یادداشت‌های نیک آهنگ
انتشار مطالب اين وبلاگ در کيهان و رسانه​های مشابه، حرام است
Tuesday, November 30, 2004
مپرس
درد عشقی کشیده​ام که مپرس
زهر هجری چشیده​ام که مپرس
...
آن چنان در هوای خاک درش
می​رود آب دیده​ام که مپرس
من به گوش خود از دهانش دوش
سخنانی شنیده​ام که مپرس
...
بی تو در کلبه گدایی خویش
رنج​هایی کشیده​ام که مپرس
همچو حافظ غریب در ره عشق
به مقامی رسیده​ام که مپرس
Monday, November 29, 2004
بوش به کانادا می‌آید
ببینید که سوژهُ اصلی من در این سه،چهار سال به اینجا آمده و من باید در چه وضع احمقانه‌ای باشم که هنوز کاریکاتورش را نکشیده‌ام.
شاید هنوز افسردگی بعد از انتخابات مانع شده باد...
فردا مجبورم حسابی خبرها را بالا و پایین کنم...
و آخر سر، توافق در دقیق آخر
این ماجرای طولانی و غلط انداز مذاکرات وین هم عجب داستانی شده. نکته جالب هم مخالفت راست‌های تندرو ایران و آمریکا با بندهای توافق است! آمریکایی‌ها دنبال دلیل برای حمله به ایران می‌گردند و راست‌های ایرانی هم دنبال راهی برای پوز-زنی!
آدم‌هایی مثل ریچارد پرل در آمریکا، بشدّت دنبال حمله به ایران هستند، و خودتان می‌دانید چه کسانی در ایران در به دربه دنبال آغاز جنگی جدید بوده‌اند و خواهند بود .
راست‌های جهان لازم نیست متّحد شوید، هستید!
Sunday, November 28, 2004
کار زیبای پندار
پندار، کرداری نیک دارد! کار شاهکار او را حتما در این چند روز دیده‌اید:
او پدر گوگل را به بهترین وجهی در آورده!
در ضمن باعث شد تا جماعت تنبل مرتبط با خلیج هم راه بیافتند
نام خلیج فارس باید "خلیج فارس" بماند، خودش هم باید بماند-۲
در سال‌های گذشته همیشه به پیرمردهای عالم مطبوعات خرده می‌گرفتم که محافظه‌کار شده‌اند.
می‌دیدم روزی را که خودم هم به سرنوشت آنان دچار بشوم.
امروز در مرز تندروی و کندروی مانده‌ام. لذّتی که در تندروی هست، در کندروی نیست، ولی ارزشی که کار کم غلط دارد از مشق پر از اشتباه به‌مراتب بیشتر است.
انیمیشن الجزیره را همان روز اوّل دیدم. کاری بود بس ضعیف و فاقد منطق. دارم در مورد روشی برای حالگیری از آنان فکر می‌کنم.
ولی نمی‌خواهم ضربه‌اش کم باشد و ناکارآمد.
من هم مثل خیلی‌های دیگر نامهُ اعتراضی به نشنال جیاگرافی را امضا کرده‌ام، ولی هنوز این کار را کافی نمی‌دانم. باید کاری کرد کارستان.
با این همه معتقدم که در شرایطی اینچنین، باید ضعف‌های خودمان را هم ببینیم. باید نگاهی منطقی به روابطمان با هموطنان خلیج‌نشینمان داشته باشیم، و به یاد بیاوریم که آنان هم حقّی دارند. آنها که در مجتمع‌های ساختمانی زندگی کرده‌اند، دیده‌اند که برای قیرگونی کردن پشت‌بام، از ساکنان همهُ طبقات پول جمع می‌کنند، و برای بچه‌های طبقه‌های غیر مشرف این سوال بوجود می‌آید که پشت‌بام چه ربطی به خانهُ ما دارد؟ آنان فکر می‌کنند در یک مجتمع، هر کسی فقط مسوول خانهُ خودش است، ولی وقتی از امکانات کلّ ساختمان استفاده می‌کنند، یادشان می‌رود...
ما هم فرزندان یک مجتمع بزرگ هستیم. یادمان می‌رود از نفت خوزستان استفاده می‌کنیم، گاز استان بوشهررا می‌سوزانیم، پنیر گلپایگان یا تبریز سر سفره‌مان است، روغن کرمانشاهی روی غذای‌مان می‌ریزیم، کنسرو تن بندرعباس را به اوین درکه می‌بریم...
گیرم پولش را داده باشیم، آیا مساله اصلی آنست؟ آیا هیچیک از این نعمت‌ها را پاس داشته‌ایم؟ آیا قدر مردمانی را که با کمترین منّت و قیمت، اینها را برایمان فراهم کرده‌اند می‌دانیم؟

من ایرانی یک مشکل بزرگ دارم. میهن پرست هستم، ولی نمی‌دانم میهن چیست!
ایرانی بودن را دوست دارم، ولی خودم را به آب و آتش می‌زنم که خارج از ایران زندگی کنم.
ایرانیان را گرامی می‌دارم، ولی برخورد من با خارجی‌ها بسیار محترمانه‌تر است تا با هموطنان خودم.

شادمانم که مساله نامگذاری خلیج باعث اتحاد ما شده است.
لازم است، ولی کافی؟ نه!
Saturday, November 27, 2004
نام خلیج فارس باید "خلیج فارس" بماند، خودش هم باید بماند
این مطلب را با آرامش بخوانید، اگر هم عصبی شدید، دوباره بخوانیدش ...
راستش ماجرای عربی شدن نام خلیج فارس، مدت‌ها پیش از ثبت آن بر روی نقشه رسمی نشنال جیاگرافی اعصابم را خط خطی کرده بود.
نمی‌خواستم تا وقتی ایده مناسبی برای کاریکاتور پیدا کرده‌ام روی وبلاگ چیزی بنویسم، ولی یکی از دوستان معترض شد،حق هم داشت؛ که چرا صدایت در نیامده؟
می‌خواهم ماجرا را از دریچه‌ای دیگر نشانتان دهم. دریچه‌ای که شاید با احساسات خیلی‌ها جور در نیاید.

ما خلیج فارس را سال‌هاست از دست داده‌ایم، زمانی که بحرین را باختیم. انگلیس عاملی مهّم بود، ولی نابخردی خودمان چه؟ خلیج فارس را باختیم، زمانی که نتوانستیم ساکنان جزایر و بسیاری از هموطنان جنوبی را راضی به ماندن در خانه پدری کنیم.

در سال‌های ۶۵ و۶۶ برای کار آموزی به روستاهایی در جنوب شرق فسا (منطقهُ گرابایگان) رفته بودم. اهالی منطقه دسته دسته به دوبی می‌رفتند تا عمله شوند، و ظرف مدّتی کوتاه پولدارمی‌شدند. بقیه وقتی می‌دیدند که در آمدشان آنجا بیشتر است، یواش یواش مهاجرت می‌کردند تا فرزندشان آنجا بدنیا بیاید و از امکانات آن سرزمین بهره گیرد.
برای من همیشه این سوال وجود داشت که چرا آنها که ایرانی‌اند، خاک پاک وطن را رها می کنند تا به ثروتی که در نهایت به نفع عرب‌ها خواهد بود دست یابند؟

در سال ۱۹۹۰ وقتی تیم ملّی فوتبال امارات به جام جهانی رفت، خبری دردناک خواندم، که هفت تن از یازده بازیکن اصلی تیم ، ایرانی‌الاصل هستند و از استان‌های فارس و بوشهر و هرمزگان. در نظر بگیرید که اگر اینان مانده بودند، چه امکانی برای رشد پیدا می‌کردند؟ آیا فوتبالیست‌های استان‌های محروم جنوب شانسی برای عضویّت در تیم‌های بزرگ تهرانی و بعد از آن تیم ملّی ایران داشتند؟

از بعد اعتقادی ماجرا را ببینید:
آیا تاکنون پای صحبت‌های بسیاری از اهالی جنوب نشسته‌اید؟ بسیاری از اهالی جزایر سه گانه و جنوب ایران از خدایشان است که شهروند امارات شوند. چرا؟ آیا می‌دانید که بعضی آقایان متعصب ضدّ اهل سنّت از قم راهی این مناطق شده‌اند و به اعتقادات مذهبی ساکنان سنّی اهانت کرده‌اند و خم به ابروی هیچییک از ما هم نیامده است؟ چون اکثر ما شیعه هستیم، نمی‌دانیم و نمی‌خواهیم بدانیم که هزینهُ سنّی بودن در کشور ما چقدر است؟ ازدواج‌های متعددی به خاطر سنّی بودن پدر یا مادر دختر یا پسر به هم خورده‌ است. در همین تهران خودمان شاهد چند تایش بوده‌ام.

ما ایرانی‌های وطن دوست و میهن پرست برای هموطنان جنوبی مان چه کرده‌ایم؟ امکانات متوسط زندگی ما در تهران و کلان‌شهرها فاصله زیادی با امکانات محدود وزندگی سخت و نکبت بار بسیاری از آنها دارد. چرا برخی از سران قبایل عرب جنوب می ‌خواستند در اوایل جنگ به صدّام روی خوش نشان دهند؟ چون خائن بودند؟ آیا ما ایرانی‌های فارسی زبان، برخوردی مناسب با هموطنان عرب زبانمان داشته‌ایم؟
ما همه چیز را بر گردن دولت می‌اندازیم، ولی خودمان بی تقصیرنیستیم. ما ایرانی هستیم، و از آنها هم می‌خواهیم که ایرانی بمانند، برای ما، نه برای خودشان! انگاری در دل داریم به آنها می‌‌گوییم: لطفا برای ما، از سرزمین آبا و اجدادی‌تان محافظت کنید، و ما هم برایمان اهمیتی ندارد که چه بر سرتان می‌آید. همین که گاهی به بنادر جنوب و جزایر کیش و قشم سر می ‌زنیم تا از وجودمان بهره‌مند شوید، واز بازار ماهی و میگو و قاچاق شما خرید کنیم، از سرتان زیاد است!
کیش را با منطقه جبل علی دوبی مقایسه کنید. آنها در بیست سال گذشته چه کرده‌اند و ما به کجا رفته‌ایم.
سرمایه‌های بسیاری از ایرانیان در دوبی تلمبار شده، ولی حاضر نیستند پول‌هایشان را در کشور خودمان به کار گیرند.
امکانات پزشکی امارات را با ده‌کوره‌های جنوب مقایسه کنید. روستایی اهل لامرد که همسرش را موقع وضع حمل به خاطر نبود دوا و درمان و طبیب از دست داده، وقتی خانواده متموّل و سالم برادرش را در دوبی می‌بیند، در دل چه خواهد گفت؟ امکان پیشرفت فرزندان کدامیک بیشتر خواهد بود؟

ما از مدت‌ها پیش اصل ماجرا را باخته‌ایم، حالا هم دارند اسمش را به نفع صاحبان کشورهای جنوب خلیچ سند می‌زنند.
امروز خلیج فارس، فردا آذربایجان، پس‌فردا کردستان...
ادامه دارد


فیلم آشغالی به نام اسکندر
دیشب با شوق و ذوق به دیدن فیلم اسکندر رفتم. راستش حالم به هم خورد! فیلم چند صحنه بسیار زیبا و به یاد ماندنی دارد، ولی نمی‌توان از خطاهای عجیب و غریب آن به راحتی گذشت. وقتی اسکندر به جنگ داریوش می‌رود، انگار دارد با عرب‌ها مبارزه می‌کند نه با پارسی‌ها. گیرم ارتش پارس از قبایل و اقوام مختلف شکل گرفته، ولی به جز ریش‌های فرفری هیچ شباهتی به پارسی جماعت نداشتند!
اینکه می‌توانستی از حرکات اسکندر بفهمی که همجنس‌خواه است، می‌شد ارزش‌های خاص یونانی‌ها را بهتر شناخت، ولی انگار لشگر "گی"ها است که به جنگ رفته!
رکسانا همسر اسکندر هم موجود عجیب و غریبی بود.
دلم میخواست ببینم چه برسر تخت جمشید می‌آورد که ندیدیم.
شاید به‌یادماندنی‌ترین صحنه برای من، موقع نبرد اسکندر در هند بود، وقتی سوار بر اسب به جنگ لشگر فیل‌ها رفت و آخر سر تیر خورد و نزدیک بود در آن صحنه جان بدهد.
فیلم‌برداری در کل بد نبود، ولی مشکل اصلی خود فیلم بود.
من تروی را سه بار دیدم، و شاید دی‌وی‌دی آنرا هم چند بار دیگر تماشا کنم، ولی اسکندر را دیگر نمی‌خواهم تحمل کنم. فیلم بلند و سه ساعته‌ای که انتظار بیشتری از آن داشتم.
Friday, November 26, 2004
دلگرمی
آدم دراین سرزمین سرد وقتی محبّت می‌بیند، گرم می‌شود.
وقتی به کسی کاری پیشنهاد می‌شود ولی به نفع تو کنار می‌کشد، یا هنگامی که دارد مصاحبه می‌شود به یاد تو است، شاد می‌شوی.
وقتی روزنامه‌ها را نگاه می‌کنند تا شاید برایت کاری بیابند، هرچند تو به درد آن کار نمی‌خوری، بیشتر از اینکه آن کار به درد تو نمی‌خورد، نمی‌دانی از خوشحالی چه بگویی.
وقتی گاه و بی‌گاه از تو می‌خواهند رزومه‌ات را برای فلان‌جا بفرستی، می‌فهمی که آدمیّت مرده نیست. دیگر شعر آدمیّت مرده بود، ولی آدم زند بود... واقعیّت ندارد.
این خاطره خوبم از دوستان با معرفت بی‌ادعا را هرگز فراموش نخواهم کرد.

مصاحبه برای کار
هفتهُ پیش الکی الکی به یک سایت کاریابی سر زدم و اسمم را ثبت کردم. دیروز تماس گرفتند و برای مصاحبه دعوتم کردند. باورم نمی‌شد این یکی کارشان درست از آب درآید، حالا باید بروم و ببینم ماجرا چیست.
با وجود اینکه کاری نصف و نیمه جور شده ولی بدم نمی‌آید برای روزهای بدون برنامه‌ام کار جدیدی داشته باشم.
بیکار نمی‌توان نشستن!
آقا! دکتر توکّلی کراوات نمی‌بندد
در مطلب مربوط به کنفرانس هفته پیش در تورنتو نوشته بودم:
...فاضل دنبال دکتر توکّلی، یکی از دست اندرکاران همایش می گشت، و تازه من فهمیدم چرا توکّلی دیروز کراوات نزده بود! او هم منتظر آمدن فاضل بود! گمانم با این وصف که دیروز توکّلی خیلی متعهد به نظر می رسید، مشکلاتش در ایران حلّ خواهد شد!
دکتر توکّلی که آدم بسیار نازنینی(ناز+نینی) است، برایم نوشت که اصلا کراوات نمی‌زند و از کراوات بدش می‌آید.
امیدوارم مسوولان محترم توجّه داشته باشند که ایشان از کراوات بدشان می‌آید. بنده هم بدین‌وسیله از صحبت‌های کذب خود در باب کراوات زدن ایشان عذر‌خواهی کرده برای یقهُ سفیدشان علوّ درجات را از خداوند منّان مساُلت دارم!
خدا از سر شاهدانی که کراوات ایشان را دیده‌اند نگذرد! انشاُالله سوسک می‌شوند!

روز خسته کننده ولی باحال
امروز صبح با یکی از دوستان راهی جلسه فوق‌العاده روزنامه‌نگاران خارجی ساکن تورنتو شدیم. از ایران و چاد و پاکستان و اتیوپی و آلبانی بودیم. می‌خواهیم کار مشترک باحالی بکنیم...
از ساعت سه که به خانه رسیدم تا نیمه شب درگیر یک تصویرسازی سفارشی بودم که پیرم را درآورد!
ولی ارزشش را دارد! دلاری‌اش را عرض می‌کنم(ارز!). خلاصه، چهار بار مجبور شدم طرح اصلی را برای سفارش دهنده تغییر دهم، ولی آخر سر راضی شد!
فردا هر طور که شده می‌خواهم فیلم اسکندر را ببینم. البته گفته می‌شود صحنه‌های بدی هم دارد! وای! چه بد!
راستی، مگر انتظار داشتید اسکندر مقدونی آدم با اخلاقی باشد که فیلمش هم اخلاقی از آب در آید؟


Thursday, November 25, 2004
عکس‌های کنفرانس بیست و پنجمین سالگرد اشغال سفارت آمریکا
پویان طباطبایی از آن عکاس‌هایی است که دلش می‌خواهد صدای طرف را درآورد، و دو هفته پیش کم مانده بود کارش باعث گیس و گیس کشی عده‌ای شود!
عکس‌هایش را باید دید، البته اگر شرح دارشان نکند بهتر است!
این عکس را وقتی گرفت که داشتم گری سیک را می‌کشیدم.
بقیه عکس‌ها را هم ببینید!

DSC05177 DSC05271a

این یکی هم عکس دکتر فاضل لاریجانی است، برادر جواد و علی و صادق و باقر لاریجانی، چنان که افتد و دانی!
Wednesday, November 24, 2004
به یاد کافه شوکا
یادم می‌آید اولین روزهایی که نام کافه شوکا را شنیدم.... بچه‌های روزنامه زن می‌گفتتد جایی است مثل کافه نادری، ولی مدرن‌ترو پاتوق روزنامه نگاران و نویسنده‌‌ها شده.
سال هفتاد ونه اولین باری بود که همراه دو سه نفر از همکاران به کافه شوکا رفتم. من که اهل کوفه نبودم، اهل کافه شدم. یارعلی پورمقدم، نویسنده و کافه‌دار فضای جالبی درست کرده بود و گرچه قیمت‌ قهوه و کافه‌گلاسه‌هایش اندکی بالا بود، ولی ارزشش را داشت. شوکا شده بود محل جمع شدن آروین و مانا و توکا. به اضافه کلی آدم باحال دیگر. سال هشتاد، روزی که یکی از روزنامه‌های زنجیره‌ای را بستند که در آن کار می‌کردم، همراه با دو نفر از همکاران راهی شوکا شدیم. انگار محلی بود برای خارج شدن از شوک.
جالب این بود که بهترین کسی که به دادمان رسید یارعلی بود. آراممان کرد و از بیهوده بودن ناراحتی از دست دادن کار حرف زد.
آخر سر همه ما بیکار شده‌ها را مهمان خود کرد و یک قران از ما نستاند.
امروز که عکس‌های پیمان هوشمندزاده را دیدم، یاد آن روزها افتادم.
یادش بخیر.


Tuesday, November 23, 2004
ای وای بر لپ-تاپی کز برق سوخته باشد
آقا ما شانس نداریم!
همین بعد از ظهر داشتم یک کار سفارشی رادر کامپیوتر تا-شو و نازک دل خود المعروف به لپ-تاپ رنگ می‌کردم که بوی سوختگی آمد.
از شانس ما، سیم آداپتور داشت ذوب می‌شد و می‌سوخت. با عجله از برق درش آوردم. اتاق را بوی دود پر کرده بود که با دود عود هم نمی‌رفت.
حالا بیا و باقلا بار کن!
بعد از ظهرراه افتادم تا از یک جایی معروف به فیوچر‌‌شاپ آداپتور مورد نظر را بخرم، اما نبود که نبود.
نمونه مشابه هم اندکی بیشتر از صد دلار قیمت داشت که مایهُ تاُسف بود!و هست!
القصّه، الله بختکی جنازه مرحوم آداپتور را نزد یک تعمیر کار پاکستانی بردم. با ۱۰ دلار ناقابل مشکل ما را حلّ کرد.
.الآن آداپتور مربوطه باندپیچی شده بی هیچ ادعایی دارد به من و کامپیوتر خدمت می‌کند. چقدر قدرش را الآن می‌دانیم

یک روز خوب
اگر خدا بخواهد یک کار نصف و نیمه پیدا شده، که شاید بتوانم از پس آن بر آیم.
امروز صبح سری به احمد سخاورز کاریکاتوریست مشهور قبل از انقلاب زدم، که در نزدیکی ما زندگی می کند. در خانه نقّاشی می کشد و مجسمه می‌سازد.
، از من پرسید که حالش را دارم با او به نمایشگاه نقاشی مک‌مایکل بروم؟ من هم بدون فوت وقت گفتم حتما!
در این نمایشگاه بزرگ آثارنخستین نقاشان امپرسیونیست کانادایی بر پاست. سه سال پیش همراه با کاریکاتوریست های شرکت کننده در کنفرانس مشترک کاریکاتوریست های مطبوعاتی آمریکا و کانادا به این گالری زیبا رفته بودم، ولی امروز با یک نقاش خوب می‌رفتم که می‌توانستم چیزی هم یاد بگیرم.
دین کارهای هنرمندان گروه هفت لطف خاصی داشت.روند تکاملی کارهای این گروه پیشگام که تاحدی برگرفته از کارهای امپرسیونیست های فرانسوی است، بسیار جذاب است، بخصوص وقتی می‌بینی که تدریجا از الگوهای فرانسوی فاصله می گیرند و انگار کانادایی می شوند.
خلاصه جایتان خالی بود...
Monday, November 22, 2004
کار بد مصلحت آن به، که مطلق نکنیم
بعد از نوشتن در باره کنفرانس دو روزه بیست و پنجمین سالگرد تسخیر سفارت آمریکا، چند پیغام و نامه جالب گرفتم، مخالف و موافق.
هیچکس منکر سیاست های غلط آمریکا درسال های گذشته و دور نیست، و کسی نمی گوید که نباید سکوت کرد. بحث اصلی اینجاست که به اندازه بود باید نمود. وقتی توان مقابله با آثار یک حرکت را نداریم، نباید بیخودی کشش بدهیم. حرکت خودجوش دانشجویان برای آمریکا ضربه کمی نبود، و خود می توانست به یک نماد تاریخی بدل شود. ولی کش دادن گروگانگیری حرف دیگری است. آمریکایی ها اشتباهات زیادی مرتکب شدند و نتوانستند از طریق مذاکره ماجرا را در همان روزهای اوّل فیصله دهند. حمله طبس هم احمقانه تر از آن است که بتوان در باره اش حرف زد.
نگاهی به سیاست های ایران در سال های جوانی انقلاب نشان از بی تجربه‌گی و خامی ما دارد. مقایسه بازی های مذاکره کنندگان ایران در ماجرای انرژی هسته‌ای، با برنامه‌های سیاسی سال‌های اوّل انقلاب، نشان می‌دهد که الآن چقدر باهوش‌تر شده‌ایم.

در طول این ۲۵ سال، سرمایه‌های انسانی و مالی بسیاری از دست رفته است. اگر خطاهای پیشین را بهتر بشناسیم، از تکرارشان جلوگیری خواهیم کرد.
گمان کنم وقت آن رسیده باشد که دانشجویان تسخیر کننده لانه جاسوسی زبان بگشایند و بگویند چه شد که تسخیر ۴۸ ساعته، ۴۴۴ روز طول کشید و به جز سقوط دولت موّقت که از اهدافشان هم بود، چه نتیجهُ کارسازی گرفتند؟
اگر تاریخ را درست نکاویم و به منابع هدایت شده و گاه سانسور شده داخلی اکتفا کنیم، همین می شود که شده است. نسل نوین نمی داند ماجرا چه بوده، و نخواهد توانست سره را از ناسره باز خواند.
حرکت دانشجویان در نوع خود انقلاب بزرگی محسوب می‌شود، چرا که محاسبات بسیاری را بر هم زد، و نشان داد که آمریکایی ها چقدر آسیب پذیر هستند، و سیاستمدارانشان تا چه حد ناتوان. ولی حرکت‌های بعدی ایران در ابعاد داخلی و بین‌المللی به جهانیان نشان داد که پشتوانه سیاسی و تحلیلی ما در چه حّدی است.

تجربه مردمان کشورهای اشغال شده شرق و غرب ما و جان هزاران بی‌گناه از دست رفته در سال‌های بعد از ۱۱ سپتامبر، درس های تلخی برای‌مان دارد...کاش با تجربه‌تر می‌بودیم.

آش رشته
جای شما خالی، ظهر مهمان بودم، و غذای ویژه، آش رشته بود. من که از عشاق آش رشته ام، و در باره اش بسیار نوشته ام، چنان حالی کردم که نگو!
خداوند به آش پز محترمه و همسر گرانقدرش خیر دهاد!
راستی، تا حالا قیمه ریزه خورده اید؟...
Sunday, November 21, 2004
نگاهی به گروگانگیرها
کار کردن در روزنامه های دوّم خردادی این فایده را برایم داشته است که بعضی از جماعت ۱۳ آبانی را از نزدیک بشناسم. نکته بارز برخی از اینها، از جمله عباس عبدی و محسن میردامادی، باهوش بودن و از طرف دیگر، سر سختی است.
نعیمی پور را بارها دیده ام، ولی از او خوشم نمی آمد، جون حّس می کردم از آرمان، به نان و آب رسیده است!
با اصغرزاده هم چهار ماهی کار کردم، ولی پیش از اغاز همکاری، یکی دوبار برای مصاحبه پیشش رفته بودم.

عبدی و میردامادی نمی خواستند بگویند که تسخیر سفارت و نگه داشتنش کار اشتباهی بوده، و گاه از آن دفاع می کردند. اصغرزاده که خود از رهبران این حرکت بود، امروز نگاهی دیگر دارد، و ضررش را بیشتر از نفع آن می‌داند. خواندن خاطرات عباس امیر‌انتظام هم خالی از لطف نیست. او به برخوردهای تند بعضی از دانشجویان اشاره می کند و آدم می تواند درک کند که در استفاده ابزاری از دانشجویان چه اهدافی وجود داشته است.

نگاه گروگان‌‌ها به اسیر کنندگانشان هم جالب است. ترس آنها در روزهای اول حبس و نامعلوم بودن سرنوشتشان چیز جالبی نبوده است. انتظار طولانی ۴۴۴ روزه برای آزاد شدن و عدم اطمینان به سیاست‌های دولت کارتر در مذاکرات، برای اینان اعصاب سالم نگذاشته بود.

گری سیک حرف جالبی می‌زد، می گفت که اگر اینان می دانستند که گروگان‌گیری چه هزینه هنگفتی برای کشورشان به بار می آورد، و منتهی به چه وقایعی می شود، شاید اندکی بیشتر فکر می کردند، چه این اتفاق در کشور‌های دیگر دنیا که دانشجویانی عصبانی هم داشتند، تکرار نشد.

می گویند دانشجویان می خواستند در اعتراض به سفر شاه مخلوع به آمریکا و اینکه کارتر او را راه داده است، سفارت را به مدّت ۴۸ ساعت تسخیر کنند. چه شد که ۴۸ ساعت تبدیل به ۴۴۴ روز گشت، و تاریخ ما را از حال و روز در حال منطقی شدن به رادیکالی شدن کشاند؟

امروز، باید گشت و دید که گروگانگیران چگونه خود گروگان شدند و چرا؟
آیا تضعیف دولت کارتر و کمک به آمدن ریگان به تاریخ ایران و جهان کمکی کرد؟
آیا تیم مذاکره کننده ایران در الجزایر به کشورمان یاری رساند یا ضرر؟
نگاه تاریخ به این واقعه، مثبت خواهد بود یا منفی؟ خدمت بوده است یا خیانت؟
Saturday, November 20, 2004
وامّا کاریکاتور گری سیک
دیروز ظهر سر نهار با گری سیک آشنا شدم. برخوردش خوب بود، فقط بر خلاف سیاست مداران، موقع غذا خوردن حرف می زد و ملچ و ملوچ می کرد!
پیش از سخنرانی اش که بیشتر به خاطره گویی می مانست، عینکش تا عوض کرد و مدتی با متن سخنرانی اش ور رفت.
استدلال هایش گرچه مستدل بود، ولی اصلا ادای پیرمردها را در نیاورد، و نخواست نظری را به کست تحمیل کند.
وقتی داشتم او را می کشیدم، معده ام قار و قور شدیدی می کرد، که همه اش می ترسیدم سخنرانی را به هم بزند( یا باد ببرد!). نکته جالب این بود که صحبت هایش و مدت زمان پاسخ او به سوال ها آنقدر دقیق بود که سر ساعت همه چیز را تمام کرد.
وقتی کاریکاتورش تمام شد، مطمئن نبودم نشانش بدهم یا نه، ولی یکی از دوستان به من جراتش را داد...
و امّا ماجرای گروگانگیری بعد از ۲۵ سال...
در دو روز گذشته، کنفرانسی جمع و جور ولی پربار بمناسبت بیست و پنجمین سالگرد اشغال سفارت آمریکا، همان لانه جاسوسی سابق! در مرکز مانک دانشگاه تورنتو برگزار شد.
من روز اوّل را به خاطر بد اخلاقی و عصبانیت و حال گرفتگی و ... از دست دادم. یکی دو نفر از بر و بچه‌ها به من فهماندند که خیلی کار بدی کرده‌ام که نرفته ام. همان روز هم چند تایی از گروگان‌های سابق آمده بودند.
روز دوّم که همین دیروز گذشته بود، آنجا بودم. دیدن گری سیک ، عضو شورای امنیت ملّی آمریکا در اواخر دهه هفتاد واوائل دهه هشتاد، که دیگر متخصّّص امور ایران شده است، از نکات بارز و در عین حال با‌مزه دیروز بود.
سال‌ها پیش، ملاقات با گری سیک جزو موارد اتّهامی اصلاح طلبان محسوب می شد، پس واقعا دیدن داشت! من هم نمی توانستم کرم نریزم و آخر سر کاریکاتورش را به شکل سگ کشیدم، که شب روی سایت می آورم. دودل بودم که نشانش بدهم یا نه، که با دلگرمی یکی از همان دوستان نشانش دادم. کلّی خندید، و از من خواست برایش نسخه ای از کار را بفرستم.
یکی از آدم های با مزه دیگر دیروز هم منصور فرهنگ، نماینده اسبق ایران در سازمان ملل متحّد بود. او این مقام را مدّتی کوتاه درزمان اشغال سفارت آمریکا بر عهده داشت. خاطراتش شنیدنی بود، و البته خودش هم دیدنی...

دیروز ظهر هم قیافه ای آشنا دیدم! فاضل لاریجانی ، رایزن فرهنگی سفارت ایران هم آمد. جالب آنکه خیلی از کسانی که به سفارت و سفارتی ها فحش می دهند، برای ملاقات با او و رفع مشکلات عدیده، برای دیدنش صف کشیده بودند. ما ایرانی ها( از جمله خود من )عجب موجوداتی هستیم!. دکتر فاضل لاریجانی، اخوی جواد و علی و صادق لاریجانی است، پس او هم دیدن دارد!
هنگام سخنرانی جماعت، باید چهره فاضل را تماشا می کردید، که گاهی در هم می شد و برهم می شد!
فاضل دنبال دکتر توکّلی، یکی از دست اندرکاران همایش می گشت، و تازه من فهمیدم چرا توکّلی دیروز کراوات نزده بود! او هم منتظر آمدن فاضل بود! گمانم با این وصف که دیروز توکّلی خیلی متعهد به نظر می رسید، مشکلاتش در ایران حلّ خواهد شد!
از همه بامزه تر اینکه فاضل ادو توالت فارنهایت زده بود که دل چند تن از علیا مخّدره ها را برد! باورتان می شود؟
و امّا دیگر کرم ریزی های بنده:
هنگام پرسش و پاسخ بعد از سخنان منصور فرهنگ، که ماجرای اشغال لانه جاسوسی و گروگانگیری را ایدئو لوژیک نمی دانست، پرسیدم که اگر اشغال و ادامه‌اش IDEOLOGIC نبوده، پس آنرا IDIOT-LOGIC( بر پایه منطقی احمقانه) می‌دانید؟
و آخر سر وقتی دکتر توکلّی از نیامدن مدعوین ایرانی( همان اشغالگران سابق و اصلاح طلبان امروزی) می نالید و گفت که مدت ها به آنها تلفن زده ( Dialed) و التماس کرده و بر پایه اصل گفتگوی تمدن ها باید می‌آمدند، گفتم که دکتر توکلّی Dial-up between Civilizations
را باDialogue between Civilizations را اشتباه گرفته، که هم خودم خیلی حال کردم هم جماعت،ازجمله دکترمیلانی استاد دانشگاه فلوریدای جنوبی و گری سیک و بیل برکلی، استاد دانشگاه کلمبیا که با نیویورک تایمز همکاری می کرده است. راستش بعد ازدو سه روز گرفتگی حال، با این کرم ریزی اندکی سر حال آمدم.

Friday, November 19, 2004
دل خوش سیری چند؟
اولا، سیر بو میده! ثانیا، مگر دلخوشی را وزن می کنند؟

Thursday, November 18, 2004
دل گرفته را چطور باز می کنند؟
سال ها پیش، هر وقت به تبلیغات خیابانی مربوط به باز کردن لوله آب و فاضلاب بر می خوردم، بی اختیار خنده ام می‌گرفت.
امروز امّا، دلم گرفته است و نمی دانم چطوری بازش می کنند، و هر چه‌‌ می‌گردم، گشاینده‌ای‌‌‌ نمی‌یابم. امروز بى اختیار‌گریه‌ام‌ می‌گیرد.
درد‌ بدی‌ است.
مراسم جایزه آزادی بیان کانادا-۲۰۰۴
دیشب در سالن هتل وستین هاربر تورنتو، مراسم هفتمین جایزه سالانه انجمن روزنامه نگاران کانادایی برای آزادی بیان بر گزار شد. برنده ها هم از تونس، زیمبابوه و کانادا بودند. در باره آنها بیشتر خواهم نوشت.
در حین برپایی هم تا دلتان بخواهد کاریکاتورهای من را نشان دادند، که حالم دیگر از خودم داشت به هم می خورد(باور نکنید، داشتم عشق می کردم). القصّه، پروفسور جان پولانی یکی از برندگان جایزه نوبل که استاد دانشگاه تورنتو است در باب آزادی بیان و علم صحبت کرد که کلّی خندیدیم.
جک لیتون رهبر حزب دموکراتیک نوین کانادا هم آنجا بود، و قرار شد کاریکاتورش را بکشم.
یکی از اعضای انجمن روزنامه نگاران در تبعید هم ماجرای اینان را بازگفت که اشکمان در آمد.
تا آنجا هم که می شد کارت ویزیت به جماعت تحویل دادم و از آنان گرفتم. یکی از مجریان تلویزیون کانادا هم مرا به خیلی از کله گنده های رسانه ای معرفی کرد. از آن لحظاتی بود که همه بدبختی هایم را فراموش کرده بودم.
همینکه با دوستان روزنامه نگارم از دیگر کشورها همراه بودم برایم خوب بود.
جایتان خالی.

Wednesday, November 17, 2004
وبلاگ می نویسم، پس هستم
وبلاگ نویسی برای من راهی بوده است تا خودم باشم. حرف هایی را بزنم که نمی توانستم در کاریکاتورهایم بیاورم. دفترچه خاطرات روزانه ام بوده است که همه از آن سر در بیاورند، و اگر احساس تنهایی کنم، با نظراتی که برایم می گذارند، دلگرم شوم.
در وبلاگم تجربه ها و خطاهای قدیم و جدید را می آورم، گویی روز یکشنبه است و نزد کشیش دارم اعتراف می کنم، نتیجه اش هم احساس راحتی و سبکی بعد از اعتراف است!
زبان وبلاگ بی تکلف است، و هر چه دل تنگت می خواهد، می گوید.
وبلاگ محل فرار از خود حقوقی و رسیدن به خود حقیقی است.
اگر دکارت زنده بود، شعارش این می شد:
وبلاگ می نویسم، پس هستم!
Tuesday, November 16, 2004
شغل جدید: گشتن دنبال شغل
امروز آنقدر راه رفتم که حدّ ندارد. نکته جالبی که یاد گرفته ام این است که رزومه هایی که برای جاهای مختلف می برم باید متفاوت باشند، و گاهی توی سر مال هم بزنم! چون ممکن است بگویند طرف بالاتر از حدّ کیفی مورد نظر است، و مایه دردسر.
چند نفر بدبخت دیگر را که مثل خودم داشتند رزومه هایشان را به این و آن می دادند دیدم، در ذهنم گفتم که شاید بد نباشد اتحادیه رزومه داران جویای کار راه بیاندازیم!
یک کار نصف و نیمه پیدا شده، که امیدوارم کاری بهتر نصیبم شود، تا از آن دوری کنم! آنهم در انجمن حمایت از حیوانات خانگی تورنتو است! دو سه روز دیگر باید بروم برای کارآموزی!
آشنا شدن با فرم های مالیاتی حقوق هم در اینجا از واجبات است! من که اصلا سر در نمی آورم!

از قضا سرکنگبین صفرا فزود
ای اورانیوم های غنی نشده دنیا! بروید کشکتان را بسایید!
ای آقای جرج بوش، حالتو می گیریم، این خط- این نشان!
ای ...
مصاحبه برای کار
امروز رفته بودم برای مصاحبه، به یک شرکت متخصص در جمع آوری کمک های مردمی!
برایم جالب است که برای هر چیزی سازمانی وجود دارد.
راستش آنقدر بی خیال بودم که وسط مصاحبه شروع کردم به کاریکاتور کشیدن... خیال می کردم که خواهند گفت مرحمت شما زیاد...
البته شاید بعد از چند روز بگویند! چون به امید خدا باید برای آموزش مقدماتی سر کلاس بروم.
البته هنوز هم دنبال کار می گردم، ولی این یکی را حتی برای یک تجربه خشک و خالی نمی خواهم از دست بدهم.
راستی، هر وقت از روی عادت یا اعتقاد، می نویسم: به امید خدا، یا توکل به خدا، به یاد یکی از دوستان بی نام و نشان نظر دهنده هستم که بد و بیراه می گوید...
Monday, November 15, 2004
هر قدر ناز کنی، عشوه بیای، باز غنی سازت منم
از قضا رفتیم زیر بار منت اروپایی ها وغنی سازی را تا زمان مذاکرات به عقب انداختیم...
حالا معلوم نیست که اورانیوم بازیچه دست ماست، یا ما بازیچه دست اورانیوم؟

Saturday, November 13, 2004
خاطرات رمضان در روزنامه های مختلف-۲
یکی از چیزهای عذاب آورماه رمضان، بوی بد دهان امّت همیشه در صحنه است. در روزنامه ها هم این ماجرا تمامی نداشت...من مانده ام، می گویند بوی عطر روزه را باطل می کند، ولی بوی بد نه! اگر معتقدیم که خدا زیباست و زیبایی را دوست دارد، این ماجرا چندان جذاب نیست( اگر توجیه این ماجرا را در چنته داشتید، دریغ نکنید).
بعضی از همکاران که در روز عادی دهانشان مرا یاد کارخانه کمپوست می انداخت، در ماه رمضان سکته آور می شدند. بندگان خدا خودشان هم متوجه نمی شدند.
دروغ نگفتن هم ماجرایی داشت. یک بار کاریکاتوری در مورد تبلیغات انتخاباتی مجلس پنجم کشیده بودم که اشاره به سخنرانی یک بنده خدا که اصلا موتلفه ای هم نبود! داشت. طرف می گفت بقیه سخنانم را بعد از اذان مغرب می گویم... به ما خبر رسید از سوی سردبیر روزنامه که آقای فلانی گفته دروغ روزه را باطل نمی کند! قسم دروغ باطل می کند. من هم سریع توجیه کردم که دروغ این آقا حال آدم را به هم می زند و آدم بالا می آورد. استفراغ هم که روزه را باطل می کند. باورتان می شود که این توجیه مرا وکیل روزنامه هم تایید کرد، تا اگر روزی روزنامه را بابت آن کار به دادگاه کشاندند، جوابی شرعی داشته باشند؟
از همه چیز هم در ماه رمضان باحال تر شنیدن نوای ربنّا با صدای شجریان بود، و بعد از آنهم اذان...هر وقت ربنّا را می شنیدم، دلم هوای زولبیا بامیه می کرد!
بدترین روز هم روز آخر ماه رمضان بود، چرا؟ چون نمی دانستی آن روز ا عید فطر اعلام می کنند یا نه! اگر عید می شد که حالگیری کامل تر میشد!هم تعطیلی عید فطر را از دست می دادی و هم چند ساعت بیخودی گرسنه مانده بودی!
به هر صورت، عیدتان مبارک.
خاطرات رمضان در روزنامه های مختلف
راستش در ۱۳ سالی که در مطبوعات ایران کار کرده ام، جماعتی باحال تر از بچه های همشهری در ماه رمضان ندیده ام. روزه خوارها و روزه گیرها به هیچ وجه مزاحم هم نمی شدند، و جوّ آنجا هم طوری بود که نیاز چندانی به ریا کاری نداشتند، روزه خوارها هم چند جا برای رفع گرسنگی شان داشتند، از جمله سرویس گرافیک!
معمولا بوی سالاد الویه، چیپس و ماست موسیر، کنسرو ماهی و گاهی هم لوبیا از داخل اتاق بیرون می زد و بچه های سرویس های دیگر یا الله می گفتند و می آمدند. اگر هم یکی از ما کاریکاتوریست ها روزه بود، بیرون می رفتیم تا بقیه بی مزاحمت کارشان را بکنند. البته جالب تر از همه موقع افطار بود که همه، از آدم های روزه تا جماعت روزه خوار، در صف رستوران می ایستادند تا از خیرات ماه مبارک بهره مند گردند. بوی آش و سبزی داغ و سیر داغ چنان مست کننده بود که نگو و نپرس. و از آن بهتر نان سنگک داغ و سبزی و گردو و خرما...
ماهنامه همشهری هم فضای بامزه ای داشت. آن سال یک روز درمیان روزه می گرفتم، چون اوضاع معده ام خراب بود. از قضا اکثر بر و بچه ها مشکل معده داشتند! حتی سر دبیر و مسوول محترم مجله! همه به نوبت در آشپزخانه جمع می شدیم و برای سلامت روزه دارها دعا می کردیم و می خوردیم. آنجا هم سالاد الویه اولویت داشت!
در ساختمان قدیمی گل آقا، بهترین جا برای روزه خواری زیرزمین بود-اتاق صفحه بندی! ولی بعد از مهاجرت به ساختمان جدید، هر طبقه آبدارخانه خودش را داشت و کسانی که می خواستند، می توانستند به دخمه مربوطه سر بزنند.
ادامه دارد
مشکل روُیت ماه
سال هاست که همه کشورهای جهان اسلام هلال ماه را یک روز زودتر از ما روُیت می کنند. احتمال دارد این نابکاران مسلمان نما تلسکوپ غربی استعمال می نمایند که حکما دارای اشکالات عدیده است!
اگر راست می گویند، از سیستم سنّتی ما بهره بگیرند، آنوقت خواهند دید که امشب هلال ماه قابل مشاهده نخواهد بود:
استفاده از لوله آفتابه به جای تلسکوپ!
در شهر به ما پیشنهاداتی نشد
آقاجان، هنوز این رزومه های ما به آنجایی که باید برسد، نرسیده است. پس از کار جدید هم خبری نیست. خداییش تجربه باحالی است این بیکاری در سرزمین عجایب! گاهی دلم به حال خودم می سوزد!
جای شما خالی شام را با همکاران قدیم خوردیم، آنهم چه شامی! از نوع اصفهانی اش هم بود... نمی دانم چی چی قلقلی...!
راستی! عید فطر آنهاییکه روزه بوده اند مبارک، همینطور آنهاییکه در ماه مبارک دزدکی در اداره یا محل کارشان روزه خواری کرده اند! چه کیفی کرده اند ها!حالا دیگر از این به بعد تا ۱۱ ماه دیگر از این فیض عظیم محروم خواهند بود!
Thursday, November 11, 2004
بیکار نمی توان نشستن
اصلا چرا من کار مطبوعاتی را انتخاب کردم؟ مگر سرم درد می کرد برای دردسر؟
راستش من عاشق زمین شناسی بودم، و نزدیک بود جانم را در این راه بدهم. باور نمی کنید؟
سال ۶۹ بود. در سمپوزیوم بین المللی گنبدهای نمکی در بندر عباس شرکت کرده بودم، همراه همکلاسی ها و استادانم. مهمانان مهمی از سراسر دنیا آمده بودند. آنجا چندتا کاریکاتور از خارجی ها و یکی دو تا از آدم های معروف ایرانی شرکت کننده کشیدم، آنهم برای خودم-چون تازه کار بودم، ولی کارها لو رفت و از آن زمان به عنوان کاریکاتوریست جامعه زمین شناسی مطرح شدم. من هم بدم نیامد.جایزه مخصوص همایش را هم که یک گلیم با ارزش بود دریافت کردم!
دو روز بعد در بازدید از گنبد نمکی حاجی آباد نیمچه سقوطی کردم و درست لب پرتگاه پایم به لبه تیز سنگ نمک بزرگی گیر کرد و نگذاشت سقوط ۲۰۰ متری ام انجام شود. راستش احساس کردم قلبم منفجر شده، و به قول بچه ها توی دهانم آمده...
تهران که رسیدیم، دوا و درمان شروع شد. گفتند به خاطر ترس و شوک هنگام لیز خوردن در شیب تند منتهی به پرتگاه، ضربان قلبم اندکی شدیدتر از حد شده وطنابک های دریچه میترال من یا زیادی کش آمده یا پاره شده. من که نفهمیدم آخر کدامیک رخ داده، ولی از آن روز تا حالا در گیر این ماجرا بوده ام. دکترها هم گفتند بهتر است از این کارهای محیر العقول زمین شناسی نکنم و بیشتر به سراغ کارهای دفتری و آزمایشگاهی بروم.
چند ماه بعد از سر تصادف کارهایم سر از مجله "گل آقا" در آورد و شوخی شوخی وارد جدّی ترین کار عمرم شدم. از اینکه کاری می کردم که دوست داشتم و بابتش هم مزدی می گرفتم، خیلی راضی بودم.
البته یک بار به خاطر فشارهای عصبی( بخوانید احضاریه و ...) کارم به بخش مراقبت های ویژه رسید، آنهم در بیمارستان مجاور دادگاه شعبه ۱۴۱۰.
اینجا هم تا زمان پایان دوا و درمان لعنتی قلب و اعصاب، باید از بیکاری فرار کنم. کار سبکی هم که در مغازه گرفته بودم بیشتر برای همین بود، هم نانی به کف می آوردم و هم به غفلت نمی خوردم.
امروز رزومه ام را به چند جایی دادم، ولی هرچه بادا باد.
توکّل به خدا.
Wednesday, November 10, 2004
غم های قدیم، غم های جدید
سال ۷۲ بود. وسط تابستان آنفولانزا گرفته بودم. برای اولین بار به خاطر فشارهای عصبی در خواب خفه شده بودم و مجبور بودم ترکیبی از داروهای اعصاب و سرما خورده گی را نوش جان کنم. امتحان فوق لیسانس دانشگاه آزاد در پیش بود و در این حال وحشتناک، به من خبر دادند که ماهنامه همشهری را به خاطر مطلبی از داریوش کاردان که برایش کاریکاتور کشیده بودم توقیف کرده اند...بیکار هم شده بودم!
جلوی خانواده ام ایستاده بودم و می خواستم ثابت کنم که می توانم به هدفم برسم. دربدترین روزی که می توانستم فکرش را کنم، سر امتحان رفتم. سر امتحان تبّ من بالا رفت و نیمه کاره رهایش کردم، فاصله میدان امام حسین تا پیچ شمیران را پیاده رفتم، ولی تقریبا بیهوش.
آن شب تبّ من به ۴۱ درجه رسید...
ماه بعد دوره جدیدی را شروع کردم، کار روزنامه ای را و شاید آن اتفاق بد، اتفاق های خوب بعدی را به دنبال داشت.
نتیجه امتحان فوق لیسانس دولتی که آمد، دیدم قبول شده ام، و کارنامه را که دیدم کلی خندیدم. نفر اول یک گرایش، و چهارم گرایشی دیگر.
در امتحان دانشگاه آزاد هم که شش ماه بعد از کنکور دولتی بر گزار شده بود، نفر ششم شده بودم! زرشک! آنهم در روزی که نفهمیده بودم چه جواب داده ام!
سال ها بعد، در اردیبهشت ۷۹، در مدت یک هفته همه کارهایم را جز یکی از دست دادم. حقوقم از ماهی ۵۸۰ هزار تومان به ۸۰ هزار رسیده بود. تازه من خوشبخت تر از بقیه بودم.
زندگی بالا و پایین دارد، ولی خوش به حال کسی که خدا یارش باشد و بعد از هر سر پایینی، راه سربالایی را در پیش گیرد.
الهی به امید تو
روز بد
امروز، روز تلخی بوده است.
صبح اول صبحی که سر کار آمدم، فهمیدم که همسر صاحب مغازه، کارش را از دست داده است، و این یعنی از دست رفتن کار من!
فردا باید مثل سگ دنبال کار جدید بدوم، و توکل به خدا ببینم چه کاری دست و پا می شود.
از ایرانی جماعت اصلا انتظاری ندارم، چون اگر می توانستند، تا الآن کاری کرده بودند.
زندگی همین است، فقط یک امید برای من مانده که آنهم گاهی ضایع می شود.
به این می گویند تجربه کانادایی!
زن ذلیلیسم بزرگان-۱
چهار پنج روزی می شود که بحث حقوق زنان ایرانی در اینجا داغ داغ است.
مشکلی که با این مبحث دارم این است که عده ای از خانم های محترم، برای جبران حقوق از دست رفته، بدشان نمی آید حقوق مردان را هم ضایع کنند. بالاخره از نظر گروهی، ظلم بالسویه عدل است.
سال ها پیش به دلایلی با خانواده یکی از بزرگان موسیقی ایران آشنا شدم، و دیدم که همسر استاد نمی تواند با علاقه مردم به شوهرش کنار بیاید. آنقدر به انحاِ مختلف شوهرش را آزار می داد که حضرت استاد مخفیانه زن دوم اختیار کرد و بعدها ماجرا علنی شد. به هیچ وجه نمی گویم که حق داشت بدون موافقت زن اول همسر دومی اختیار کند، ولی چه باید می کرد وقتی زن اول همچون دژخیم، دمار از روزگارش در می آورد؟
نویسنده بزرگی می شناختم که فوق العاده مورد احترامم بود. زنش آنچنان در مقابل شهرت او می ایستاد و شوهرش را جلوی دوست و همسایه خوار می کرد که باورش برایم سخت بود. بعدها فهمیدم که شوهر طاقت نیاورده است و معتاد شده.
از این موارد در ایران فراوان سراغ دارم.
من حق را به هیچکدام از طرفین نمی دهم، چه شوهر با حمایت های زنش به مدارج بالاتر رسیده است، ولی سوال اینجاست. چرا وقتی رشد شوهر سرعت می گیرد، بسیاری از این زنان به جای ترقی، ایستایی شان زیاد می شود؟ به عبارتی ترمز می کنند و مانع شوهرشان هم می شوند؟
وقتی مرد موفق تر و اسمی تر می شود، ثروتش هم افزون خواهد شد. یواش یواش خانه اجاره ای را ترک و ساکن خانه شخصی می شوند، و این تازه اول بدبختی است!
سال ها بعد از روابط دوستانه شان در روزهای اول زندگی که هیچ نداشته اند یاد می کنند...یاد باد آن روزگاران یاد باد...
ادامه دارد
Tuesday, November 09, 2004
روزی روزگاری
سال ها پیش، گمانم نوروز ۷۱، با پدرم بحث می کردم. از من می خواست تا تکلیفم را یک سره کنم، یا زمین شناس باشم یا کاریکاتوریست. وقتی گفتم کاریکاتوریست، چهره اش در هم شد. می خواست پسرش همچون بچه های کیمیاگران پای در جای پدر گذارد. گفتم که می خواهم روزی کارهایم در خارج از کشور چاپ شود، آنهم کارهای سیاسی بین المللی. نمی خواستم در چنبره بازار داخلی جا بمانم.
سال ها گذشت، نوروز هشتاد بود. به سرم زد و با سندیکای کارتونیست ها و نویسندگان در نیویورک تماس گرفتم و نمونه کارهایی که در روزنامه ایران نیوز از من چاپ شده بود را برایشان فرستادم.
هفته بعدش عضو سندیکا شده بودم.
چند ماه بعد وقتی برای گرفتن نشان شجاعت سال ۲۰۰۱ کاریکاتوریست های مطبوعاتی به کانادا آمده بودم، با واقعیت تلخی روبرو شدم. آنهم ناشناخته ماندن ایران در عرصه کاریکاتور مطبوعاتی روز دنیا. موقع سخنرانی برای کاریکاتوریست های آمریکایی و کانادایی، نمونه های آثار همکارانم را روی پرده نشان دادم. از من پرسیدند پس کاریکاتورهای مطبوعاتی تان کو؟ اینها که تصویر سازی بود! تصویر سازی هایی که فقط کنار مطلب معنی پیدا می کند. حرف هایشان بی ربط نبود. بزرگان این عرصه در دنیا بودند و نمی شد از کنار نقدشان به ساده گی گذشت.
بعد از بازگشت، دوستان ایرانی ام را مجاب کردم که حرکتی گروهی باید کرد. سایت پرسی تونز را راه انداختیم که یک سال و نیم پابرجا بود. کارها را هم با کیفیت چاپ به سندیکا می فرستادم و چندتایی از آن آثار در روزنامه های خارج از کشور چاپ شد.
مشکل بزرگی که با آن روبرو شدیم، نبود سیستم پرداخت الکترونیکی در ایران بود. به عبارت دیگر، نمی توانستیم حقوق قانونی مان را به دلیل نبود سیستم اعتباری در ایران به راحتی دریافت کنیم. گرفتن چک هم از آمریکایی ها دردسر های بعدی را به دنبال می داشت.
زمان گذشت و گذشت تا اینکه سندیکا به نیویورک تایمز پیوست. چه چیز از این بهتر؟
حالا از وقتی که به هم پیوسته اند، هیچ یک از مطالبات کاریکاتوریست های عضو را پرداخت نکرده اند.
عده ای از همکاران کانادایی در اعتراض به سندیکایی دیگر پیوستند.
چند ماه پیش هم وقتی شبکه خبری CNN یکی از کارهای مرا چند بار نشان داد، و فهمیدم کار را از سندیکا نخریده است، به دبیر سندیکا معترض شدم، او هم قرار بود از طرق حقوقی طلب مرا از آنها وصول کند. جالب اینکه زورش نرسید!
سال ها از بحث من با پدرم گذشته است، و من تقریبا به آرزوی خود رسیده ام، و کارهایم چاپ شده است، آنهم در روزنامه هایی که آرزوی هر کاریکاتوریستی است، ولی از دلارهای لعنتی آمریکایی خبری نیست که نیست!
زن ذلیل ها و فمینیست ها
راستش، سال ها قبل که مطالب تند مهرانگیز کار را در مجله زنان می خواندم، ترس برم می داشت! انگار می خواهد دمار از روزگار جنس مرد در آورد! گاهی هم که حرف های حقوق دانان زن جوان تر را می شنیدم که راه "کار" را دنبال می کردند، ترسم دو چندان می شد. شادی صدر که سال های سال در روزنامه های مختلف همکارم بوده است، یکی از آن موجودات ترسناک است! خدا به همسرش حسین نیلچیان رحم کناد!
از موضوع دور نشوم...من و امثال من نه زن ذلیل هستیم و نه کاملا ضد فمینیسم، موضوع اینجاست که تعادل و تعامل را بهتر از تقابل این جماعت می دانیم. اینکه به بهانه دفاع از حقوق زن می خواهند خیلی از معادله هارا به کل حذف کنند، چندان عاقلانه نیست. نمی توانم بپذیرم که زن جای مرد را بگیرد و مرد جای زن، ولی اگرهر دو به هم فرصت تجربه و حتی موفق شدن در حوزه هایی مشترک را بدهند چیز بدی است؟ آیا می توان نقاطی مشترک را برای هر دو تعریف کرد که امکان مانور در آن نقاط را بیابند؟
اینکه جلوی همدیگر کم بیاوریم و ازترس برتری طرف مقابل، او را سرکوب کنیم، چیزی نصیب ما نخواهد شد. مهم این است که نسل های آینده را چگونه برای تعامل و نه تقابل ویا تحمل کورکورانه آماده کنیم؟
Monday, November 08, 2004
میز گرد زنان مستطیل از آب در آمد
امروز بعد از ظهر میزگردی در محل مرکز مطالعات خاور میانه دانشگاه تورنتو با حضور اغلب زنان سخنران در کنفرانس روزهای گذاشته و چند نفر از کارشناسان و کارنشناسان برگزار شد.
نکته جالب دستپاچه گی حرفه ای مجری برنامه بود! معلوم نبود چگونه و چرا می خواهد سوال ها را به سمت خاصی ببرد. انگار دکتر توکلی قرار است مقاله ای در باب موضوع خاصی بنویسد و باید سوال ها در مجرای مورد نظرش مطرح شود!
یکی از نکاتی که جلب توجه می کرد، توجه همه به تاثیر پدیده ماهواره بر جامعه امروزی ایران بود. تا جایی که گفته شد بعضی از خانواده ها برنامه های خارج از عرف و بالای ۱۸ سال را همه باهم می بینند!و یا گاهی بچه ها نمی گذارند اولیا برنامه های غیر اخلاقی را تماشا کنند، و به قولی آنها را بلاک می کنند.
هر چه هست هنوز ما ایرانی ها در استفاده از کانال های خارجی به اعتدال نرسیده ایم.
در جای دیگر به تضاد های ایجاد شده در سال های اخیر و تغییرات سریع داخلی اشاره شد. ایرانی های خارج از کشور گاه نمی توانند با این سرعت کنار بیایند!
در این میزگرد، می توانستم منتظر مطرح شدن مشکلات ناشی از شرایط مدهبی داخل کشور، و دوری گزیدن مهمان ها از پرداختن به این موضوع باشم!
تازه! فهمیدم که ماجرای مهریه به تقسیم پنجاه درصدی اموال تغییر کرده است.یعنی اگر مردی بخواهد از زن خود طلاق بگیرد، باید اموال را نصف کنند.سوال اینجاست! اگر مردی در آن واحد بخواهد دو زن خود را طلاق بدهد چقدر گیرش می آید؟
نظرهای بی نشان
راستی، چرا بعضی از دوستان که وقت صرف نوشتن نظرشان می کنند، نشانی شان را نمی نویسند تا در صورت امکان پاسخ بگیرند؟
Sunday, November 07, 2004
در حاشیه
یکی از بحث های پیش آمده در همایش دوروزه زنان، عدم استقبال ایرانیان ساکن تورنتو بود. سالن چند صد نفره میزبان حد اکثر هفتاد، هشتاد نفر از فارسی زبانان اینجا بود. چند نفر به کمبودهای اطلاع رسانی پرداختند، و مریم نبوی نژاد اینانا آبادی، با شیطنتی مثبت، به عدم حرفه ای بودن روزنامه های فارسی زبان اینجا و اینکه نمی توان از آنها انتظار کاری بیشتر از این را داشت اشاره کرد.
راستش بی ربط نمی گوید. روزنامه های فارسی زبان کانادا روزنامه نگار حرفه ای به مفهومی که ما در ایران داشتیم، ندارند. آدم هآی که اینکاره نبودند از سر عشق یا هر چیز دیگری دور هم جمع شده اند و در کنار آگهی های جور واجور، مطلبی را هم تقدیم خوانندگان می کنند.
امروز به خانم شهلا لاهیجی خبر دادند که مادرش به رحمت خدا پیوسته. در نتیجه او امروز با آرامشی مثال زدنی بدون اینکه خمی به ابرو بیاورد، تا آخر ماجرا همراه برگزار کننده ها بود.
دیدن جعفر والی هنرمند بزرگ تاتر کشور هم از آن بخت های خوش است.
عده ای انتظار داشتند این کنفرانس صرفا تئوریک باشد، ولی یادشان رفته بود که عنوانش چیست، کلی هم سر این موضوع غر زدند
روز دوم کنفرانس زنان
امروز کلی خندیدم، جایتان خالی بود. وقتی برای چیستا یثربی ماجرای کاریکاتور علی جهانشاهی در سال ۷۲ را تعریف کردم، و اینکه ما سر آن ماجرا به او می خندیدیم، او هم گفت که آن سال همیشه به ما اخم می کرده و نمی دانسته چرا ما همیشه به او می خندیم!
دخترش هم که هشت ساله است کلی دوست میان آدم بزرگ ها پیدا کرده بود.
یکی از گاف های بامزه هم هنگام میز گرد صبح خانم های ناشر و نویسنده بود. مجری برنامه آنها را وسط بحث، پرفروش ترین خانم های ایران خواند، من هم با بد ذاتی همیشگی رو به چند نفر از اطرافیان کردم و همگی زیر لبی خندیدیم! تازه گوینده فهمید که باید می گفته این خانم ها نویسنده پرفروش ترین کتاب ها هستند، و حرف قبلی می تواند برای اذهان آادم های مریضی مثل من معنای بدی هم داشته باشد!!!
سخنرانی لیلی فرهاد پور به دور از هرگونه بحث احساسی بود و خیلی خوب به معرفی آماری وضعیت روزنامه نگاران زن ایران و در صد های رشد و حضور آنها در عرصه های مختلف کاری پرداخت.
یکی از مشکلات بزرگ امروز، سوال های بی ربط به هنگام پرسش و پاسخ بود.
نمی دانم ما ایرانی های نسبتا محترم کی یاد می گیریم فرق سوال و اظهار نظر چیست؟

آیا طرفداران مذهبی بوش روشن فکر هستند
راستش برچسب زدن به آنهاییکه طرفدار کری بوده اند و از بوش بدشان می آید، تحت عنوان روشنفکر نما، برایم بامزه است.
من کاری به دیگران ندارم، و حرف خودم را می زنم. من از اولش از بوش خوشم نمی آمده است! به چند دلیل: یکی اینکه از جمهوری خواهان بدم می آید. دیگر اینکه قیافه بوش به درد دسته چپق هم نمی خورد! به علاوه آیا بوش می تواند یک جمله سالم بدون اشتباه را به اخر برساند؟
من چهار سال است علیه این بابا کاریکاتور می کشم، و چهار سال دیگر هم ادامه خواهم داد. چون گمان نکنم تغییر عاقلانه ای بکند. در ضمن من که آدم روشن فکری نیستم! فقط می دانم که یک در صد جمعیت جهان، با رای دادن به این موجود نسبتا شریف، ۶ میلیارد آدم سیاره را دچار درد سر کرده است:
بوش برای محیط زیست پشیزی ارزش قائل نیست. سیاست های دولت او در استخراج نفت از آلاسکا جزو شاهکارها است!
نقش شرکت های بزرگی که مصرف کننده نفت هستند یا کالاهایشان از محصولات نفتی بهره می گیرد، مثل خودروسازان، در تخریب محیط زیست بی بدیل است. آنها حامی بوش هستند یا نه؟ نقش شرکتی مثل هالیبرتون در انتخابات آمریکا چیست؟
اینها مخالفان بوش را علیه السلام نمی کند! ولی دلیل نمی شود که به هر کسی که بوش را نامناسب می خواند، برچسب بزنیم.
دلایل بسیاری برای مخالفت با بوش دارم، ولی اینها دلایل من است، نه دلایل دیگران!

در طی این دو ماه، تبلیغات تند کلیسا علیه کری را دیده ام. دوستان مسیحی زیادی دارم که حرف های کشیشان را برایم نقل می کنند.
این مسیحیتی که من در کلام بعضی از ایشان دیده ام، دور ازپیام محبتی است که انتظارش را داشته ام.
من در کلام طرفداران تند و تیز کلیسایی بوش، نوعی کلاه برداری می بینم. باز هم می گویم! این نگاه من است و من از نگاه و نظر بقیه نمی توانم دفاع کنم!
Saturday, November 06, 2004
این فیلم را حتما ببینید
دیشب همراه دوستانم به دیدن کارتون سه بعدی "خارق العاده ها" کار جدید و مشترک دیزنی و پیکسار رفتم، و تا مدت ها بعد از فیلم می خندیدم. میزان ابتکار در این کار جدید سازندگان "داستان اسباب بازی"و"در جستجوی نیمو" بشّدت خارق العاده بود. چه در طراحی کاراکترها و چه در داستان، تکنیک های جدید درست کردن بافت های مختلف هم حرف نداشت.
کنفرانس دو روزه " خلاقیت ادبی و هنری زنان ایران معاصر" در تورنتو
امروز و فردا به همت گروه مطالعات خاورمیانه دانشگاه تورنتو، کنفرانسی با این عنوان بر گزار می شود.
امروز دیدن لیلی فرهادپور و چیستا یثربی که با هردو سال ها قبل همکار بوده ام بسیار جالب بود، چیستا در سرویس آفتابگردان همشهری کار می کرد و من هم در سرویس گرافیک بودم. علی جهانشاهی هم کاریکاتوری از او کشید که تا مدت ها با بدجنسی به آن می خندیدیم، و چیستا بی خبراز خنده های ما...!.
خانم شهلا لاهیجی را هم دو سه سال پیش دیده بودم، که دیدار مجدد خالی از لطف نبود.
از میان حاضران هم لعیا زنگنه، هنرپیشه سابق تلویزیون و سینما را دیدم! وقتی یکی از دوستان ما را به هم معرفی کرد، دیدم بد جوری تعجب کرده! گفت دنبال یک آدم مسن می گشتم! البته من پر رو هم که زود به نفع خودم از همه چیز استفاده می کنم، پرسیدم مگر چطور؟ گفت من فکر می کردم نیک آهنگ کوثر کاریکتوریست باید حدود ۵۰ سال داشته باشد...( تا دلتان بخواهد در دلم به خودم خندیدم!عجب آدم جا افتاده ای بودم و خودم خبر نداشتم....).
چند تا از بلاگر ها هم بودند. یاسر کراچیان ، حسین درخشان ، مرجان عالمی و مریم نبوی نژاد نویسنده وبلاگ زندگی دوگانه اینانا. مریم که البته نویسنده خوبی هم هست و ازکار نویسنده های بدی مثل من خوشش نمی آید گفت: نیک آهنگ! چرا بی خودی وبلاگ می نویسی؟ من هم در جواب گفتم: اول اینکه مرض دارم! در ضمن برای دل خودم می نویسم، و هیچ دلیل منطقی برای این کار وجود ندارد! چون از این کار لذت می برم. چیزهای دیگری هم گفتم، ولی گرسنگی حافظه ام راخورده است! نگاه عاقل اندر سفیه پایانی اش هم به من بسیار جالب بود! خدا را شکر که همسرش رسید، وگرنه مرا تبدیل به یونیکد کرده بود!
من بد بخت سحری نخورده بودم، بعد از ۲۳ ساعت گرسنگی به میز شام حمله کردم. جایتان خالی کشک بامجان خوبی هم داشتند. اصلا یادم رفت! سخنرانی ها هم محشر بود! بخصوص سخنرانی خانم صابر.فردا بیشتر برایتان می نویسم.
سوال: آدم ضد فمینیسمی مثل من آنجا چه کار می کرد؟
جواب: کسب سوژه!
Friday, November 05, 2004
آیا ضریب هوش به رای ربطی دارد
این را دیروز دیدم، بد نیست شما هم آنرا ببینید! سعی می کنم منبع آنرا هم بیابم. ولی به نظر من نادرست نمی آید! آدم اگر باهوش باشد که به محافظه کاران رای نمی دهد! این را برای اذیت کردن یکی از دوستان نوشته ام، به دل نگیرید!


Thursday, November 04, 2004
آیا حضور بوش به نفع دنیا است؟
من با دو سه نفر بحث های با مزه ای در این باره دارم. یک متخصص امور بیمه و سرمایه گذاری می گوید که شما آدمهای بی پول مخالف بوش هستید؛ بوش به نفع سرمایه گذارها و سرمایه داران کوچک است. کری اقتصاد این جماعت را به هم می زد.
می گویم که جوانان آمریکایی بیشتر به کری رای داده اند و با این ترتیب، جدایی بزرگی بین نسل ها بوجود خواهد آمد، در آینده این گسل اجتماعی بزرگ تر خواهد شد.

یکی دیگر معتقد بود که بوش فرشته ای است که برای آینده ایران لازم خواهد بود. می پرسم که نفع آمریکا برای مردم ایران بعد از کودتای ۲۸ مرداد جه بود؟جوابی ندارد، و می گوید که بوش با آیزنهاور فرق می کند.

آینده نشان می دهد که برنده واقعی کیست! این هم نظر من .

این مطلب را بخوانید
آیا سوابق روسای جمهوری آمریکا را می دانید؟
شرق مطلب جالبی در این باره دارد.
Wednesday, November 03, 2004
بازی بزرگان
نتیجه انتخابات آمریکا هم معلوم شد. روزی که بن لادن بر صحنه تلویزیون ظاهر شد، بدجوری به دلم افتاد که به نفع بوش اقدام کرده است. حالا هر کسی می تواند دلیل خود را داشته باشد، ولی من فقط به دلم افتاد و کاریکاتورش را کشیدم.
بوش بنا به تعریف های خودی و غیر خودی، یک رییس جمهوری ارزشی محسوب می شود و از آنهاست که ادعای ارتباط با خدا را به بالاترین درجه اش رسانده است.
جمهوری خواهان با استفاده از حربه های مختلف، از جمله ترس، که زاییده تربیت محافظه کارانه است( و مکتبی کلیسا!) توانستند در مقابل لیبرال های دموکرات پیروز شوند.
کری و یارانش هم خطاهای داشتند که از میزان آرای آنان کاست. یکی اینکه کری صراحت لهجه ندارد، و می خواهد متفکرانه برای جماعت کم سواد حرف بزند. آمریکایی ها بنا به هر دلیلی، کاراکتر می خواهند. و بوش این نقش را خیلی بهتر بازی کرد.
مشاوران بوش ، بخصوص کارل رو، نشان دادند که قاعده بازی را بلد هستند و می دانند چگونه می توان از احساسات مذهبی مردم استفاده کرد.
راستی، یادتان می آید که در انتخابات دوّم خرداد، از احساست مذهبی مردم روستایی به نفع خاتمی استفاده شد: سلام بر سه سیّد فاطمی....

سلطنت مشروطه بوش دوم
انتخابات آمریکا برای بقیه جهان مهم تر است تا خود این کشور. الآن بوش شانس بیشتری برای بردن آرای ایالت اوهایو دارد. این آرنولد لعنتی کار خودش را کرد!
الآن هزاران نفر از تنبل های دموکرات که حال رای دادن در فلوریدا را نداشتند، دارند تاسف می خورند!
جامعه آمریکا با این نتیجه نشان داد که شدیدا دو قطبی است.
اگر نقشه ایالت های این کشور را بر اساس رای به کاندیدا ها بررسی کنید، خواهید دید که این کشور تبدیل به ایالات نامتحد آمریکا شده است!
بوش تا چهار سال دیگر سلطان بلامنازع جهان خواهد بود! وای!
Tuesday, November 02, 2004
این انتخابات آمریکا هم پدر ما را در آورد
الآن ساعت ده شب است و جرج بوش از جان کری جلو افتاده است. البته هنوز آرای بعضی از ایالت ها را نخوانده اند.
نمی دانم نتجیه نهایی چه خواهد بود، ولی اگر بوش دوباره ببرد، باید به فکر چهارسال کاریکاتور جنگی باشم.
مرده شوی جنگ را ببرند!
نظرات دو بلاگر در باب ماجرای داریوش همایون در تورنتو
کورش علیانی و مجید زهری در باره نوشته دو سه روز پیش این بلاگ نگاه های خود را دارند که بد نیست نوشته های هر دو را بخوانید.
THE DAILY SHOW
شب ها، مهمترین برنامه ای که باید تماشا کنم شو جان استوارت است. چهار شب در هفته،سر ساعت ۱۱ کانال کمدی شو طنز سیاسی و جذاب جان استوارت را نشان می دهد. اوکه به تازگی برای این برنامه جایزه امی را برده است، توانسته با ادعای غیر مستند بودن حرف های برنامه نیم ساعته اش، مستدل ترین پیام ها را به بینندگان خود بدهد.
مجله رولینگ استون به تازگی در باره او مطلبی چاپ کرده که که حیف است از دستتان در برود.
تیتر مطلب هم این است: The Most Trusted Name in News ،عنوانی که CNN برای خود انتخاب کرده است.
فردا شب هم سر ساعت ده برنامه ویژه انتخابات دارد. نمی دانم کار جان استوارت به کجا خواهد انجامید، ولی هر چه هست، کارش بی نظیر است و محافظه کاران هم از او خیلی خوششان نمی آید.
Monday, November 01, 2004
یکشنبه ای که گذشت
منطق مشروطه خواهان
از میان نامه ها و نظرهایی که برای مطلب روز گذشته ام دریافت کردم، به چند نکته جالب دست یافتم.
یکی اینکه اکثریت این جماعت هنوز متوجه دافعه خود نشده اند. دیگر اینکه تعداد کمی از ایشان اهل گفتگو در عین احترام به طرف مقابل هستند.
اینان حکومت سلطنتی را حقّ گروه خود می دانند، که چیز جدیدی نیست، ولی نگفته اند که چگونه می توانند نظر اکثریت جوان خسته از سلطه سلطنت را به خود جلب کنند؟
اینان سلطنت می خواهند، ولی گزینه شان فقط رضا پهلوی دوم است! یعنی سلطنتی که مشروط به آمدن یک نفر باشد.چند نفری از ایشان در نظراتشان به من حقّ اظهار نظر داده اند، ولی در بطن نگاهشان، به من به عنوان شهروند درجه دو برخورد کرده اند. من هم باید خوشحال باشم که اجازه خواهم داشت از آزادی بیان مورد نظر ایشان بهره مند باشم.
یکی از مشکلات عمده اغلب این نظردهندگان برچسب زدن به منتقدان است. شکّی نیست که می توانند به من و امثال من هزار و یک تهمت بزنند. ولی آیا می توانند حمله های قدیمی مدل حزب توده، به توجیه نگاه هایی خود بپردازند؟
نگاه اصلاح شده داریوش همایون نسبت به بسیاری از طرفداران ناموسی سلطنت شاید نتواند معرف خواسته های این گروه باشد، ولی به نحوی نشان می دهد که مشکلات اصلی مشروطه خواهان سر جای خود مانده و او می خواهد این اصلاحات را به درون آنها هم منتقل کند.
می اندیشم که این گروه اندک شمار، که در تندخویی گاه بدتر از راست های سنتّی داخل کشور هستند،چگونه می خواهند با روش هایی که به جای جلب، دفع می کند، نظر مردم را عوض کنند؟
نگاه حرفه ای
دیشب با یک مدیر تبلیغاتی کانادایی جلسه داشتم، بحث اصلی در باره خلق کاراکتری بود که حرف هایش قابل باور باشد. او مثالی از شکسپیر زد. حرف راست را همیشه دلقک می زند.
در انتخابات اخیر آمریکا، نگاه اصلی صاحب نظران به برنامه کمدی جان استوارت بوده است!
اینجاست که طنزپردازان می توانند مطمئن باشند که نگاه انتقادی و رفتار مسخره کننده شان بیشتر از حرف های غیر قابل فهم منتقدان جدّی مورد پدیرش مردم قرار خواهد گرفت.
به شرطی که فاسد نشوند!
انتخابات آمریکا
نظر سنجی های عجیب و غریب آمریکا نشان می دهد که ایالات متحد آمریکا دارد تبدیل به ایالات نا متحد آمریکا می شود.
باید دید فردا کدام طرف رای ایالت های اصلی را می برد.