کدام با پيش​زمينه ذهنی خاصی داستان را از زوايای ديد متفاورت بيان کرده بودند. در کار بچه​ها نکاتی می​ديدم که روز به روز ايمانم به کار جرج اورول بيشتر می​شد.

سال ۱۳۵۹ در ۱۱ سالگی هم "۱۹۸۴" را خواندم و هم "قلعه حيوانات" را. به نظرم کار بزرگ اورول اين بود که با زبانی قابل فهم شرايط مختلف ساختارهای توتاليتر را نشان داده بود. جالب​تر آنکه هر دفعه قلعه حيوانات را می​خواندم انگار بار اولم بود. با لذت دوباره می​خواندمش.

الان که جرج بوش رسما از جاسوسی در احوال شهروندان آمريکايی دفاع می​کند، هيچ چيز به اندازه پيشبينی اورول در ۱۹۸۴ تداعی نمی​شود. در ايران خودمان ديده بوديم، ولی نه در اين حد. پارسال وقتی بالاخره بعد از سال​ها فيلم ۱۹۸۴ را ديدم، حس کردم که الان در آن شرايط هستيم، منتهی با زرق و برق حکومت​های دموکراتيک، کسی به راحتی آنرا حس نمی​کند.

اورول را به خيلی چيزها متهم کرده​اند. ولی برخلاف خيلی از نويسنده​های متهم، فکر می​کنم حد اقل اين دو کتاب را با خلوص کامل نوشته، انگار رويايی صادقه ديده و به بهترين راه ممکن آنرا نگاشته...

اگر دستتان رسيد، قلعه حيوانات تصويرسازی شده بوسيله رلف استدمن را هم ببينيد. شايد ايمانتان بيشتر شد!
آخرين روز کاری ۲۰۰۵
البته روز کاری که شوخی است! چون من از ساعت ۱۰ و نيم شب سر کار هستم تا ۷و نيم صبح.درست مثل آخرين روزهای کاری قبل از عيد می​ماند. ملت خريدهايشان را کرده​اند و منتظر سال تحويل هستند.

امروز بعد از ظهر کلی اطلاعات محشر در مورد يک کلاه​بردار حرفه​ای گرفته​ام که نمی​نويسم! قول داده​ام! فقط اينقدر حال کرده​ام که حد ندارد! اگر طرف بار ديگر ادعايی کند، به هيچ عنوان حرف​هايش را باور نخواهم کرد، و احيانا بر اساس منطقی که در باره روند فعاليت​های چند سال اخيرش دريافته​ام، پس از کسب اطلاعات بیشتر، ترتيباتش را خواهم داد، بیشتر از گذشته!

بعد از گرفتن خبرهای داغ، با قلبی مطمئنه خوابيدم، و هرچه انتظار کشيدم خبری از انجلينا خانم نشد که نشد. ولی دو نفر گفتند خواب مرا ديده​اند! اين ديگر بامزه تر است. کاش انجلينا خواب ما را می​ديد و يک اطلاعی می​داد.

رئيسم به همه بر و بچه​ها يک شمع عطری درون يک خمره کوچک شيشه​ای هديه کرده که به خاطر بر چسب انعکاسی نقره​ای​اش مرا ياد قندان​های استيل دوزاری توی روزنامه​​های ايران می​اندازد. تا الان چند بار دست دراز کرده​ام که قند بردارم!

اين آخر هفته​ای هم اگر خدا بخواهد برويم چند تا فيلم ببينيم، بلکه فرجی شد.

امروز عصر هم کانال فيلم تلويزيون، قسمت آخر ارباب حلقه​ها را داشت نشان می​داد که نشستم برای بار پنجم ديدمش. فقط ماندم پيتر جکسون با اين همهاستعداد، چطوری توانست کينگ کينگ را به اين خوبی خراب کند؟

يک مقاله هم به دستم رسيده توپ! احتمالا در اواسط ژانويه چاپ خواهد شد. يک مرکز مهم مطالعات نظامی و دفاعی در آمريکای شمالي، مساله هسته​ای ايران را بزرگ​ترين چالش امنيتی سال ۲۰۰۶ خوانده، و متاسف است از اينکه بعد از سخنان احمدی​نژاد، بهانه کافی برای تحرک بيش از حد ژنرال های جنگ​طلب اسرائيل فراهم شده است. از سوی ديگر يکی از سفرای سابق کانادا در ايران دعا کرده که اسرائيل کار بيهوده​ای نکند، چون جمع و جور کردن هر اشتباه نظامی در منطقه، جبران ناپذير خواهد بود. از طرفی به نفع ۷۰۰ ميليون دلاري روسيه از بحران هسته​ای اشاره شده، بخصوص با فروش ۲۹ سايت موشکی ضد هوايی و ضد موشکی در اطراف نیروگاه اتمی بوشهر.
Thursday, December 29, 2005
باز هم بخواب نيکان، انجلينا نيومد
این هم شد خواب
آدم صبح بیاد خونه، به امید خواب خوش، بعدش خواب چه کسی رو هم ببینه: عطا مهاجرانی!

خواب دیدم که همه بچه‌های قدیمی هفته نامه مهر جمع شدن یک ساختمان جدید، من زود رسیده بودم رفتم روی یک مبل دراز کشیدم. وقتی بیدار شدم، دیدم عطا مهاجرانی جوان‌تر شده و نشسته پشت یک میز و دارد می‌نویسه، خیلی ساده و بدون تکلف.

رفتم جلو و سلام کردم، تردیدداشت دست بده، من هم گفتم ببخشید این همه اذیتتون کردم، آدم عقرب باشه لذت زیادی می بره از نیش زدن به مهاجرانی! مال رگ کازرونی و اصفهانیمه!

بهش گفتم چی شده اینقدر جوون شدین؟ نکنه دوری از قدرت و غیره! این همه به آدم میسازه!

بعدش هم نشستم با بدجنسی رفتم تو بحرش و یک کاریکاتور جدید کشیدم.

در ادامه‌اش هم از خواب بیدار شدم!

ما رفتیم دوباره بخوابیم

عزت زیاد، لطفا در خواب هم مزاحم نشوید. فقط انجلینا جولی، اون هم بدون حضور پرد پیت اجازه ورود داره! مزاحم‌ها! بار آخرتون باشه‌ها!
ديويد گيلمور در تورنتو
جوانان نسبتا قديم اهل تورنتو:به هوش باشيد که در ماه آوريل حضرت پينک​فلويد​الاسلام والمسلمين، ديويد گيلمور در تورنتو، مسی هال ، کنسرت دارد!فروش بلیت هم از ۱۴ ژانویه​المکرم شروع خواهد شد.

اگر به پينک​فلويديش و خورشيد هم بر نخوره، من از گيلمور بيشتر از اون راجر واترز خوشم مياد با اون لهجه چاله ميدونيه لندنی​اش!

تکمله:اگر کسی خواست برنامه بذاره واسه خريدن بليت که همه بچه ايرونی​ها کنار هم باشند، ما را بی​خبر نذاره!
عشرت امروز
اى دل ار عشرت امروز به فردا فكنى
مايه نقد بقا را كه ضمان خواهد شد
خود درگيری​های نيمه شب زمستانی
چرا اينقده زياد می​نويسی؟
نيکان: خفه​ام کردی!
نيک​آهنگ: چه مرگيته؟
نيکان: نکبت! چقدر می​نويسی؟چقدر خودنمايی؟
نيک​آهنگ:چی؟
نيکان: می​خوای چيو ثابت کنی؟ مي​خوای پوز کيو بزنی؟
نيک​آهنگ: پوز خودمو!
نيکان: اين عقده خود کم پوز زنی تو کی می​خواد برطرف بشه؟
نيک​آهنگ: هيچوقت!
نيکان: تو اسهال قلمی گرفتی! چی تو غذات ريخته بودن؟
نيک​آهنگ: احتمالا آلو! ولی خدا رو شکر تساهل نگرفتم! وگرنه می​رفتم تو مايه صيغه و صيغه مبالغه و لندن و ...
نيکان: خجالت بکش! چرا پای اونو مياری وسط؟
نيک​آهنگ: اون که هميشه اون وسط مسطا هستش...خير الامور اوسطها...
نيکان: حالا جواب منو ندادی! چرا اينقده زرت و زرت می​نويس؟
نيک​آهنگ: حال می​کنم! همين!
نيکان: چرا از بقيه ياد نمی​گيری ابله​جان؟
نيک​آهنگ: مجسمه بلاهت عزيز، به من چه بعضی​ها دچار يبوست مزمن بلاگی هستن، هر کسی کار خودش، بار خودش...
نيکان: اه! شد يه دفعه تو جواب ندی؟
نيک​آهنگ: نچ!
نيکان: حالا واقعا می​خوای چيو ثابت کنی؟
نيک​آهنگ: بابا تو انگار درگيری داری! آقاجون، به جای اينکه بيام يه مطلب طولانی بنويسم و همه چيزو توش جا بدم، ميام کلی مطلب کوتاه کوتاه می​نويسم، که توی هم قاطی نشن، اين يکي، در ثاني، مگه قرار نيست وبلاگ محل"هر چه می​خواهد دل تنگت بگو" باشه؟
نيکان: گفتن ميشه هر چی دلت خواست بنويسي، ولی تو انگاری زيادی دلت تنگه!
نیک​آهنگ: آی گفتی...
نیکان: بی​خیال، الانه که بزنی زیر گریه...مرد گنده، اشکش دم مشکشه...
نیک​آهنگ: مرده شورتو نبرن...زدی تو ذوقم...
نیکان:غلط کردم! ببین، شنیدی عشرت شایق چی گفته؟ ضعیفه گفته"اگر در استاديوم‌ها آقاياني باشند كه ما را ببينند، عشق كنند و رعشه پيدا كنند، به اعتقاد من گناه دارد و نبايد شرکت کرد
نیک​آهنگ: هه هه هه هه...هاهاهاهاها...بابا ین دیگه نوبرشو آورده...اولا من نمی​دونم با دیدن عشرت خانم، کی رعشه به اندامش می​افته؟ شاید می خواد ببینه مظنه چقدره که خودشو انداخته وسط!
نیکان: بابا گناه داره.
نیک​آهنگ: گمونم توی مجلس همه رو حشری کرده که داره ورزشگاه رو قیاس می​کنه با جمع​های دیگه مردونه!
نیکان: استغفرالله!
نیک​آهنگ: آخه جون من کی ممکنه با ديدن اون رعشه به اندامش، بخصوص مرکز لهو و لعب بيافته؟
نيکان: دست بردار! بس کن! زشته!
نيک​آهنگ: بابا خودت بحثو پيش کشيدی!
نيکان: عجب غلطی کردما!

اين بحث هنوز در جريان است...
مصاحبه با احمد سخاورز
خوانندگان مطبوعات متولد سال​های بعد ۵۰، احتمالا احمد سخاورز را به ياد ندارند. او يکي
از بزرگ​ترين کاريکاتوريست​های تاريخ ايران است. سخاورز ۲۵ سال پيش از ايران خارج شد و الان با خوشحالی از تبعيد خودخواسته​اش، در کانادا به نقاشی و مجسمه سازی می​پردازد.

کسانی که به سايت روز دسترسی دارند، می​توانند گفتگو را در اينجا بخوانند.

کسانی که فيلتر امانشان را بريده هم در اينجا گفتگو را می​توانند پيدا کنند.
Divorce : Future tense of marriage
Office : A place where you can relax after your strenuous home life
Philosopher : A fool who torments himself during life, to be spoken of when dead
Politician : One who shakes your hand before elections and your confidence after
...
خفه شم برم؟

داداش، من که دهنم صاف شد توی این دوره، خواستن خفه​ام کنن، ازترس خفگی و خفت آواره شدم، بازم خفه شم برم؟

داداش، طرف نامه منو جواب نداد چون گفت امضای من پاش نیست، بعد از اینکه امضا کردم براش فرستادم بی​جواب گذاشت، بهش چيزی نگم؟ خفه شم برم؟

داداش، من که کلی کاریکاتور واسه آزادی بیان کشیدم، خفه شم برم؟

داداش، لابد تو درست میگی، تو وسط دعوا بودی، تو رو هزار و یک جا بردن، ،معنی فولاد سرد رو میدونی، سرت دو هفته باد کرده، به کمر معیوبت فشار آوردن، اعتراف​نامه جلوت گذاشتن، پس گردنی خوردی، نوار مکالماتت رو برات گذاشتن...سه ساله همه​اش کابوس می بینی و نصفه شب عرق کرده و پریشون از خواب می پری و فکر می​کنی الان بازجوت بالا سرته...تو حق داری...من باید ساکت باشم...لب بدوزم...شرمنده​ام، منو ببخش، جوونیه دیگه...

اگه نوشته من رگ​های گردن تو رو به حجت قوی کرده، ببخش منو...نفهمیه و هزار درد و بلا...

اگه به بت جنابعالی اهانتی شده، طلب عفو دارم! به بزرگواری خودت ببخش!

در ضمن، فکر می​کنم شکم تاریخ از خاتمی آبستن نشده است. او پایبند اخلاق است!

من عیاش کلاش فراموش​کار را به بزرگواری​ات ببخشا ای مرثیه​ساز...

امضا: بد آهنگ
مونيخ
هفته پيش دخترخاله​ام از ولايات متحده آمده بود و فرصتي برای رفتن به سينما پيدا شد. من با کمال بدجنسی رفتم فيلم مونيخ را ديدم و او هم رفت برای ديدن سيريانا! به این می​گویند همراهی!

راستش من رفتم که ببینم اسپیلبرگ طرفدار اسرائیل چطوری ماجرای گروگان​گیری و ترور ۱۹۷۲ را به نفع اسرائیلی​ها تفسیر می​کند.
اما با اجازه شما اندک اندک می​شد دید که نه، ماجرا فراتر از انتظارم بوده...در جایی که تصادفا گروه ترور اسرائیلی که مامور انتقام از گروگان​گیران است، با گروه ترور فلسطینی شبی را در یونان هم اتاق می​شوند! مکالمه و به عبارتی گفتمان جالب سرکردگان دو گروه خیلی جذاب است.

آخر فیلم هم خیلی تکان دهنده است. رهبر گروه ترور که می​بیند روسایش در موساد عملا از او و گروه ترور برای کشتن اهدافی دیگر استفاده کرده​اند، نه فقط انتقام از گروگان​گیران فلسطینی(گروه سپتامبر سیاه) برای همیشه از اسرائیل می​رود. در آمریکا احساس امنیت نمی​کند...انگار می​ترسد اسرائیلی​ها او را بکشند...وقتی هم که می​فهمد گروه​های دیگر از طریق رابط سابق​ دنبال او می​گردند، ترسش تبدیل به وحشت می​شود.

به نظر می​رسد که اسپیلبرگ خواسته ریشه​های ترور و خشونت را نشان دهد...حالا مرغ اول بوده یا تخم مرغ، اول تقصیر آنها بوده یا اینها...اين فيلم انتقاد تند و منفی بسياری از محافل اسرائيلی را برانگيخته است.!

در هر حال فیلمی بود دیدنی...
و اما مساله شرعی جديد
اگر ماشين ظرف​شويي، اثر رژ لب(ماتيک) عليا مخدره​ای(احتمالا کافر!) را روی لبه فنجان پاک نکند، و مرد نامحرمی دقيقا از همان محدوده قهوه يا چای بنوشد، حکم چيست؟
باد صبا
گرچه "صبا" نامی زنانه است، ولی با عنايت به اينکه کروبی از راه انداختن اين شبکه نيتی مردانه داشته، جنسيت آنرا در ابتدای کار، مذکر می​دانم.متاسفانه ختنه سوران آقا "صبا" تبديل به مراسم عزاداری عضو از دست رفته شد. به عبارت بهتر، طبيبان نسبتا محترم، عضو محترم را از بيخ بريدند و انداختند جلوی ...

با عنایت به تهدید جدی صورت گرفته، بعید می​دانم برای راه انداختن روزنامه اعتماد ملی و فعالیت​های حزب جدید دلو دماغ زیادی باقی مانده باشد، مگر آنکه گر به مورد نظر دم حجله فقط اندکی غش کرده باشد(نکشته باشندش!).

حتما آقای کروبی خوب می​دانند این همان ساز و کاری است که سال​ها قبل تا زمانی که ایشان آن طرف دیوار نایستاده بودند، چقدر مورد علاقه​شان بوده است.
روزگاران ديگران! و غيره
انگار اين مرض من درست شدنی نيست. آسيه امينی هم لطفا اشکش در نيايد!

يکی از اتفاقات بسيار افتادنی در کانادا، برای مهاجران ايراني، "طلاق" است! تا آنجا هم که می​دانم، تعدادی از وبلاگ​نويسان ساکن اين منطقه، طلاق را تجربه کرده​اند. اصلا نمی​خواهم کسی به خاطر یادآوری خاطرات تلخی که منجر به جدايی شده، پريشان​خاطر شود، ولی بد نيست به اين پديده که باعث ترس و لرز بسياری از خانواده​های تازه وارد می​شود نيز پرداخت.

تا آنجا که شنيده​ام، ضريب طلاق در ميان ايرانيان پس از دو سه سال اقامت در اينجا بالاست. بعضی از آقايان، آشنايی خانم​ها را با استقلال بيش از حد زنان کانادایی و نيز امکان مستقل شدن مادی را عامل اين ماجرا معرفی کرده​اند، و بعضی از خانم​ها، آشنا شدن با حقوق زن در محيط جديد را. بايد دلايل بسيار زيادی وجود داشته باشد( مثل تمايل به تجربياتی که در ايران ممکن نبوده و ...).

و در ضمن، آيا امکان داشته که با تغيير رفتار، و يا طرز تفکر هر دو نفر، يا حد اقل يک نفر از اين ميان، جلوی جدايی را می​گرفتند؟
Tuesday, December 27, 2005
گفتگوى شرق با وزير نفت
دوستانی که از ماجرای "الهامات غيبی" رياست محترم جمهوری بی​خبرند، می​توانند مصاحبه وزيری هامانه را در شرق بخوانند:

آيا شما از جانب شخص خاصى به رئيس جمهور معرفى شده بوديد؟
من نمى دانم، شخصاً هيچ وقت هم از ايشان سئوال نكردم. يك دوست مشتركى از ايشان سئوال كرده بود كه فلانى (هامانه) را چه كسى به شما «رئيس جمهور» معرفى كرده است.كه ايشان پاسخ داده اند «وزيرى را خدا به من معرفى كرد» اين جمله اى است كه دوست مشترك ما گفته است. من واقعاً نمى دانم مشترك ما گفته است. من واقعاً نمى دانم.
Fun with Dick and Jane
جای شما خالی رفتيم يک فيلم کمدی باحال ديديم و کلی خنديديم. بازی جيم کری مثل هميشه برای من بامزه بود، همينطور برای بقيه تماشاچی​ها!

البته چون جيم کری کانادايی است، طرفداران بيشتری هم در اينجا دارد!

بعد از سه چهار روز چپيدن در خانه، واقعا سينمای خونم کم شده بود، و اصلا هم حال و حوصله ديدن فيلم​های ارزشمند و فلسفی را نداشتم. اگر شما هم دچار همين معضل شده​ايد، اين فيلم را حتما ببينيد.

لازم به ذکر است که اين فيلم واقعا "ب" محسوب می​شود، ولی بی​خيال درجه بندی هنری.
روزگار دیگران
گمانم زمستان گذشته بود که از مجید زهری می پرسیدم چرا خاطراتش و تجربیاتش از زندگی در کانادا و سختی‌ها را نمی‌نویسد؟ از چند نفر دیگر هم پرسیدم، ولی جوابی نگرفتم.

هر کدام از ما از خانواده و محیطی خاص بیرون آمده‌ایم و در مقابل شرایط میزبان جدید واکنش‌های متفاوتی داریم. بدون تردید خاطرات هر کدام از ما می‌تواند برای وبلاگ‌خوانانی که شاید بخواهند بیشتر بدانند، مناسب باشد.

اگر از فردگرایی وبلاگی که اتفاقا نقطه مثبت آن است اندکی فاصله بگیریم و کمی بیشتر بخشنده باشیم، شاید جلوی تکرار بسیاری از اشتباهات ناشی از نا آشنایی مهاجر با محیط جدید را بگیریم. البته به لطف خدا ما ایرانی ها که اصلا اشتباه نمی کنیم!!!

کانادا کشور بدی نیست و از جهاتی زندگی در آن بسیار جذاب است، ولی باید آنرا بیشتر و بهتر شناخت. نگاه دانشجویان تازه وارد به این سر دنیا خالی از لطف نیست.
اندر احوالات "روزگار ما" و غیره
وقتی حنیف عزیز خواست تا وضعیت تجربه شده را شرح دهم، مجبور بودم ذهنم را به حال و هوای آن روزها بازگردانم. روزهایی که به امید فردایی بهتر طی می‌شد و در نا امیدی شدید بسی امید بود. همه لحظات آدم در اینجا تلخ نیست، تجربه کنترل نشدن، تعقیب نشدن، سین جیم نشدن چیز دلپذیری است.

اینجا برای خیلی از مهاجران وضعیت‌هایی اینچنین و جه بسا سخت تر بوجود آمده که اصلا تمامی بلندپروازی‌های پیش از فرودشان را از یاد برده‌اند. با این حال وقتی کسانی آن دور دورها نشسته اند و فکر می‌کنند وارد بهشت شده‌ای و گاه به تو رشک می‌برند، دلت می‌گیرد. نمی‌توانم بگویم از باب کم دانی ایشان، بلکه از پنهان‌کاری ما ایرانی جماعت. می‌ترسیم "دشمن‌شاد" شویم. مادر بزرگ خدابیامرزم همیشه می‌گفت نگذارید "دشمنتان شاد" شود... من البته موافق این نگاه نیستم. اگر دشمن آدم دانا باشد، که لایق دانایی و اطلاعات بیشتر است، اگر هم نادان، که در رنج دائمی است!

اینجا دوستان زیادی را دیده‌ام که موفق هم بوده‌اند. طرف دانشجوی ممتاز شریف است و به اینجا می‌آید و دکترایش را می‌گیرد و جذب بازار کار می‌شود. چه چه چیزی از این بهتر، یا مدیر هنری است و موسسه‌ای فقط به ابتکارات او سرپا است. مثال‌ها فراوانند.

کسانی که با میل خود پا ابه اینجا گذاشته‌اند و سال‌های سال در انتظار مصاحبه سفارت بوده اند، وضعی متفاوت از تبعیدی‌ها دارند. با این حال برای تبعیدی هم نفس کشیدن در فضای آزادتر با ارزش است.

در مورد جامعه ایرانی خارج از کشور هم باید بگویم که به طور انفرادی، ایرانی‌های بسیار نازنینی در این نیمه کره خاکی یافت می‌شوند، ولی به صورت جمعی، به نظر من ما هنوز جامعه مشخص ایرانی نداریم. قومیت‌های دیگر را در اینجا می‌بینی که چگونه هوای همدیگر را دارند. ولی گاه حس می کنی که هموطنانت بدشان نمی‌آید زمین خوردنت را شاهد باشند و بعد برایت تاسف بخورند. نمک روی زخم پاشیدن‌شان هم که الحمدالله بی‌نظیر است.

ایرانیانی را دیده ام که ترجیح می‌دهند تا حد ممکن از معامله و ارتباط کاری با هموطنان خود دوری کنند. این تجربه به آسانی بدست نیامده است. نگویید طرف ملیتش را فراموش کرده و عاشق غرب شده است. نه! ما اگر به اینجا آمده‌ایم، "بد و خوب" خودمان را هم آورده‌ایم.

یک مثال جالب: موسسه‌ای وجود دارد که کارش ظاهرا کشف و کمک به کارشناسان برجسته ایرانی تازه وارد است. در عمل، جایی شده برای تبادل کارت ویزیت و کشف ایرانی‌های پولدار تازه واردی که می توان آنها را وارد چرخه مالی اینجا کرد و از ایشان سودی برد. به همین راحتی. سرمایه ایرانیان ساکن کانادا را دست کم نگیرید، ولی آیا توانسته‌اند یا خواسته‌اند بخشی از این سرمایه را صرف کمک به آموزش و کاریابی و بهروزی هموطنان بکنند؟ چند مرکز فرهنگی و آموزشی با سرمایه سرمایه‌داران ایرانی برای کمک به تازه‌واردان راه افتاده؟

اگر هزینه‌های مهمانی‌های نمایشی جذب کمک و یا انجمن‌های اسمی راکه حتما سیاست‌مداری کانادایی را هم دعوت می‌کنند تا سود خودشان را ببرند بر آورد کنید، خواهید فهمید که می‌توان کاری کرد. ولی افسوس از منفعت طلبی ما.
کار کردن در تعطیلات
در خبرگزاری ما، تنها کسی که عیدش الآن نیست، من هستم! در نتیجه در طول تعطیلات کریسمس در‌خانه زندانی‌ام و از خانه کارها را انجام می‌دهم. به قول خودشان "On Call" محسوب می‌شوم.

از بدی‌های خانه نشینی این است که هم باید کار کنی، هم فیلم ببینی، هم چیپس بخوری و بدتر از همه مثل خرس چاق می‌شوی. در عرض این سه روز تعطیلی ۳ کیلو به کیلوهای اضافه ما افزوده شده، حالا کم کردنش کار حضرت فیل است، آنهم در زمستان که نمی‌توانی دوچرخه سواری کنی و وقت باشگاه رفتن هم نداری.

حالا می‌فهمم چرا بعضی از علما دور شکم‌شان اندکی (فقط یک کمی اندکی) زیاد است. البته بعضی‌هایشان احتمالا به خاطر وبلاگ‌نویسی است! بله آقای ابطحی؟
Monday, December 26, 2005
یک توضیح اضافه
دوستی شکایت کرده که چرا او را برای گذاشتن کامنت "بلاک" کرده ام:

۱-کسانی که از یک آی‌پی واحد با اسامی مختلف کامنت می‌گذارند و بعضی‌هایش با فحش همراه است، به راحتی حذف خواهند شد.

۲- کسانی که با آی‌پی خاصی ولی با اسامی مستعار و ایمیل دروغی کامنت بگذارند و بعد از سر بیکاری متوجه این موضوع شوم، به دلیل سو استفاده از هویت دیگران حذف خواهند شد.

۳- اگر می‌خواهید نامتان ثبت نشود، در قسمت ای‌میل نام و ای‌میل خود را بگذارید. کسی آنرا نخواهد دید. اگر از گذاشتن هویت واقعی تان می‌ترسید، چرا کامنت می‌گذارید؟ کامنت گذاشتن که ترس ندارد.

۴-هر چه دلتان خواست بنویسید، تا زمانی که به خودم برگردد مشکلی ندارم، اگر فرد دیگری آسیب ببیند شرمنده‌تان خواهم بود و از فن مزخرف حذف استفاده خواهم کرد.

سپاس
روزگار ما-۷
تلخی زندگی در این سر دنیا را می‌توان هر از گاهی با رفتن به سینما یا کتابفروشی و دوچرخه‌سواری فراموش کرد...ولی همه لحظاتت اینچنین نیست. نمی‌دانی کابوس‌هایت در بیداری است یا در خواب؟ کسی نمی‌فهمد ساعت‌ها در تنهایی‌ات گریسته ای، هیچ‌کس نمی‌داند تیر کشیدن قلبت از چیست، کسی هم نمی‌خواهد بداند.

اینجا تازه می آموزی که دچار یک معضل جدید شده ای، باید نزد این روانپزشک و آن روانکاو بروی، آنهم بدون پوشش بیمه، معنایش را می‌دانید؟ نه نمی‌دانید...هزینه‌اش توی سرش بخورد، می‌دانید برای گرفتن یک وقت ساده چقدر باید معطل شوید؟ نه نمی‌دانید! وقتی چشم باز می کنید بهیار آمبولانس را می بینید که روی سرتان یخ گذاشته و بعد در اورژانس هستید، خواهید فهمید. آن لحظه به شما حالی می‌کنند که ممکن بوده بلایی سر خودتان آورده باشید و تا خونریزی مغزی فاصله زیادی نداشته اید...به عبارت ساده‌تر، خل شده‌اید...

حنیف عزیز، خیلی از ما در تهران روزگار خوبی داشتیم. به هیچ وجه نمی خواستیم این سر دنیا باشیم...شاید بارها به من گفتند که کار سیاسی نکشم، گفتند به خاتمی و تیمش اعتماد نکنم، گفتند که پشتمان را خالی خواهند کرد. باور نکردم.

حنیف عزیز، گفتند برای اصلاحات است، گفتند نباید پرچم اصلاحات را زمین گذاشت، هر کس در حد توانش با رعایت قانون باید جلو برود...

حنیف! مگر ما سر خود کار می‌کردیم؟ مگر کارهایمان از چهار فیلتر عبور نمی‌کرد تا به چاپ برسد؟ چرا ما هزینه‌اش را دادیم؟ پس مسوولیت فیلترها چه بود؟

مگر خاتمی قرار نبود حافظ اجرای قانون اساسی باشد؟ قانونی که با همه ایراداتش آنرا پاس داشتیم.

روزگار ما، خوش نیست. در زندان خودمان هستیم، سردتر، بی‌رحم‌تر و دور از همه چیز و همه کس...
روزگار ما-۶
بحث به طور ناخواسته به شرایط تبعید رسید. انتخاب میان فرمایشی کار کردن و زیستن، با رها بودن به این راحتی نیست. وقتی می دانی روند اتهامات به کجا می انجامد، باید پیه خیلی چیزها را به تن بمالی. کسانی شاید باشند که کنار بیایند، ولی من آنقدر ضعیف بودم که با نتوانستم با خودم هم کنار بیایم. وقتی به تو گفته می‌شود که اگر به فلان روزنامه نروی، فلان حرف را نزنی و فلان کاریکاتور را نکشی، و حتی با کنار کشیدنت از حرفه‌ات هم راضی نمی‌شوند، چون باید ابزارشان شوی، و حاصل نافرمانی چیزی جز درد و رنج مضاعف نیست، چه کار می کنی؟ من نه فعال سیاسی‌ام نه عضو حزب نه...یک روزنامه‌نگار معمولی‌ام با تحملی محدود. شاید بگویید اگر مرد این راه نبودی چرا وارد شدی؟ لطفا بفرمایید کدام راه؟ من مرد این راه نبودم، حد اکثر زندگی چند نفر به زحمت افتاد، مردی با عبای شکولاتی را چه می‌گویید؟

روزنامه‌نگاری را اینجا می‌شناسم که به خاطر اتهاماتی ثابت نشده، بیکار است و کسی هم حاضر نیست یاری‌اش دهد. استاد ایرانی سواستفاده‌گر دانشگاه تورنتو می تواند برای او و خیلی‌های دیگرموقعیتی حداقلی ایجاد کند، برای مطالعه، مشاوره یا حتی تدریس، ولی نمی‌کند، چرا؟ روابطش با برادران...

تو در این سر دنیا بی‌پناهی. تعارف ندارد. اینجا هم زندانی است متفاوت. دوستانی را می بینی که با حداقل ممکن روزگار می‌گذرانند و روزی وضعیتی مثل تو داشته‌اند. آنها تو را بهتر درک می کنند. ارزش این دوستان بسیار بیشتر هموطنانی است که فقط ادعای درک‌شان ماتحت آسمان را بارها جرداده است. شعار، شعار، شعار....

حنیف عزیز، اینجا پیر شدنت را راحت‌تر از همیشه می بینی، سفید شدن موهایت آنقدر عادی می شود که گاه با دیدن عکس های چند ماه پیش‌ات فقط خنده‌ات می گیرد...حالا کچل شدن هم سرجایش!

شاید ما نازپروده‌های روزنامه‌نگار اینجایش را نخوانده بودیم. حالا خواندیم! وقتی بیمه نبودم و مریض می‌شدم، نمی‌دانی چه حس خفنی داشتم، وقتی انگشت پایت می‌شکند، ناخنش می افتد و حساب می کنی پول درمانش چیزی در حدود نصف هزینه ماه می‌شود، لبخند می زنی و با قرص ضد درد کنار مىٰ‌آیی، ولی هر روز هم باید روی آن انگشت لعنتی فشار بیاوری، چون باید بایستی، راه بروی و...وقتی هم بیمه می شوی، تازه با قیمت‌های دارو‌ها آشنایت می‌کنند!

واقعیت را بخواهی حنیف عزیز، به تجربه‌اش می‌ارزد، ولی برای خود آدم، نه بقیه! اینجا بارها له می‌شوی و باید همچنان سرپا بمانی... شاید روزی روزگاری بارگاه حقیقت بر روی کسانی که نمی‌بینندش پدیدار شود...

ادامه دارد
روزگار ما-۵
انگار مطالب من حکم نامه به حنیف عزیز را پیدا کرده!

حنیف عزیز، ما روزنامه‌نگاریم، سال‌ها بر اساس یک نیاز، اعتقاد، عشق، شهرت‌طلبی، و ..و..و.. جلو رفته‌ایم. هیچ گاه نخواسته‌ایم خود را شکست خورده نشان بدهیم، هیچگاه. در فقر کامل بهترین لباس‌هایمان را پوشیده‌ایم، سعی کرده‌ایم خودمان را دارا نشان دهیم و بی‌نیاز، انگار نیاز دنیا برایمان بی اهمیت است و ...باید قیافه مرا می‌دیدی وقتی در میان اجناس حراج دنبال مارک‌های اساسی بودم که چند بار روی دست فروشگاه باد کرده بود.

فکر می‌کنی متلک‌های دوستان عزیز ایرانی در اینجا برایت راحت است؟ احترامی که زندان‌بان برایم قائل بود، به خاطر کاری که کرده بودم، هزاران بار بیشتر از بعضی(تعداد اندکی) از این تازه به دوران رسیده‌هایی است که دیده‌ام. احترام نگهبان اوین را هیچگاه فراموش نمی‌کنم، یا احترامی که کارمند دادگاه که نگذاشت گرسنه بمانم. شاید تلخ می نویسم، ولی دلم می‌خواهد بدانی که شرایط این ور آبی‌ها شیرین نیست.

حنیف، من و تو می‌دانیم که اگر بعضی‌ها از بورس‌های ویژه بدون سپردن وثیقه نزد وزارت علوم استفاده می کنند و به خارج می آیند، بدون آنکه امتحان بورس داده باشند، معنایش چیست. دولت جناب عبای شکولاتی این امکان را که اصلا فراهم نکرد، کرد؟ برای خودی‌ها؟ من که خبر ندارم، تو شاید بهتر از من بتوانی سر در بیاوری. آیا آنها هیچگاه در قهوه‌خانه کار کرده‌اند؟ توالت شسته اند؟ در سرمای زمستان اعلامیه و کارت‌های تبلیغاتی برای ساعتی ۸ دلار پخش کرده‌اند؟ گمان نکنم. هیچگاه نگران بوده‌اند که نکند چشمان آشنایی آنها را ببیند و همه دنیا را خبر کند؟ به شهری دور افتاده می روی و کار می کنی، تصادفا فلان دیپلمات محترم سابق نظام را می بینی سوار بر خودرویی صد هزار دلاری با خانواده محترم که انگار در زیر چادر خیلی چیزها را سال‌ها قایم کرده بودند...به رویش نمی آوری که می‌شناسی اش، و هر دو با زبان جدید مکالمه می‌کنید، تعجب می کنی که با این انگلیسی ابلهانه اش چگونه سال‌ها در دستگاه دیپلماسی کار کرده و احتمالا به مال و منالی در این طرف دنیا رسیده؟ شاید هیچگاه باورش نمی‌شد در گوشه ای از شهری دور افتاده با کسی که او را می‌شناسد چشم در چشم شود...

حنیف! او به نام خدمت، به اینجا می رسد، و من و تو به اتهام بر هم زدن امنیت ملی سین جیم می شویم، بعدش هم باید سال‌ها نگران دوران بازنشستگی مان باشیم و معالجه سرطان و ناراحتی قلبی و ملاقات مستمر با جناب روانکاو و ...

من یکی از خوشبخت‌ترین تبعیدی‌ها بوده‌ام. مجبور نشده ام خودم را به فلان موسسه در ییل و واشینگتن و ...بچسبانم یا کلی گیسوان ببافم و در نهایت وطن‌فروشی بشوم مثل خیلی‌هایی که می‌دانی و می دانم.

ادامه دارد
روزگار ما-۴
حنیف می‌گفت که وضعیت روزنامه‌نگاران تبعیدی را نمی‌‌تواند درست بشناسد و حس کند. ساده بگویم، خیلی‌ها وقتی می شنوند که خارج از ایرانی، فقط خوشی‌ها را می بینند و به قول دوست ۲۲ ساله طرفدار خاتمی، آمده‌ایم برای تفرج...

وقتی می‌شنوی دوستان سابقت مانند کفتار در کافی‌شاپ‌های پایتخت زوزه می کشند از بس که خوشحالند از اینکه تو سختی می‌کشی، دردت می آید. فکر نکنید شوخی می‌کنم، کسانی که فکر می‌کنی حقی هر چند ناچیز بر گردنشان داری، ولی دوست و دشمن را در دوری می توان بهتر شناخت.

وقتی به این طرف دنیا می‌آید، تا زمانی که اجازه کار به تو نداده اند، نمی توانی کاری بیابی. باید داوطلبانه حمالی کنی. بدتر زمانی است که کسی این را بداند، به تو پولی قرض دهد، و برای جبرانش، چند برابر بیگاری کنی. این واقعیت مطلب است.

من در اینجا ارزش کار بسیاری از کارگران سخت کوش را فهمیدم. برایم لازم بود تا در شرایط مشابهی قرار بگیرم و درد را حس کنم. این درد از آن بابت بود که همیشه ادعا می‌کردم که هرکسی باید کاری بکند که دوست دارد. وقتی مجبور می‌شوی دست به کاری بزنی که در کابوس‌هایت هم نمی‌دیدی، آن وقت است که با وآقعیت‌های تلخ آشنا می‌شوی.

همیشه به خودم قوت قلب می دادم که سعدی کار گل می کرد، و بزرگی شناختش و الی آخر، یا موسی(ع) چوپان شد در روزگار غربت، یا ... به هر صورت همه اینها برایم مثال‌های شیرینی بودند تا باورم شود روزگارم بد نیست.

وقتی در شرایطی نا آشنا قرار می‌گیرید، وخیال می‌کنید کسانی هستند که دستتان را بگیرند، ولی بر عکس، با دستکش میخی به شما دست می دهند، می‌فهمید که چه اشتباهی کرده‌اید! با این‌حال کسانی هم هستند که شما را خوب درک می‌کنند و از ته چاه به درتان می آورند.


برای حنیف عزیز باید بگویم که بیرون زدن از خانه در سرمای زمستان اینجا، آنهم ساعت ۶ صبح و دو خط اتوبوس عوض کردن و بعد نهار نخوردن، و راضی شدن به یک وعده غذا در روز چیزی نبود که انتظارش را داشتم. غذا را هم میزبان مهربانم تامین می کرد. وقتی ۲۰ دقیقه طول می‌کشد تا انگشتانت از انجماد خارج شود چون دستکش‌هایت را گم کرده‌ای و جرات نمی‌کنی دوباره بخری، چون ته جیبت چیزی نمانده، سرما را باور می‌کنی. وقتی راننده اتوبوس یادش می‌رود که در ایستگاه بایستد و تا آمدن اتوبوس بعدی در ناکجا آباد ۳۵ دقیقه باید در سوز -۴۵ بایستی، اول به خودت و بعد به کاری که کرده‌ای لعنت می‌فرستی. وقتی داری کنار جنگل راه می روی و نمی‌دانی دو نقطه براقی که داری می‌بینی چشمان سگ است یا گرگ، می‌فهمی که عجب غلطی کرده‌ای...

وقتی در مملکت خودت شناخته شده‌ای و در اینجا هیچکس، و حس می کنی داری برای نامرد ترین انسان روی زمین بیگاری می‌کنی، می‌فهمی که تبعید آنچنان شیرین نیست.

بنده خدایی نمی‌دانست فرق مهاجرت خواسته با تبعید ناخواسته چیست. یک نفر با یک شهروند کانادایی ازدواج می‌کند تا زودتر به کانادا برسد، بعد از اینکه شهروند کانادا شد، با هزار و یک هماهنگی قبلی به ایران می‌رود و سالم بر می‌گردد...اسم این فرد تبعیدی نیست.

برای حنیف باید بگویم که ما برای پیدا کردن کار در روزنامه هایمان خیلی کم به این در و آن در زده‌ایم، اینجا برای گرفتن یک کار ابتدایی باید راه و چاه بیاموزی، رزومه‌ای بنویسی که همه اش خالی بندی است. بیست جا برای مصاحبه بروی، و بعد از تو تشکر کنند که از حد انتظارشان بالاتری و نمی‌توانند کاری مناسب تو بدهند:Over Qualified

حنیف، جیبت را نگاه می‌کنی، چیزی در آن نمانده، هدیه پدری‌ات همراهت هست، می‌دانی اگر بفروشی‌اش دو ماه دوام خواهی آورد، اما بعدش چه؟ سفارش کار می‌گیری، ولی سفارش دهنده تو را سر کار می‌گذارد، چون ایرانی است!

روزی که اجازه کارت را می‌دهند، از نمی‌دانی از خوشحالی چه کنی، ولی کار کجا هست؟ اگر بزرگواری یکی از دوستان نبود، من کار امروزم را نداشتم. این دوست ایرانی است و روزنامه‌نگار بوده، و درد مرا از صدها مدعی مهربان بیشتر فهمید، من مدیون همسرش و او هستم. اعتقاد دارم که خدا به من خیلی لطف داشت ...


ادامه دارد
روزگار ما-۳
یکی از سوال‌هایی که همیشه از خودم می پرسم این بوده که چرا این سراغ این حرفه آمدم؟ فکر می‌کنم خیلی از همکارانم نیز در تنهایی خود، زمانی که نمی خواهند کسی را توجیه کنند و یا خود را جلوی دیگران فریب دهند از خودشان پرسیده اند.

راستش اگر روزی روزگاری یکی از همکلاسی‌ها نمونه‌های کار مرا به دوستش در گل‌آقا نشان نمی داد، شاید من هم امروز این طرف دنیا مثل آواره‌ها با نگاهی متفاوت به زمین و زمان حمله نمی کردم. من به آن همکلاسی‌ام مدیونم و همینطور سیامک ظریفی"ن.شلغم".

زمان‌هایی هست که شما به دنبال چیزی هستید، ولی اتفاقاتی در زندگی بسیاری از ما افتاده که انگار آن شغل به دنبال ما بوده. شاید در آرزوهای‌مان جستجویش کرده بودیم، ولی ناغافل پیدایش شد.

اولین دستمزد من از گل‌آقا "هزار تومان" بود. مثل تف سربالا بود اگر می‌خواستم فقط به عنوان درآمد به آن نگاه کنم. ولی ماندم. خیلی‌های دیگر در مطبوعات امروز ما چنین بودند.حتی سختی‌های بسیار بیشتری کشیدند...

بعضی‌ها در نقطه‌های حساسی از زندگی‌شان می‌شکنند، همه ما بارها شکسته‌ایم، ولی ققنوس‌وار برخاسته‌ایم. باز هم خواهیم سوخت و اگر بخت یارمان باشد، از میان خاکسترها مجددا بیرون خواهیم آمد.

ادامه دارد
Sunday, December 25, 2005
کاش ما یاد می‌گرفتیم-اعتصاب سندیکایی رانندگان اتوبوس واحد تهران
روزگار ما-۲
خیلی از بر و بچه‌های آسیب دیده از تعطیلی سال ۱۳۷۹، در به در به دنبال شغلی پایدارتر در کنار فعالیت‌های خبری‌شان بودند، از خرید و فروش سهام گرفته تا کار در روابط عمومی‌ها. شوخی نبود، در سال ۷۹ بعضی‌ها حتی پول سیر کردن سر و همسر را هم نداشتند، و در موردی شنیدم که یکی از روزنامه‌نگاران برای تامین هزینه خوراک خانواده، کپسول گازش را هم فروخته است.

اسمش را گذاشته بودیم امدادهای غیبی، فرش زیر پا را باید می‌فروختی، طلای همسرت را و ...همه چیز غیب می‌شد تا تو نانی به کف آری و ...

ممکن است این سوال پیش بیاید که مگر مرض داشتیم با این وضعیت کار کنیم؟ می‌شود گفت کسانی که می‌پرسند احتمالا درد عاشقی نکشیده‌اند. خیلی‌ها بر اساس اعتقاد، وظیفه، عشق وارد این حرفه شده اند. یکی حس می‌کند استعدادش را دارد، و خیلی‌ها از کار کردن در مطبوعات لذت می برند. بسیاری را در مطبوعات ایران می توان یافت که تحصیلات‌شان اصلا ربطی به حرفه‌شان ندارد.

نبود امنیت شغلی، فشارهای مرئی و نامرئی، فقدان ساز و کار موثر بیمه و تامین اجتماعی همیشه بر اعضا این صنف سایه انداخته است.

مشکلات چند شغله بودن

خیلی از ما مجبور بوده‌ایم در آن واحد چند جا کار کنیم. روزنامه‌گاران بسیاری را می شناسم که در کنار کار روزنامه، معلم خصوصی، راننده آژانس، کارمند دولت، دفتردار و ... بوده‌اند. از آن گذشته بعضی‌ها برای امرار معاش مجبور به کار در چند روزنامه در آن واحد می‌شده‌اند. خود من از سال ۱۳۷۸ تا ۱۳۸۲ چنین وضعی داشته ام. حتی با وجود شرکتی که با یکی از همکاران دیگر روزنامه‌نگار داشتیم.

به طور مشخص وقتی مجبور باشی در آن واحد برای چند روزنامه کار کنی، اعصابت به خاطر برخوردهای متفاوت سردبیران به هم می ریزد، و خودت متوجه نمی‌شوی. به روی خودت هم نمی‌آوری که چه متلک‌هایی بابت این وضعیت می‌شنوی، چون خیلی از همکارانت هم آرزوی موقعیت تو را دارند! آنها هم دلشان می خواهد در آمد بیشتری داشته باشند، و حق هم دارند...کسی نمی‌داند رفت و آمد از این روزنامه به آن یکی، و بعد عدم انتقال فشارها و تجربیات بد محیط‌های متفاوت به همدیگر چقدر پیچیده است. در نظر بگیرید که صبح با سردبیر روزنامه آفتاب امروز حرف‌تان شده. ظهر طرح شما در روزنامه آزاد رد می شود و شب، سردبیر اخبار اقتصادی از شما می کواهد سوژه بی مزه او را کار کنید و شما هم زیر بار نمی‌روید. تازه وقتی به خانه می‌رسید، باید توضیح دهید که چرا دیر کرده‌اید، و ...البته من ماجرا را خیلی ساده کرده‌ام.

ادامه دارد
روزگار ما
همین چند دقیقه پیش مطلب حنیف را می خواندم. کمی دردم گرفت، چرا که سال‌ها قبل با دیدن حال و روز روزنامه‌نگاران قدیمی که به انجمن صنفی می‌آمدند، دلم برای آینده خودم هم می‌سوخت.

از روزی که درشهریور ۷۰ که وارد مطبوعات شدم تا امروز، بارها کارم را از دست داده‌ام، با این همه با لطف خدا همیشه کاری برایم جور شده تا چرخ زندگی به هر جان کندنی بوده بچرخد.

با این حال هیچ‌وقت تلخی بیکاری سال ۷۹ را فراموش نمی کنم. گاهی این احساس را داشتم که شاید باید باز به سراغ زمین‌شناسی بروم و از آن راه نان بخورم، ولی می‌دانستم که آدم آن کار نیستم. وقتی روزنامه های جدید راه می‌افتادند ولی از ترس یا هر چیز دیگری سراغ من نمی آمدند، احساس حقارت عجیبی می کردم. بخصوص جلوی همسرم. بهار منتشر شد، ولی دوستم رفت، حیات نو و هم همینطور...ساده نیست وقتی ناگهان ۵ محل در آمدتان ناگهانی قطع می‌شود، امروز که چنین است، فردا چگونه خواهد بود؟

وقتی می‌دیدم بعضی از همکاران خبرنگارم برای محکم کردن پایه مالی‌شان، به آگهی بازی و فروش فضای خبری‌شان روی می‌آوردند وناگهان وضع زندگی‌شان از این رو به آن رو می‌شد، نگران می شدم. چرا که این بیماری می‌توانست رشدی روز افزون داشته باشد. و اندک اندک دیدم که صفحات اقتصادی روزنامه‌ها به نحوی نامرئی به جاهای مختلف فروخته شده و مدیران روزنامه‌ها هم راضی بودند.

ادامه دارد
Saturday, December 24, 2005
قهوه یا شکولات
نیکان: تو لحنت خیلی بده! چرا از بقیه یاد نمی گیری؟
نیک‌آهنگ: بر عکس، نقد باید شلاق بزنه، خیلی‌ها نقد رو با دستمال یزدی اشتباه گرفتن!
نیکان: کی گفته؟ نقد یعنی...یعنی جوری عیبشو بگی که خوشش بیاد.
نیک‌آهنگ:زرشک از نوع آبدار! اولا کسی از نقد خوشش نمی‌آد. در ثانی نقد، قصه حسن کرد شبستری و ماجراهای شهرزاد و ... اینا نیست. نقد اگر طرف رو تکون نده که بهش نمی‌گن نقد!
نیکان: نه که خیلی هم تکون میدی؟
نیک آهنگ: هه هه هه، اگه تکون نمی‌دادم که تو این همه زرت و زرت دستمالی آقایونو نمی کردی ...تازه شانس آوردی نیومدم طرف رو هجوش کنم.
نیکان: مثلا چیکار می‌کردی؟
نیک‌آهنگ: هیچی، وقتی "مردی با عبای شکولاتی" تبدیل بشه به "مردی با عبای قهوه‌ای" می‌فهمی منظورم چی هست. ولی خیالت راحت باشه، این فقط یه مثال بود.
نیکان: غلط زیادی!
نیک‌آهنگ: چرا فکر بد می کنی؟ قهوه‌ای که فقط منظور ... نیست! شاید قهوه ترک باشه، یا اسپرسو، شاید هم برزیلی یا کلمبیایی، استارباکس هم بد چیزی نیست‌ها!
نیکان: نخیر! تو منظورت همون ... هست.
نیک‌آهنگ: اتفاقا میشه ازش بهره برداری هم کرد، مثلا به جای اینکه بگیم خاتمی ...زد به اصلاحات، بگیم قهوه زد، یا کاپوچینو زد،
...

این بحث بودار تا دم در قهوه‌خانه ادامه خواهد داشت
تقدیم به یک جوان ۲۲ ساله
دوست عزیز، نامه ات را خواندم. از ته دل بود و دلنشین.

چند نکته:
من در اینجا تفریح نمی کنم. کسانی که در ایران زندگی خوبی داشتند و به جبر الان این سوی آب هستند، زجری که می‌کشند بسیار بیشتر از آنی است که تصورش را می کنی. از خدا نخواه که مجبور به تحمل این شرایط جبری شوی. هنوز درد تبعید نکشیده‌ای تا بدانی فرقش با تفرج چیست.

تکلیف همه ما با کرام‌الکاتبین است، و وای بر کسی که نیاندیشد و کورکورانه اطاعت کند. وای بر کسی که به چیزی که اعتقاد دارد عمل نکند و بخواهد در مسیر جمع، نادانسته حرکت کند، وای بر کسی که از ترس رسوا شدن همرنگ جماعت شود.

بیشتر معتقدم که اگر فضای کاری برای جولان دادن خاتمی میسر شد، به خاطر تلاش‌های بی‌وقفه روزنامه‌نگاران و دانشجویان و اصلاح طلبان واقعی بود.

آنجا که می نویسی: «حزب مشاركت در دور اول انتخابات رياست جمهوري دكتر معين را كانديداي مورد حمايت خود مطرح كرد و در دور دوم با يك تغيير 360 درجه در شعارهایش، از آقاي هاشمي حمايت كرد.» یادت باشد که تغییر ۳۶۰ درجه‌ای با ۱۸۰ درجه‌ای فرق می کند. گمانم همان اشتباه احمدی‌نژاد را مرتکب شده‌ای، منتهی احمدی‌نژاد سنی بیشتر از ۲۲ سال دارد، پس به تو چندان خرده نمی‌گیرم.

ماجرای عبور از خاتمی با رای عدم کفایت سیاسی به او تفاوت دارد، رجوع کن به مقاله مورد نظر در عصر ما، که احتمالا یافتنش برایت سخت است.

بزرگ‌ترین مانع خاتمی انتقاد نبود، بی‌عملی بود و بس. انتقاد که ضمانت اجرایی ندارد برادر من. بر عکس تو فکر می‌کنم بزرگ‌ترین مانع کار خاتمی، متملقین و سود‌طلبانی بودند که ماندن خاتمی در راس قدرت منافع اقتصادی و حزبی شان را تامین می کرد.

در ضمن مگر ما موظف بودیم منش خاتمی را کاملا درک کنیم؟ مگر ما بایستی خدمتگذار کامل او می‌شدیم؟ انگار جاها عوض شده! کسی که منتخب مردم است باید خادم باشد، نه مخدوم! یارب مباد کس را مخدوم بی‌عنایت

دوست عزیز ، بت شکن زمانی بت می شود که عیبش را نبینیم، به عمد یا به سهو.
دموکراسی زرشک آباد
نیکان: تو خجالت نکشیدی این حرف‌ها رو زدی؟
نیک‌آهنگ: از چی خجالت بکشم؟
نیکان:مرد حسابی، اینآ چی بود حواله خاتمی کردی؟ تو چه حقی داری به اون این حرفا را بزنی؟
نیک‌آهنگ: ببخشیدا، دموکراسی فرقش با دیکتاتوری چیه؟ یعنی من حق ندارم نظر خودمو توی وبلاگ خودم بنویسم؟
نیکان: نه! تو خائنی! تو راحت طلب عوضی برای راحتی خودت به همه پشت کردی و هر چی از دهنت در اومد به اصلاح‌طلبا گفتی!
نیک‌آهنگ:نخیر! تازه کلی حرف نزده دارم!
نیکان:خجالت بکش! تو قبل از دوم خرداد کجا بودی؟
نیک‌آهنگ: گل‌آقا، همشهری، مهر، خانه کاریکاتور...
نیکان: نخیر! تو هر چی داری از دوم خرداد داری!
نیک‌آهنگ: بچه پررو! دوم خرداد چی بود؟ یهو فلان آسمون جر خورد و دوم خرداد فرود اومد؟ بچه‌های مطبوعات و دانشجوها چیکاره بودن؟
نیکان: نخیر! از بعد از دوم خرداد بود که شماها تونستید حرفتونو بزنید!
نیک‌آهنگ:برو آرشیو روزنامه‌ها رو یک نگاهی بنداز، ببین شلوغ کاری ما قبل از انتخابات دوم خرداد چطوری بود؟
نیکان: تو حق نداری...
نیک‌آهنگ:برو از ژیلا بنی یعقوب بپرس! اونو که قبول داری!
نیکان:برو بابا، ما جی میگیم، تو چی میگی! من میگم تو نباید طرفدارای خاتمی رو ناراحت کنی! این کار باعث سو استفاده احمدی‌نژادی‌ها میشه!
نیک‌آهنگ: پس کاریکاتورهایی که دارم زرت و زرت از احمدی‌نژاد می کشم باد هواس؟
نیکان: اونا رو بکش، ولی حرف نزن!
نیک‌آهنگ: این اسمش چیه؟ نکنه همون جامعه مدنی مدل خاتمیه؟ مردم‌سالاری ...
نیکان: لا‌اله‌الا‌الله! آقا! حرف نزن! کاریکاتور احمدی‌نژادت رو بکش!
نیک‌آهنگ: آهان، پس معنی منتقد اینه که چشماشو رو یه طرف ببنده،هر چی از دهنش در اومد حواله طرف دیگه کنه، نه؟
نیکان:نرود میخ آهنی در سنگ!
نیک‌آهنگ:از کی تا حالا میخ اصلاح طلبا آهنی شده؟ من فکر می کردم ژلاتینیه!
...
این دعوا کماکان ادامه دارد
مقصر کیست
پدری، فرزندش را مقابل گرگ تنها گذاشت و گرگ پسر را آش و لاش کرد....گرگ کارش دریدن بود، آیا پسر باید از پدر تشکر می‌کرد؟ آقای خاتمی، متشکریم.
بتی به نام خاتمی
بدبختی ما وقتی است که فکر می‌کنیم خاتمی رهبر ماجرا بود، فکر می‌کنیم او نهضت را به راه انداخت...او کنج کتابخانه ملی نشسته بود و ماستش را می خورد. مگر غیر از این بود. میر حسین موسوی حاضر نشد نامزد چپ‌های حکومتی شود، کروبی اعتبار کمی داشت، جماعت خاتمی را نشانه گرفتند. جز این بود؟

خاتمی انسانی موجه، دوست داشتنی و محترم بود. ولی اینکاره نبود. ما امید بیخودی داشتیم. همین

خاتمی تنها آدم مقصر ایجاد امیدواری و بعد از آن سقوط اصلاحات نبوده و نیست، ولی نمادش شد و خواهد بود. زمانی که تهدید کرد که به مردم گزارش خواهد داد که چه کسانی مانع کار او شده‌اند، خوشحال شدیم، انگار دارد اتفاقی می‌افتد، ولی آخرش چه شد؟

من تند رفتم، قبول، ولی آیا قانونی را نقض کردم؟ بر پایه شعار قانون‌مداری خاتمی حرکت کردیم، مگر جز این بود؟ قرار بود وقتی بر پایه قانون حرکت می‌کنیم، به عنوان حافظ اجرای قانون محافظمان باشد. چه شد؟

این چهار سال دوم که تنها به لاس زدن گذشت، مگر جز این بود؟ سودش را چه کسانی بردند؟ فکر می‌کنید حفظ خاتمی در موضع قدرت تنها برای ادامه روند اصلاحات بود؟

الان هنوز خیلی‌ها امیدشان به اوست. خیلی هم خوب، ما ملت بت‌پرستی هستیم، چه بتی بهتر از خاتمی! دموکراسی با بت‌پرستی بدست نمی‌آید، ولی سقوط، چرا.

خوش درخشید، ولی دولتش مستعجل بود
عصبانی نشوم
فکر می‌کنید خواندن سخنان خاتمی برای امثال من راحت است؟ آن روزهایی که برای بدست آوردن یک کار بخور و نمیر تمام شهر را بالا و پایین می رفتم، در آن سرمای وحشتناک پارسال، آن روزهایی که باید جواب مشتریان مغازه خشک شویی را می‌دادم، آن روزهایی که می‌دانستم صاحب مغازه دارد سر مرا کلاه می‌گذارد ولی هیچ نمی‌توانستم بگویم، آن روزی که مدیر ایرانی خدمات فتوکپی جواب تلفن مرا نمی‌داد چون یکی دیگر را استخدام کرده بود و...آن روزهایی که یک سوم وعده غذا می‌خوردم تا آخر ماه پولم ته نکشد...

همه‌اش یاد شما بودم آقای عبا شکلاتی

زندگی نزد خانواده‌تان شیرین است؟ نوش جانتان

تلخی قلم مرا ببخشید، چون تقصیر قلم نیست، صاحب قلم است که شما را نمی‌تواند ببخشد...

صاحبان قلم زیادی را می‌شناسم که قلم‌شان را نفروختند، و شما را نمی‌توانند به راحتی ببخشند...

آقای خاتمی، روزی روزگاری خواهد رسید...منتظر آن روزم
یك شكلات براي اكبر گنجي، آرش حسن نيا، هنوز
همه‌آمده‌اند تا شبي را با مردي با عباي شكلاتي سر كنند.
چه‌شبي است؛ آراسته وهنرمندانه، چل‌چراغي‌ها سنگ تمام گذاشته‌اند ، مثل هميشه‌ غافلگيرت مي‌كنند
شب مرد عبا‌شكلاتي پر است از انار و هندوانه و لبخند...
پر است از حس غريب گناه‌كاري نسلي كه روزي فرياد زده‌است، اما امروز شرم دارد از آن فرياد و مي‌خواهد مثل پيرترها عاقل باشد و من‌چقدراز اين حس متنفرم
و من از ابتدا تا انتهاي شب شكلاتي به اين مي‌انديشم كه كاش فقط يك شكلات برسرسفره يلداي تنهايت باشد تا كامت شيرين شود.

خاطره​ای که الان زنده شد
ديدن وبلاگ موزه جانورشناسی ذهن مرا برد به ۲۴ سال پيش...بهار ۱۳۶۰ در دهستان جونگان ممسنی زندگی می​کرديم، پدرم با جديت بالای سر طرح پخش سيلاب(آبخوانداری) بود و من هم مدرسه می​رفتم. يکی از همکاران خوب پدرم مرحوم پاشالی بود. از عمو عزيزتر ...از او مارگيری را ياد گرفته بودم!

روزی به او گفتند که يک مار در کنار مخروبه​ای که محل دفن فردی مهم بوده، ديده شده و چوپانی را ترسانده... مشخصات مار را که دادند، خدا بيامرز پاشالی گفت برويم سراغش.

محمد پاشالی زندگی غريبی داشت، می​توانم بگويم زبان جانوران را می​فهميد و خيلی از جانورانی را که نگه داری می​کرد زبان او را درک می​کردند....چيزی نيست که بشود راحت توضيح داد، بايد می​ديديد. مردی بود بلند قد ، نترس و بسیار قوی. متولد تاشکند، از پدری تاجر اهل اردبیل و مادری روس. بزرگ شده مشهد بود. دیدن رفتارهای دوگانه اهل مسجد او را از جوانی دیندار به منتقد دینداران تصنعی تبدیل کرده بود...

القصه، با بچه​های مدرسه سوار وانت شدیم و رفتیم به محل مورد نظر...سکوتی کامل حاکم بود، از لابلای سنگ و گچ دیوار خراب شده کنار مقبره، صدایی آمد، پاشالی چوب بلندش را در دست چپ گرفته بود و با دست راست مار را از داخل فضای بین سنگ​ها بیرون کشید. ماری بود تقریبا به طول یک متر و نیم، مار را از دم گرفته بود...مار سرش را تا یک سوم قد خودش بالا کشید، خیلی قوی بنظر می​​آمد...

پاشالی فریاد زد که همه دور شوید...این اولین باری بود که نگرانی​اش را می​دیدم. او سال​ها ،مار گرفته بود، چند بار نیشش زده بودند و بدنش مقاوم شده بود، عقرب اسباب بازی​اش بود و نیش عقرب برایش از نیش پشه بی خاصیت تر می​نمود...
از درس​هایش می​دانستم که آن مار افعی است. گفته بود که گرفتن افعی با بقیه مارها اندکی فرق می​کند. ولی این یکی با بقیه فرق داشت...

مار را آرام زمین گذاشت و چوبش را آرام​تر بر روی گردن مار...دیده بودم قبلا با مار جعفری و یک مار سمی دیگر چه کار می​کند...با دست چپ چوب را محکم نگه داشته بود و تا خواست با دست راست بالای گردن و در حقیقت سر افعی را بگیرد، مار با سرعتی باور نکردنی از زیر چوب لغزید و با یک حرکت عجیب نیشش را در انگشت نشانه پاشالی فرو کرد، تنها یک لحظه...
با این حال پاشالی با دست دیگرش مار را گرفت، داخل پارچه​ای که مثل عمامه بود پیچید، ولی نه طوری که به مار فشاری بیاید. سریع به ده برگشتیم و همکاران او را به سرعت به بهداری نورآباد رساندند.

دکتر اورژانس خواسته بود مار را بیهوش کند تا بفهمد چه نوع سرمی باید به پاشالی بزند، سه بار بیهوش کننده قوی زده بودند و مار کماکان درون پارچه تکان می​خورد. از روی حدس و گمان یکی قوی ترین سرم​ها به پاشالی رسید.

پدرم بشدت عصبانی بود، چراکه بارها از پاشالی خواسته بود که سراغ مارهای خطرناک آنجا نرود، انگار نگران چیزی بود...
روز بعد پاشالی برگشت، دست راستش شده بود دو برابر ران آرنولد، و نوک انگشت نشانه​اش سیاه...به پدرم قول داد که مار را به سرم سازی رازی کرج ببرد. برای مار یک طوری فلزی درست کرد، و تازه ما توانستیم زیارتش کنیم. من چشمانی به آن زیبایی ندیده​ بودم. بدنی قطور داشت و دمی بسیار باریک. سری مثلثی...

بعد که مار را تحویل سرم سازی داد، آنها تعجب کردند که چطوری جان سالم به در برده. تنها نمونه​ای که آنها سال​ها قبل در اختیار داشتند، اعتصاب غذا کرده بود و عمرش را داده بود به شما. هر چه فکر می​کنم یادم نمی​آید چه زیرگونه​ای بود.
از آن تاریخ به بعد تا سال​های سال از ترس پدر و مادرم دزدکی مار می​گرفتم، معمولا هم به کسی نمی​گفتم....

بعد از سکته مرحوم پاشالی در آذر ۷۲، دیگر سراغ مارگیری نرفتم...
و اما يک اعتراف تلخ تاريخی
زمانی که یکی از نوادگان علی در کوه​های اردکان فارس ساکن شد، و دست سربازان خلفا به ايشان نرسيد، همانجا با دختر يکی از اهالی وصلت کرد و ماند و بعد هم احتمالا اهالی که در فقدان امام​زاده می​سوختند يا گذاشتند به مرگ طبيعی بميرد يا بالاخره جد ما را شهيد کردند...این از طرف پدری ما

از طرف ديگر، جماعت ارسنجانی(ممتحن) که خود را به ناف هخامنشی​ها می​بندند با کازرونی​ها(خاندان کیمیایی و حقیقی) که معرف حضور انورتان هستند! متصل شدند...تا رسيد به مادر بزرگ مادری ما...

يک طبيب اصفهانی از خاندان کلباسی رفت بيروت درس خواند و ديد اصلا تحمل همشهريانش را ندارد، پس در شيراز داروخانه راه انداخت و در دوران رضا شاه برای اينکه فاميل​های اصفهانی پيدايش نکنند، فاميلش را کرد"دوايی"، و با دختر يکی از نمازی​ها ازدواج کرد و تنها پسر این وصلت هم پدربزرگ مادری​مان بود...

به اين ترتيب، ترکيب نامتجانس سادات لر، اصفهانی​های خوش​جنس!کازرونی​های خوش​جنس​تر از اصفهانی​ها! ارسنجانی​هايی که به زور خودشان را به هخامنشی​ها منسوب می​کنند و خاندان نمازی شيراز، شد اين آش شله قلمکاری که بنده باشم( از خواهر و برادر گرامی بابت این افشا گری شدیداً عذر می​​خواهم...از ایدز که بدتر نیست!)
وبلاگ​های شيرازی
خدايی​اش ما شيرازی​ها بايد يک کمی بيشتر تلاش کنيم. البته به قول جواد و افشين، من غريب​نواز و خودی گداز هستم، قبول، ولی شما تنبل​ها چرا نمی​جنبيد؟ الان به لينکی که دوستی برايم گذاشته بود سر زدم، و ديدم کلی از بلاگرهای شيرازي، شيرازی بازی در آورده​اند از زور زرنگی!
بابا آپديت کنيد! از محمد خاتمی که کمتر نيستيد! وقتی اون که بلد نيست با کامپيوتر کار کنه، وبلاگ داره، پس شماها چرا تنبلی می​کنيد؟

لطفا برای حفظ آبرو هم که شده اندکی سنجد ميل فرموده، شروع کنيد! البته خيالتان راحت باشد، گير سه پيچ نمی​دهم...
در کل شيرازی جماعت اندکی عاشق تشريف دارند، آن هم از نوع خاص...وقتی عشق​شان فوران می​کند، زير درخت می خوابند و می​گويند: هی يارٌم بيو، دلدارٌم بيو...يعنی خودشان هيچوقت سراغ معشوق نمی​روند...
والو کاکو عذابم نده
ووی عامو، حالو می چی میشه چند تو از اى وبلاگ نویسا بچهّ‌ی شیراز باشن؟
حالو گاسم از ای ... چیش سَفید کمتر باشن...
ای کاکوی ما، آقو نیکرای، رفیقش وحیدو، رفیق خودمون ممد جواد هم هسّنا...

بدین وسیله از کلیه وبلاگ نویسان محترم شیرازی و حتی اهالی محترم کتسفس علیا، ابیوردی، مسجد بردی، کلبه و ... خواهشمند است سری به وبلاگ سرکار علیه مامان غزل بزنند و نام خود را به عنوان وبلاگ نویس شیرازی ثبت کنند.
آه گل‌پری جان، بله
بالاخره رییس جمهوری سابق محبوب ما وبلاگ نویس شد، و بار مشکلات بر جای مانده از دوران درخشان(با هودر اشتباه نگیرید) اصلاحات را دوباره به دوش گرفت، و بعدش هم دوش گرفت.

اینجانب به عنوان یکی از مشنگ‌های عالم وبلاگ‌نویسی ورود سردار اصلاحات را به این وادی طربناک! تبریک و تسلیت عرض می‌کنم. امیدوارم لا‌اقل در این فضای جدید که مسولیت اجرایی ندارد، موفق باشد!

خیلی مخلصیم
دعوای يک نيمه شب سرد زمستانی
نيکان: بايد به همه نشون داد که احمدی​نژاد چه بلايی داره سر ايران مياره.
نيک​آهنگ: يعنی همه اين کارا رو داره سرخود انجام ميده؟
نيکان: معلومه! بايد هاشمی برگرده سر قدرت تا جلوی اون رو بگيره!
نيک​آهنگ:به! آقا رو!
نيکان: مگه دروغ ميگم؟ هاشمی بهترين گزينه بود! از بهزاد نبوی بپرس!
نيک​آهنگ: به روباه گفتن شاهدت کو، گفت دمبم!
نيکان: الان بايد تمام تلاشمون رو بکنيم که احمدی​نژاد خراب شه، اينطوری هاشمی مياد بالا...
نيک​آهنگ: بوی نفت و لندن و توتال و استات اويل و ... مياد...کارگزاران خونت کم شده تازگی؟
نيکان: برو بابا، مرتيکه توهم توطئه​ای...
نيک​آهنگ: بيخود ميگم؟ الان دستشون داره از بانک​ها و قراردادها و ...کوتاه ميشه، ولی بديش اينکه حالا تازه به دوران رسيده​ها ميان وسط...
نيکان: پس رحمت به کفن دزد اولي، نه؟
نيک​آهنگ: نه قم خوبه نه کاشون...
نيکان: ولی خوشم مياد که هاشمی اين روزا فعال شده، با همه ديدار می​کنه...
نيک​آهنگ: آره، فيلش ياد هندستون کرده...
نيکان: ولی تو اينقدر روت زياده که حاضر نيستی قبول کنی! باید هاشمی انتخاب می​شد!
نيک​آهنگ: توی سيستمی که اساسش دست من و تو نيست، مگه فرقی هم می​کنه؟
نيکان: بله! دوران خاتمی يادت رفت؟
نيک​آهنگ: هاها! آره، يادم رفت چه بالاهايی سرمون اومد، اون هم فقط اظهار تاسف می​کرد و اشک می​ريخت!سر سلسله اشکانيان شده بود. تنها خاصيتش اين بود که ماها را نشونه گذاری کنن...
نيکان: قدرنشناس! تو هر چی داری از اصلاحات داری و سازندگی!
نيک​آهنگ: درسته، منظورت اضافه وزنه ديگه! اون هم بايد به زور ورزش و سختی کشيدن و تبعيد از دستش بدم...
نيکان: اه! همه​اش سفسطه...
نيک​آهنگ: نخير! مغلطه! خاتمی هنوز نميتونه تعريف اصلاحات رو بدون تپق رسما بگه. از ترس جا زد و جامعه مدنی رو گفت جامعه مدينه النبی...اصلاحات رو گفت عملی شدن قانون اساسی...بابا، ما قانونمون هنوز مشکل داره! اون بايد اصلاح بشه! وقتی اقليت دينی شهروند درجه دو هست، ميخواد کدوم قانون رو به خوردمون بده؟ وقتی حق انتخاب نداري، کدوم قانون...
نيکان: بسم​الله، حالا هرچی بود بهتر از احمدی​نژاد بود يا نه؟
نيک​آهنگ: اگه نتيجه کارشو ميگي، نه! نتيجه کارهای خاتمی اومدن همين احمدی​نژاد بود...يادت رفت کوتاه اومدنش سر کوی دانشگاه چی سر همه آورد، خودش اصلاحات رو تکل کرد...
نيکان: قبول، ولی آدم خوبی بود يا نه؟
نيک​آهنگ: عمه من هم آدم خوبيه، ولی به درد رييس جمهور شدن نمی​خوره!
نيکان: حالا مثلا احمدی​نژاد می​خورد؟
نيک​آهنگ: نه!
نيکان: پس زر مفت نزن!
نيک​آهنگ: آقاجون، اولا حرف دهنتو بفهم، بعدش! تا وقتی رييس قوه مجريه در ايران، به جای فاعل بودن، مفعول باشه، آش همينه و کاسه همين...
دعوا ادامه دارد
کتابی که دارم
نیکان: پز بیخودی نده! همه کتاب دارن، توی خونه همه پیدا میشه...
نیک آهنگ: نخیر، این کتابیه که توی کله من مدت​هاست مونده و می​خواد بیاد بیرون.
نیکان: تنبل خان، این همونی نیست که یک ساله داری چسی می​آی که داری روش کار می​کنی؟
نیک​آهنگ: مرتیکه ابله! ادبت کجا رفته؟ می​خوای بزنم مثل خردبیر ترتیبتو بدم؟
نیکان: غلط کردم! ما آبرو داریم جلوی همسایه​ها...
نیک​آهنگ: حالا شد، بابا نمی​خوام یه کتاب بیخود کار کنم که بعدا مثل سگ پشیمون بشم از چاپش...۴ ماه دارم روی کاراکترش کار می کنم...
نیکان: زحمت کشیدی، حالا این شاهکار رو که می​خوای زایمان بنمایی(مودبانه بود؟) ؟
نیک​آهنگ: آدم نمی​شی تو...داستانش الان هم ادامه داره، هنوز تموم نشده که...شاید دنباله دار باشه...
نیکان: خب حالا چرا اعلام عمومی می​کنی کار ناکرده رو؟
نیک آهنگ: واسه اینکه مجبور باشم انجامش بدم! واسه اینکه بیخودی طولش ندم، لا اقل چند فصلشو تموم کنم نشون ناشر بدم...کاشکی زودتر...
نیکان: کاشکی رو کاشتن سبز نشد...
نیک​آهنگ: واسه اینکه پوزتو بزنم، می​کارم واسه​ات...
کارت تبريک
الان دو شب است که موقع استراحت دارم به کشيدن کارت تبرک برای همکارانم فکر می​کنم...خيلی دغدغه جالبی شده، داری اينجا نفس کريسمس را حس می​کني، شادی بر و بچه​ها را می​بيني، عشق مردم به خريدن و هديه دادن...خلاصه دارم همينطور زور می​زنم تا طرحی بيايد و همکارانم را خوشحال کنم...

نمی​دانم کی ايده مناسبی به ذهنم خواهد رسيد؟

در ضمن! من احتمالا تنها وبلاگ نويسی هستم که تمام شب يلدا بيدار می​ماند!تازه مزد هم برای اين بيداری می​گيرم
تنبل​های عالم وبلاگ​نويسي، متحد شويد
افشين سبوکی که اهل شيراز است و انتظاری از او نيست.
اميد معماريان، تو ديگه چرا؟ نذار بگما!
بابک غفوری آذر که هنوز توی ماجرای سقوط مونده...بابا! تو زنده​ای!
شايان مشاطيان! خودت هم که انگار داری دچار رخوت ميشی...
ماری مهرمند که انگار نه انگار.
محمد درويش، يک کمی غنی باش!
نفيسه مطلق که مطلقا نمی​تواند مرتب بنويسد، بايد شکايتش را به حاج آقايش کرد؟
وحيد پور استاد هم که ديگر هيچ!
وبلاگ نانوشته خاتمی
برای کسی که کلی حرف ناگفته دارد، کلی کار ناکرده، پس حتما وبلاگ نانوشته چيز غريبی نيست...مبارک باشه
اسمش را هم گذاشته​اند :مردی با عبای شکلاتی!
در ضمن، عبای شکلاتی نبود و تافی کارامل بود، از اون​هایی که کش میاد!
بررسی قضایی هاله نور
از این جالب‌تر نمی‌شود! سخنگوی قوه قضاییه که تصادفا وزیر دادگستری هم هست، می خواهد ماجرای هاله نور را بیگیری کند. احتمالا با عنایت به سوابق ویژه و منطقی که مرحوم هانس کریستین اندرسن آنرا کشف کرده بود، هر کسی که هاله نور را نبیند حرام‌زاده است و اعتقاد عملی به اصل مترقی ... نداشته، باید اندکی هدایت شود.
زاييديم
مثلا می​خواهيم جلوی غرب شاخ و شانه بکشيم. بله، قبول، موشک شهاب ۳ داريم اين هوا، از کره شمالی موشک وارد می​کنيم به اين درازی. سلاح دارم، با قدرت خراب کنندگی زياد...حالا نزديک به دو هفته از ماجرای سقوط می​گذرد، هنوز اهالی شهرک توحيد بلاتکليف مانده​اند.

اصلا لزومی ندارد آمریکایی​ها روزی تصمیم بگیرند ما را بزنند، خودمان برای شکست دادن خودمان کفایت می​کنیم. از الان به بعد باید روی همه هواپیماهای​مان"وان یکاد..." بنویسند و دعای سفر" سبحان الذی. سخر لنا..." را هم ده بار بخوانند تا هواپیما بعد از ارتفاع گرفتن در جایی سقوط نکند.

این تازه مشکل هواپیماهایمان است، موقع زلزله چه خاکی بر سرمان کنیم؟ بعد از برخورد بخشی از هوایمای سی۱۳۰ به مجتمع توحید، دیدیم چه بلایی سر ساختمان و اهالی نگون​بخت آن آمد، حالا فرض کنید ده​ها هزار ساختمان چند طبقه در تهران را که به بلایی مشابه گرفتار شده باشد.

لطفا قبل از زارت و پورت زیادی، بند تنبان مبارک​تان را سفت کنید
Monday, December 19, 2005
يا حضرت فيل
همين الان مجبور بودم يک خبر اساسی را ظرف مدتی کوتاه تهيه و بعدش روی شبکه بازار بورس لندن بياورم، می​توانم بگويم که هسته​های مبارکم تا نزديکی​های گلو بالا آمدند از ترس...اوفففف

در هنگام خراب​کاری و گند زدن احتمالا به طور ناخودآگاه به اين دستورالعمل، عمل خواهيد کرد!

وقتی با خبرهای چند صد ميليون دلاری دست به يقه می​شويد، حتما آرامش​تان را حفظ کنيد...و اگر خطايی از شما سر زد، ابتدا يک ليوان آب خنک ميل کرده، تعداد زيادی قرص آرام​بخش بالا انداخته و تا زمان رسيدن نيروهای امدادی وصيت نامه خود را بنويسيد...اگر زودتر رسيدند که نجات يافته ايد، اگر هم نرسيدند شاهد لعنت​های همکاران بيکار شده نخواهيد بود.

اگر روزی در ایران خبرگزاری بورس درست و حسابی راه افتاد، باید دستورالعمل کمک​های اولیه اینجا را برای​شان ترجمه کنم...البته اگر تا چند سال دیگر بورسی باقی مانده باشد!
زنده شدن خاطرات موسيقيايی
داشت خوابم می برد، راديو را روشن کردم و آهنگی را شنيدم که سال​ها بود از حافظه​ام فرار کرده بود! اينقدر حال کردم از شنيدنش که خواب هم از کله​ام پريد.

گاهی وقت​ها اينجا از اين اتفاقات می​افتد، شبکه​های راديويی رقابتی عجيب در ياد​آوری موسيقی​های باحال قديمی دارند، و گاهی مجری برنامه ممکن است چند آهنگ از يک گروه را در طول شب برای شنوندگان بگذارد.

يادم می آيد سال​های دانشجويی با پسر عمه​ام يزدانيار هميشه سر آهنگ​هايی که می​گذاشت( آن​هم با صدای بلند) جر و دعوا می​کرديم. گمانم آهنگ The Logical Song سوپر ترمپ اصلا محل دعوا نبود! حالا اين آهنگ باحال را شنيدن چه حالی به من داد، خود دانم و خدای خودم.

خداوند هیچ​کس را از شنیدن موسیقی خوب، دیدن تصویر خوب و ...محروم نکناد، حتی محمود احمدی​نژاد را!
يک روز عجيب و غريب
روز يک​شنبه با مزه​ای بود. بايد به جلسه بلاگر​ها می​رسيدم که فرنگوپوليس ميزبانش بود. تاکسی گرفتم. راننده ايرانی بود. شايد در دو سال و نيم گذشته دومين باری بود که سوار تاکسی يک ايرانی می​شدم. کلی گپ زديم، آخر سر کرايه هم نمی​خواست بگيرد. به زور گرفت ولی نصف کرايه را برگرداند.

به جلسه که رسيدم، ديدم باز ايرانی​های عزيز مثل هواپيمايی "هما" با تاخير می​رسند و احتمالا با نقص فنی هم جابجا می​شوند.
ساعت پنج و نيم هم جای ديگری جلسه بود، باز تاکسی گرفتم، اين بار هم ايرانی بود. کلی گپ زديم، از ماجرای قتل يک راننده تاکسی ايرانی و اينکه هيچ کدام از بزرگان شهر در مراسم بزرگداشتش شرکت نکرده​اند و ...آخر سر هم کارتش را داد و خودش را معرفی کرد، من هم به رسم ادب معرفی کردم..حالا این بار دردسر بیشتری داشتم تا کرایه را بدهم. ماجرای کاریکاتور کذایی که به اینجا برسد، دیگر هیچی!

جلسه هم جلسه خوبی بود، فقط وقتی از آنجا بر می​گشتیم، انگشتان عزیز دست راست بنده لای دری که محکم بسته شد گیر کردند، و شانس آوردم که خرد نشدند. الان که تایپ ،می​کنم اندکی اذیت می​شوم.

با این همه کلی زور زدم که سر شام با بر و بچه​ها کسی متوجه نشود، که خدا را شکر آنقدر موضوع برای سر و کله زدن داشتیم که خودم هم دردم از خاطرم رفت. تازه بچه​ها گفتند که بعد از رفتن من از جلسه بلاگرها، کلی از من انتقاد شده. دروغ یا راست خوشحال شدم. همینکه حساسیتی هر چند کم هم ایجاد شده باشد ارضا کننده است.

شام هم هم حواسم نبود که باید شب کار کنم، چلوکباب خوردم و الان یواش یواش خوابم گرفته است!

خلاصه يک​شنبه عجيبی بود، بد هم نگذشت، ولي امان از انگشت درد!
وبلاگ، جايی برای خود نبودن
خيلی از وبلاگ​هايی را که می​خوانم، حس می​کنم که نويسنده دارد يک جور تلاش می​کند تا خود را چيزی فراتر از خود واقعی​اش نشان دهد. البته، نمی​توان کسی را مجبور کرد که خودش باشد، ولی وقتی ميزان تکلف از حد بگذرد، گند کار در می​آيد.

اگر در وبلاگ بخواهيم نشان دهيم که از چيزی لذت می​بريم که فقط به درد رنگ کردن مخاطب می​خورد، هم وقت خودمان را تلف کرده​ايم و هم وقت خوانندگان را. در ميان وبلاگ​های فارسی زبان هم کم نيستند که می​توان فاصله شديد شخصيت نويسنده را با چيزی که نوشته با کمی بررسی دريافت. البته قصدم نيت خوانی نويسندگان نيست، بلکه اشاره​ای است به تلاش بعضی برای خود نبودن!

از طرف ديگر خواندن نوشته​های بعضی از بلاگرها آنچنان آدم را با خود واقعی آنها حتی در لحظاتی کوتاه يا دوره​ای سخت از زندگی​شان آشنا می کند کهگاهی با وجود اختلاف جنسيتي، درد طرف را لمس می​کنی.

الان اين مطلب را خواندم، و به دلم چسبيد. شما را نمی​دانم...
حقیقت یا بخشی از آن
یکی از مشکلات جدی ما روزنامه‌نگار جماعت، گفتن بخشی از حقیقت است و ضمن آنکه دروغ هم نگفته ایم، برای خودمان راه فراری باز می‌کنیم تا کسی کاری به کارمان نداشته باشد.

شاید اولین متهمی که محکومش می‌کنم، خودم باشم، و با خیال راحت هم می‌گویم در بسیاری از موارد مجبور بوده‌ام، به انحا مختلف.

نکته اصلی آنجاست که گاهی با این کار، سکوت ما در برابر بخش بزرگی از واقعیت‌های پنهان، هم مخاطب را به اشتباه خواهد انداخت و هم اطلاع رسانی را از مسیرش منحرف.

یک نمونه: در حال حاضر، انتقاد اصلی ما متوجه کیست؟ احمدی‌نژاد. آیا روند این حمله‌ها، منافع کسانی را تامین نمی‌کند؟ چرا! ولی آیا حرفی از این مساله به میان می‌آید؟ نه!

یکی از هنرهای خوانندگان حرفه ای مطبوعات و کارشناسان سیاسی، رمز یابی از خبرهاست. به قول خارجی‌ها"Read Between the Lines" کمک می‌کند تا با وصل کردن نقاط پراکنده به طرحی نسبتا کامل از ماجرا برسند.

البته ممکن است در مواردی به بخش بیشتری از حقیقت دست یابیم، ولی اندک اندک اعتمادمان به رسانه‌ها کمتر و کمتر خواهد شد.

در هر حال، همیشه دلایلی محکمه پسند هم برای پوشاندن مسائل وجود دارد، از گیر‌های حقوقی بگیرید تا منافع تامین کننده‌های مالی رسانه‌ها. بعضی‌ها هم روش کارشان این است که اندک اندک جلو بروند و در میانه کار با دست یابی به مدارکی بیشتر، کل ماجرا را بگشایند، ولی این مساله من نیست. مشکل من با خودمان است، که آرام آرام تبدیل به ریاورزان خبری می‌شویم.

اگر ما در روزنامه‌ها چنین باشیم، توجیهات فراوانی برایش هست، ولی وقتی در عالم وبلاگ چنین پنهان‌کار و دغل می‌شویم، گندش در خواهد آمد! این خط و این هم نشان.
و اما علت قيمت زياد کامپيوتر
قيمت خود اين ابوطياره، ۱۵۰۰چوق است، ،منتهی به تخفيف آخر فصل خورد، ۳۰۰ تای آن پريد. گارانتی کامل ۳ ساله​اش هم ۳۰۰تا می​شود، ماليات لعنتی کانادايی را هم حساب کنيد، با خرده ريز در آمد هزار و هفتصد و آخ!
بعد از خرابی پارسال لپ​تاپ، کاملا قانع شده​ام که گارانتی کامل چیز بسیار خوبی است، چون تعمیر اساسی پارسالی خرجش در حدود ۹۰۰ دلار می​شد.

مگر مرض داشتم جنس به اين گرانی بخرم؟ به قول انگليسی​ها، من آنقدر پولدار نيستم که جنس ارزان بخرم. ولی خدای​اش عجيب به اين رايانه وابسته شده​ايم...

با ادب​ها نخوانند:" اين بابا تبديل به گايانه شده!"
چند نکته برای خوانندگان روز
احتمالا بسياری از شما از سيستم ايميل روز مطالب را دريافت نمی​کنيد. به همين دليل، می​توانيد به من يا editor@roozonline.com ايميل بزنيد و تقاضای دريافت خبرنامه روزانه​اش را بکنيد.

دوم، بچه​های روز هم بيکار ننشسته​اند و دارند دنبال راه​هايی بلند مدت برای رفع اين مشکل می​گردند.
Saturday, December 17, 2005
رایانه، خریداری شد. جیب من، خالی گشت
واویلا، بابا این مملکت هم برای خودش ماجرایی دارد. الان برگشته ام و باید سر هم کنم این اسباب بازی را. ۱۷۰۰ دلار پول نسبتا بی زبان رفت...حالا باید چقدر کلاه برداری کنم تا جبران شود! یک کسی شماره ...را به من بدهد روش‌های کاسبی را از او یاد بگیرم!
اندر احوالات خرید رایانه
الان بعد از دو سال و اندی کانادا نشینی، باید یک دستگاه کامپیوتر ثابت بخرم. دیشب در راه بازگشت به خانه یاد اولین روزهای استفاده از کامپیوتر در روزنامه زن افتادم.

آن روزها داشتن کامپیوتر شخصی اندکی مشکل بود. قیمت بالا و نیز عدم دسترسی به خیلی از نرم افزارها...آنقدر نق زدم تا یک دستگاه به سرویس ما دادند، بلد هم که نبودم، خانم غلامی همسر دوستم علیرضا جلوه که همکار ما شده بود به من فوت و فن‌های استفاده از فتوشاپ را یاد داد...

دو سال بعد به تشویق حمید بهشتی، کامپیوتر خریدم، ولی از بخت بد همه چیز مقارن شد با تعطیلی گسترده روزنامه‌ها...از یک طرف بی‌پولی شدید و از یک طرف نیاز به گرفتن کاری که بتوانم هزینه رفته را جبران کنم...می‌شد با کمی پول اضافه، یک پیکان دست دوم خرید و داد اجاره برای مسافر کشی، سر برج هم چیزی دستمان می‌آمد!

وقتی هم می‌ریختند خانه بچه‌ها و همه چیزشان را می‌بردند، مثل کامپیوتر شخصی، فیلم، آلبوم و ... مجبور شدم موقتا بفرستمش خانه دوستی...

الان این پدرسوخته شده جزو زندگی ثابت خیلی از ماها، من که روزی حد اقل ۱۲ ساعت دارم با آن لاس خشکه می زنم و کار می‌کنم. و هر از گاهی هم درود می فرستم به کسانی که فوت و فنی یادم دادند و باعث شدند راحت تر از این راه نان بخورم! حتی حسین درخشان! هه هه هه
فیلمی هسته‌ای به نام کینگ کنگ
فیلم بی این خوش تکنیکی، داستانی بسیار هسته ای داشت.
نکته جالب اینکه فیلمی به این پرخرجی چرا باید خطاهایی به این سادگی داشته باشد. گوریل گنده به اتفاق دوست دخترش دارند روی یخ سر می خورند، در آن هوای سرد نیو یورک، ولی بخار از دهانشان در نمی‌آید! تازه لباس خانم آنقدر کم است که قاعدتا باید یخ بزند، ولی هیچ اتفاقی نمی افتد!

فکر نمی‌کنم کینگ بتواند موفقیت فیلم‌های قبلی پیتر جکسون را تکرار کند.
ماجراهای کارت عروسی ما
وقتی روز عقد، جناب عاقد می​خواست شغل داماد را بنويسد، همه بلند گفتند "زمين شناس"، ولی داماد پررو با زبان​درازی خاصی گفت: کاريکاتوريست!اين داماد نمک نشناس، وقتی سال بعد می​خواستند در باره کارت عروسی تصميم بگيرند، گفت فقط کاريکاتور. حالا نگرانی خانواده عروس بابت حفظ آبرو يک طرف، مرض داماد کرمکی هم طرف ديگر...

متن کارت را نخست ابراهيم نبوی نوشت، می​خواستم حال و هوای قجری داشته باشد...حال و هوای راپورت​های يوميه داور، ولی پدر زن عزيز ناگهان دو سه کيلو کم کرد، و بعد با اندکی تغيير و ويرايش و پيرايش، يکی از دوستان روزنامه همشهری زحمت خطاطی​اش را به دوستی ديگر داد و بر و بچه​های خوب مهر چاپ کارت را بر عهده گرفتند، ولی در باب کاريکاتور...استرسی داشتم که مپرس! کاريکاتور عيال نسبتا خوب از آب در آمد ولی خودم، اصلا!

برای موازنه قدرت هم يک فروند"وردنه" گذاشتيم کنار دست عيال...می​خواستم تصوير شماره ۲ را هم بکشم که قيافه​های ديدنی مادر زن و پدر زن اندکی مانع شد.بعد از چاپ، فهميدم خاندان عيال، برای حفظ کرامات خانوادگي، خودشان کارتی چاپ کرده​اند، اينجا بود که سيد بازی من به کار افتاد و چنان اخم و تخمی کردم که بيا و ببين، تهديد! اگر کارت را ندهيد، می​دهم يک پوستر بزرگ دو متر در يک متر دم تالار بگذارند.

اينجای کار را داشته باشيد، يک هفته بعد درخواست رسيد که لطفا باز هم چاپ کنيد! با نوشته و بدون نوشته...ترسيدم! خيال کردم باز هم می​خواهند مهمان دعوت کنند! مگر قرار نبود ...کاشف به عمل آمد که فاميل​های عزيز رياست مربوطه بنده، می خواهند يک کارت اضافه يادگاری هم داشته باشند، و عده ای هم به همکارانشان نشان داده اند، آنها هم خواسته اند. راستش از اين پیشنهاد مادر زن و پدر زن خيلی حال کردم!

بعدها کارت عروسی بعضی از دوستانم را هم طراحی کردم...
تا آقا محمود "هاله" رو داريم، غم نداريم
گاهی وقت​ها هست که به ايرانی بودن خودت افتخار می​کني، گاهی وقت​ها هم هست که دلت می​خواهد افتخار کني، ولی نمی​شود.
مثلا وقتی زهرا کاظمی را در ايران پخ پخ می کنند و رئيس جمهورت فقط سکوت مي​کند، و يا وقتی اکبر گنجی دارد زجر می​کشد، و جماعت اصلاح​طلب ...

حالا هم که محمود هاله، که به زودی تبديل به محمود نور افکن خواهد شد، در باب دروغ بودن قتل عام يهودی​ها بوسيله آلمانی​های نازی سخنانی گفته...

طرف در قرن بيستم زندگی می​کند و يک اتفاق به اين بزرگی را زير سوال می​برد تا مثلا حال اسرائيل را بگيرد، ولی حواسش نيست که دارد بر پايه روايت​های ... ۱۳ قرن پيش مملکت را به باد می​دهد.

آقايان خيال می کنند در صورت آغاز يک جنگ بزرگ، صاحب​الزمان به دادشان خواهد رسيد. اگر چنين باشد که مهدی موعود بخواهد بيايد و عدالت گستری کند، که در درجه اول شما را خواهد برد!

امروز سر کار بايد به همکارانم توضيح می​دادم که به دليل تحريم، برخی داروها در ايران يافت نمی شود، مثلا در هشت سال گذشته، داروی شجاعت و ضد افسردگی برای خاتمي، و الان هم داروی جماعت دو قطبی(ليتيوم فرد اعلا) برای رفع هاله نور و غيره.
البته وجود او برای کاريکاتوريست​های سراسر جهان نرمتی است، ولی گمانم يواش يواش آنها هم خسته خواهند شد!
يک برفی داره مياد
برف گزيده​ای که ما باشيم، و آقايی که شما باشيد( يا فمينيست...)، همين فوريه گذشته به خاطر پارو کردن برف، يک هفته​ای زمين گير شدم. بعدش هم کاشف به عمل آمد که عضله​های کمرم اندکی جر خورده بود و مجبور شدم تا مدت​ها هر روز در استخر آب گرم راه بروم...

امشب که از خانه می زدم بيرون، ديدم برف نشسسته و بايد تا سنگين نشده جلوی درب خانه را پارو کنم، همه​اش هم ياد آن جوک برف-پارو-می​کنيم و علاقه بيش از حد يک پيرزن به نفر سوم افتاده بودم، و بعد از اندکی تمرکز و خارج شدن از فکر پيرزن، جلو خانه را اندکی پارو کردم، ولی الان يک درد خفيف به من می​گويد که احتمالا بايد دوباره چشمانم را نسبتا درويش کنم و به استخر بروم.
چشم درويش کردن توی سرش بخورد، از کجا وقت گير بياورم؟
سرور بنده، مبارک باشه
ديروز تولد مادرم بود، امروز سالگرد عروسی ماست.

اينجانب، همسر فراری، ناشکر، قدرناشناس، بی​مسووليت و.. و.. و..خدمت آن بانوی مکرمه، فرارسيدن اين روز خجسته را بعد از تعظيم و تکريم، تبريک عرض نموده، از خداوند برای شما صبر و تحمل لازم مسالت می نمايد!

الاحقر، ميرزا نيک آهنگ نقاش​باشی
مراحل تکاملی يک کاريکاتور

ديروز صبح اين کار کشيدم. در مذاکره با سردبير، به اين نکته رسيديم که بد نيست تیمسار ازهاری را بگذاريم، تا بيشتر يادآور ماجرای نوار در سال ۵۷ بشود. بعدش يادم آمد که بر عکس تيمسار را کشيده​ام، يعنی چهره​اش رو به سمت راست کاغذ است، پس مجبور شدم ۱۸۰ درجه تغيير جهتش بدهم...

بعد از خواب و خستگی بسياري، ديدم که دست ديگرش را نکشيده​ام! با بدبختی بسيار و چشمانی خواب​آلوده، يک چيزی در آوردم...
تسليت به بهروز مهری
بهروز جان، در گذشت پدرت را تسليت می​گويم. آذر ماه بدی است...
درود بر منتقد
اين نقد مهدی جامی را حتما بخوانيد! نکات ظريفی در بطن آن هست که بايد خيلی بيشتر از اين به آن توجه کرد.
Wednesday, December 14, 2005
آيا مافيای نفتی وجود خارجی دارد؟
در مملکت گل و بلبل ما که دلالی بسيار پر سودتر از توليد است، هيچ چيز به اندازه رشوه، باند بازی و تشکيل شبکه​های مافيايی مفيد نيست. و از آن باحال​تر، وقتی بخش عمده در آمد ارزی ما از نفت بدست می​آيد، چه منبعی بهتر از آن برای کسب درصدهای ناديدنی و ...

چند نکته بامزه. دفاتر بعضی از شرکت​های نفتی ايران در لندن است، و از آن جالب​تر تشکيل شرکت​های خصوصی بوسيله اطرافيان جماعت وزارت نفت خودمان در مرکز انگلستان است. بررسی حساب​های اين شرکت​ها ساده نيست و بعضی از آقايان مستقر در لندن به هيچ وجه دوست ندارند به ايران بازگردند.

ساختار فاسد دولتی ما امکان چنين بخور بخورهای وسيع را فراهم کرده، و وقتی خبر دادگاه اورينتال کيش را می​خوانيد، می​توانيد حدس بزنيد که اين شرکت، يا مزاحم خانواده​ای ديگر بوده، يا سر موقع باج نداده است. وقتی يک مذاکره کننده اتمی ايران جزو متهمان اين پرونده باشد، می​توان با نگاه تئوری توطئه وار گفت که لابد می​خواسته​اند زيرابش را يک جوری بزنند، و بعد بهترين راه همين ماجرای رشوه بوده، ولی به احتمال بسياری بسيار زياد، اين فقط بخشی از نوک کوه يخی است. چرا هميشه يک پای مقامات ما می​لنگد؟

تلاش فزاينده نيروهای راست افراطی برای رسيدن به قدرت در زمانی قيمت نفت بشکه​ای ۵۰ دلار است را دست کم نگيريد. مافيای جديدی در حال تشکيل است. حالا بايد ديد بين خانواده​های مافيايی نفتي، اتحادی برای فشار به اين خانواده جديد بوجود می​آيد يا ماجراهای حذفی مدل فيلم پدرخوانده نتيجه را مشخص خواهد کرد؟
هنوز حق با رئيس دانشگاه هاروارد است

فمينيست​های جهان! متحد شويد و اين دانشمند بزرگ دانش آموخته علوم بازرگانی را که خشتک مدل​های اتمی اينشتين را کند، به فضا بفرستيد...

اولا، بابت تيتر، شوخی کردم! آدم که اعتقاداتش را در تيتر مطلب نمی​آورد که! در ثاني، خدمت چند تايی از اين فمينيست​های عزيز و نسبتا عزيز که از هول حليم در ديگ افتاده بودند و با آفلاين​هايشان می خواستند پوز بنده را بزنند، عرض کنم که اول خبری به اين مهمی را در خبرگزاری​های مهم دنيا جستجو کنيد، و بعد ذرت پرت کنيد(زرت و پرت)!

بی صبرانه در انتظار اکتشافات و اختراعات بعدی هستم...هه هه هه
انعام
رفته بودم شام بخورم، توی ساندويچ فروشي، جلو من يکی از همين جويندگان "کوارتر" ايستاده بود. در اينجا بسياری از گداها، ليوان کاغذی به دست از شما تقاضای بخشش يا دور انداختن پول خرد می​کنند. معمولا هم ۲۵ سنتی:
Buddy, Can You Spare a Quarter

حالا طرف می​خواست پول غذايش را بدهد، ليوان کاغذی​اش را خالی کرد و شروع کرد به شمارش... تا اينجای کار برايم عادی بود، ولی وقتی صندوق​دار چند تا از سکه​ها را به او بازگرداند، طرف با غروری خاص سکه​ها را پس زد. و گفت انعام تو است...

خيلی صحنه جالبی بود.
ای مادر عزیز، که جانم فدای تو! تولدت مبارک
به این می گویند مکالمه خصوصی در ملا عام! آنقدر خط تلفن خراب است که نتوانستم با تو تماس بگیرم! گرچه وقتی هم تماس می گیرم انگاری چند نفر دارند گوش می کنند!

خلاصه مادرجان، مبارک باشه! از اینکه موجود بدجنسی مثل من را بار آوردی که خلقی از وجودش در آسایش نیست، بی‌نهایت سپاس‌!

اخوی! جان من یک قطعه شومان از طرف من برای مادرجان اجرا کن، "ر" نزنی‌ها!

چاکریم!
يک سوال از روزنامه​نگاران
تاکی خبرنگاران عضو خبرگزاری​ها و حتی صدا و سيما نبايد عضو انجمن صنفی باشند؟

گمانم الان وقت مناسبی برای تغيير ساختار باشد. از تغيير هيات مديره هم نبايد ترسيد. اگر رای اکثريت باشد، کسانی انتخاب خواهند شد که بايد و شايد.
علی​رضا بالاخره بلاگر شد
اين رفيق ما آخر سر حاضر شد در وبلاگش به غير از تحليل​های سياسی چيزی بنويسد، اين مطلب اخيرش هم خيلی با مزه است، بخصوص در مورد نگاه بقيه مسلمان​ها به احمدی​نژاد!
سور-رئاليسم خبری: شواهد همين دو سه روزه - سيبستان
ما واقعا مردمی هستيم که به خرق عادت اعتقاد داريم. در دنيای سور-رئال زندگی می کنيم. برای همين است که بخشی از ما به زن پلنگ نما باور می کنند و بخشی از ما به هاله نور رئيس جمهوری مان و بعضی هم دل به افسانه های شبه علمی و شواهد شبه واقعی خوش می دارند...
ادامه توجيهات- سيد​آبادی
آدمی با دانش علی اصغر سيد​آبادي، وقتی بيافتد به توجيه و روزنامه​نگاری حزبی را بخواهد يک جوری به تو آب کند که انگار چاره​ای جز آن نيست، کمی خنده ات می گيرد.

بر اين باورم که سيد​آبادی عزيز با اندکی کار کردن در سرويس​های سياسی روزنامه​های حزبی، احتمالا توجيهات جديدتری ارائه خواهد کرد.

در هر حال، از نگاه من، روزنامه​نگار حزبي، در درجه اول عضو حزب است تا روزنامه​نگار، و حرفه​ای به مفهوم حزبی است(مزد بگیر، یا قلم به مزد) نه روزنامه​نگاری. استقلال حرفه​ای هم نخواهد داشت.
Tuesday, December 13, 2005
من و وب لاگ شهر- ف.م.سخن
اين نگاه حضرت سخن هم بسيار جذاب است، و طبق معمول از آن لذت بردم.
توضيح مکررات
امروز با چند نفر از بلاگرها چت می کردم، می​گفتند چرا بر اساس بلاگ رولينگ کار نمی​کنی تا همه بدانند چه کسی به روز شده، يا چرا اسم بعضی​ها را گذاشته​ای و اسم وبلاگ برخی ديگر را، و اين دوگانگی است و ...

يکی می​گفت تو باند بازی در آورده ای و اسم بقيه را نمی گذاري، اين خيانت است ...

آن يکی می​فرمود که چرا گير می​دهي، بچه​ها ناراحت می​شوند. حيف استعداد تو است(زرشک).

یکی می​گفت تو فقط اسم رفقایت را گذاشته​ای و به قول یکی، داری باند درست می​کنی!

اولا، من اين همه مدت لينک ندادم ، تا به کسی بر نخورد، ولی ديدم لا اقل برای خودم که می​خواهم هر روز به يک سری سر بزنم، بهتر است از اين تنبلی دست بر دارم.

ثانيا، من کسانی را اينجا خواهم گذاشت که وبلاگ​نويس باشند، يا حيفم بيايد از آنان مطلبی نخوانم، پس بدون تعارف کسانی را گذاشته​ام که لا اقل طرفدارشان هستم، حتی حسين درخشان!!! در ضمن کسانی که می​خواهند لینک​های دیگر را ببیند، بروند اینجا! اینجا مخصوص دوستانی است که لطف داشته​اند و لینک داده​اند، و به ایشان بابت لطفشان مدیونم. اگر کسی جا افتاده، به من خبر بدهد لطفا.

ثالثا،علت گیر دادن هم معلوم است، در این چند مدت دیده​ام که خیلی از بچه​ها تنبل شده اند، و انگیزه​شان بعد از انتخابات ماسیده است! مگر خیال می​کردند وبلاگ قرار است معین را برنده کند؟ یا مثلا مانع به قدرت رسیدن راست تندروگردد؟ مگر خیلی از بچه​های راستی بلاگر نشده​اند؟ این چه حرفی است؟ به امید خدا تا وقتی که این بر و بچه​ها تنبلی را کنار نگذاشته​اند، کماکان گیر خواهم داد! وبلاگستان جدی تر از این حرف​هاست! اگر واقعا قصد دارید تغییری در آینده مملکت ایجاد کنید، حتی با وبلاگ، باید جدی باشید، نه کاسب!!!!

رابعا، مگر با لینک دادن باند درست می​شود؟ من خیلی از لینک​ها را به کسانی داده​ام که تا حالا ایشان را ندیده​ام، ولی وبلاگ​شان را دوست دارم! حق ندارم به روش خودم حال بکنم و حال بدهم؟

عزت زياد
دلال فرهنگی
اين رامين جهان​بگلو هم برای خودش آيتی است. من او را بيشتر در هيبت کلاه​بردار و تاجر می​بينم تا فيلسوف.
قيافه​اش هم به من کاريکاتوريست اين را می​گويد!

وقتی در مصاحبه​اش می گويد: " من خودم را دلال فرهنگ ها مي دانم، يعني کسي که داد و ستد فرهنگي مي کند تا جايي که منجر به بهتر شدن آن بشود. بسياري مثل من در جستجوي حقيقت هستند: از آنها به عنوان زنده کنندگان عقايد، انسان هاي صادق و مسئولي که بر اساس فلسفه اخلاقي عمل مي کنند، اسم برده مي شود"، به این می​اندیشم که آدمی مثل رامین جهان​بگلو که می​تواند بدون مشکل به ایران رفت و آمد کند و امثال ما روزنامه​نگاران، دهان مبارکمان سرویس می​شد تا کار حداقلی خودمان را بکنیم، علتش در این بوده که کلاه​برداری یا دلالی فرهنگی بلد نبوده​ایم!

خداوند این دلالان عزیز را برای مملکت ما نگاه داراد.
من خوابم مياد
امروز که رفتم خونه، پسر صاحب خونه با همکلاسی​هاش ريختن و تا دلتون بخواد سر و صدا کردن! تا آخر شب گمونم بيشتر از ۴ ساعت نتونستم بخوابم. بعد از ظهر هم تا آمدم بخوابم، يادم افتاد که بايد کاريکاتور روز را بکشم و بعدش بخوابم، اينطوری هم خوابم پريد.

خوشبختانه دولت مهرورز آنقدر سوژه توليد می​کند که آدم گيری مثل من کم نمی​آورد! حالا سخنگوی دولت گرفته که فيلم ديدار احمدی​نژاد از جوادی آملی مونتاژ است! جل​الخالق! البته بعد که با سردبير چت می​کردم ايده جالب​تری هم مطرح شد که گذاشتمش برای بعد...

در لحظاتی هم که به خواب رفتم، خواب ديدم! در خواب داشتم به ابطحی گیر می​دادم که ۸ سال خاتمی را نقد کند، بعدش داشتم به کرسی شعر سيبيل​طلا جواب می​دادم و می خندیدم، يادم نيست دقيقا چه بود، ولی تا آمدم در خواب اين مطلب را آپلود کنم، تلفن زنگ زد و از خواب پريدم!

خلاصه اگر امروز اگر هم کم نوشتم، در همان چند ساعت خواب داشتم وبلاگ می نوشتم!

جواد! گیر بده!
و اما یک سوال خنده‌دار
من از وبلاگ خودم چه چیزی می‌آموزم؟

در طول یک سال و نیم ابتلا به این مرض جدید، اولا یاد گرفته‌ام که چقدر در بعضی موارد بی‌سوادم! به قول حامد قدوسی، ما جماعت مطبوعاتی در هر سوراخی که شاید از آن اطلاع نداشته باشیم سرک می کشیم و کلی ادعا هم داریم(حامد نزن زیر حرفت‌ها!)

از سوی دیگر، وقتی دیکته‌ات روز به روز ضعیف‌تر می‌شود و یادت می رود کجا و به چه علتی از کلمه‌ای استفاده کنی، مجبوری در اینترنت مثل سگ بگردی. برای دو کلام نوشتن، بخواهی کلی منبع پیدا کنی، و به روی خودت هم نیاوری. بزرگ‌ترین سختی کار من در دوران دانشگاه، و شاید عاملی که باعث شد کار پایان نامه فوق لیسانسم زیادی طول بکشد، که نهایتا هم انصراف دادم، تحقیق کتابخانه‌ای که بود که اصلا حالش را نداشتم. الان مرض من شده جستجو کردن و یافتن منبع. چیزی که محسن سازگارا و دوستانش اصلا خوششان نیامده و نخواهد آمد!

من هر روز چند بار مطالبم را مجبورم بخوانم. می‌گویم مجبور، چون می‌خواهم بدانم که برداشت متفاوت خودم از مطلب هنگام نوشتن، و بعدش موقع خواندن چقدر است؟ ممکن است موقع تایپ کردن آنچنان احساساتی باشم که یادم برود از کنار مسائل به درد نخور بگذرم، و در عین حال معمولا نکات اصلی فراموشم می‌شود.

و یک اعتراف دردناک. وقتی خاطراتم را می‌نویسم، گاهی چیزهایی دوباره به ذهنم می‌رسد که مدت‌ها خواسته یا ناخواسته فراموششان کرده بودم. و نکته نسبتا جالب‌تر اینکه بعضی وقت‌ها با کنار هم قرار دادن وقایع ومقایسه تاریخی آنها-همان کاری که در زمین‌شناسی تاریخی می‌کنیم- چیزهایی برایم روشن‌تر می‌شود که اصلا به مخیله‌ام هم نمی‌رسید.

و از همه جالب‌تر، پیدا کردن دوستان جدیدی است که یا می خواهند حالت را بگیرند، یا هر از گاهی تو را متوجه چیزهایی می کنند که موقع نوشتن به آنها بی‌توجه بوده‌ای.

من از این تجربه خیلی راضی ام.
خاکستر رخوت در وبلاگستان
الان مطلب حامد قدوسی را می​خواندم.ديدم بنده خدا راست می​گويد. خيلی​ها از دل و دماغ افتاده​اند. يعنی شايد فکر می​کردند قرار است با يک وبلاگ اتفاقی به همين زودی​ها بيافتد.آن يکی که کارش کاسبی وبلاگی است، خودش حال نوشتن ندارد، ديگری از ترس مردن تب کرده و نمی​نويسد، بعضی​ها هم انگيزه​ای برای​شان نمانده.

شايد من يک کمی مشنگ باشم که با شور و حرارت به اين کار ابلهانه ادامه می​دهم! با اين حال، وبلاگ يک رسانه است، نه بيشتر و نه کمتر. منتهی رسانه​ای شخصی که کسی بالای سرت نيست و فرديت خود را در آن جستجو می​کنی. نمی​توان انتظار داشت همه با يک هدف و نگاه وبلاگ​شان را به روز کنند، ولی می​توان ديد که خيلی​ها دنبال وسيله بهتری برای بروز فرديت خود هستند، و گمان کنم در اين وانفسا، از اين يکی بهتر پيدا نمی​شود.

البته اگر نظر مرا می​خواهيد، که احتمالا نخواهيد خواست، يک قسمتش به رفتار پيغمبر وبلاگ به زبان فارسی بر می​گردد. گمانم اشتباه ماست اگر خواسته باشيم او را الگو قرار دهيم. او تنها ابزاری را به ما معرفی کرده، ولی بايد آنقدر مصمم باشيم تا راه​های بهتر استفاده کردن از اين رسانه را بيابيم، مگر آنکه حرفی برای گفتن نباشد، که شک دارم.

شايد مشکل بزرگ بسياری از ما اين باشد که نمی​دانيم در يادداشت​های روزانه​مان چه بنويسيم! اينجا ست که مشکل جدی می​شود! اگر مبنای کار ما تعداد بيننده باشد و خواسته باشيم فقط بر اين معيار بنويسيم، کارمان زار است. انگار می​خواهيم همه​اش بنويسيم و ببينيم چقدر از وبلاگ رفيقمان يا رقيبمان بيشتر طرفدار داريم؟ يا اينکه چند نفر به ما لينک داده اند؟ واويلا!

خيلی از همان وبلاگ​هايی که لينک داده​اند الان اصلا فعال نيستند!

برای من وبلاگ از حد تفريح گذشته است، جايی است که دارم از آن ياد می​گيرم، از ديگران و گاهی از خودم! در ضمن دلم غش می​رود برای درگيری! مرض دارم ديگر!

خلاصه کلام حامد جان، من به کسانی که لينک داده​ام دارم گير می​دهم، اگر ننويسند، کچل​شان می​کنم، بپا کچل نشی داش!