سال ۷۲ بود. وسط تابستان آنفولانزا گرفته بودم. برای اولین بار به خاطر فشارهای عصبی در خواب خفه شده بودم و مجبور بودم ترکیبی از داروهای اعصاب و سرما خورده گی را نوش جان کنم. امتحان فوق لیسانس دانشگاه آزاد در پیش بود و در این حال وحشتناک، به من خبر دادند که ماهنامه همشهری را به خاطر مطلبی از داریوش کاردان که برایش کاریکاتور کشیده بودم توقیف کرده اند...بیکار هم شده بودم!
جلوی خانواده ام ایستاده بودم و می خواستم ثابت کنم که می توانم به هدفم برسم. دربدترین روزی که می توانستم فکرش را کنم، سر امتحان رفتم. سر امتحان تبّ من بالا رفت و نیمه کاره رهایش کردم، فاصله میدان امام حسین تا پیچ شمیران را پیاده رفتم، ولی تقریبا بیهوش.
آن شب تبّ من به ۴۱ درجه رسید...
ماه بعد دوره جدیدی را شروع کردم، کار روزنامه ای را و شاید آن اتفاق بد، اتفاق های خوب بعدی را به دنبال داشت.
نتیجه امتحان فوق لیسانس دولتی که آمد، دیدم قبول شده ام، و کارنامه را که دیدم کلی خندیدم. نفر اول یک گرایش، و چهارم گرایشی دیگر.
در امتحان دانشگاه آزاد هم که شش ماه بعد از کنکور دولتی بر گزار شده بود، نفر ششم شده بودم! زرشک! آنهم در روزی که نفهمیده بودم چه جواب داده ام!
سال ها بعد، در اردیبهشت ۷۹، در مدت یک هفته همه کارهایم را جز یکی از دست دادم. حقوقم از ماهی ۵۸۰ هزار تومان به ۸۰ هزار رسیده بود. تازه من خوشبخت تر از بقیه بودم.
زندگی بالا و پایین دارد، ولی خوش به حال کسی که خدا یارش باشد و بعد از هر سر پایینی، راه سربالایی را در پیش گیرد.
الهی به امید تو