چقدر عصبانی بودم!الان که مطالب امروز صبح را میخواندم، اندکی از این خشم خودم وحشت کردم. خوبی وبلاگ این است که همان حسی را که داری نشان می دهی، البته اگر بخواهی نشان بدهی.
من از وبلاگ خودم خیلی چیزهای جالبی میآموزم! یکی شناخت حالتهای خودم است! و اینکه این حالتها چه واکنشهایی بر میانگیزد. نکته جالبتر این است که یواش یواش می فهمی در باره ات چه چیزهایی گفتهاند وچه حرفهایی در آوردهاند. این بامزهتر است. حد اقل چون من هم بقیه را در خاطراتم متهم کردهام(به نحوی) بسیار طبیعی می دانم که در موقعیتهای مختلف متهم هم بشوم. چیزی که عوض داره، گله نداره!
هیچکس جای هیچکسی نیست، نه شما میدانید من در دل چه دارم و نه من میدانم شما بر چه اساسی قضاوت میکنید. هر کسی از دریچه ذهن خودش مسائل را میبیند. اصلا هم انتظار ندارم دریچههای دید ما یکی باشد! چقدر زندگی بد میشد اگر همه مثل هم بودیم!
راستش علت عصبانیت من از خاتمی یکی دو تا نیست، به دیدارمان در ۲۱ خرداد ۱۳۸۰ برمیگردد. و انتظاری که از او داشتم بابت دفاع از حقوق روزنامهنگاران...قرار بود ما مشکلات را نشان دهیم، قرار بود ما تلاشمان را بکنیم، و گمانم او باید حمایت میکرد. نکرد. من به کاری که کردم اعتقاد دارم. قانون را نقض نکردم، هر چند قانونی بود که حقوق مرا نقض می کرد. ولی در پناه همان قانون جلو رفتم و جلو رفتیم. او قول داد حافظ اجرای قانون باشد و نبود.
من اشتباه کردم. اعتراف میکنم. نه به خاطر کارهایی که کردم! نه! به خاطر اعتماد به کسی که به خودش هم اعتماد نداشت! وقتی کسی راهبر تو باشد که نه جاده را میشناسد و نه اعتماد به نفس لازم برای پیدا کردن راه را، نباید دنبالش بروی، و اگر رفتی، انتظار بیجا داشتن از او غلط است.
پس، به عنوان انسانی خوب به او احترام میگذارم ، و اگر از راهبریاش بد میگویم، بیشتر به خودم لعن می کنم، که چرا چشمانم را باز نکردم، کور بودم، و باز هم امید داشتم.
الان آرامترم و میخندم به خطای نابخشودنی خودم.
باید به فکر فیلمهایی باشم که میخواهم در سه روز آینده ببینم!