اصلا چرا من کار مطبوعاتی را انتخاب کردم؟ مگر سرم درد می کرد برای دردسر؟
راستش من عاشق زمین شناسی بودم، و نزدیک بود جانم را در این راه بدهم. باور نمی کنید؟
سال ۶۹ بود. در سمپوزیوم بین المللی گنبدهای نمکی در بندر عباس شرکت کرده بودم، همراه همکلاسی ها و استادانم. مهمانان مهمی از سراسر دنیا آمده بودند. آنجا چندتا کاریکاتور از خارجی ها و یکی دو تا از آدم های معروف ایرانی شرکت کننده کشیدم، آنهم برای خودم-چون تازه کار بودم، ولی کارها لو رفت و از آن زمان به عنوان کاریکاتوریست جامعه زمین شناسی مطرح شدم. من هم بدم نیامد.جایزه مخصوص همایش را هم که یک گلیم با ارزش بود دریافت کردم!
دو روز بعد در بازدید از گنبد نمکی حاجی آباد نیمچه سقوطی کردم و درست لب پرتگاه پایم به لبه تیز سنگ نمک بزرگی گیر کرد و نگذاشت سقوط ۲۰۰ متری ام انجام شود. راستش احساس کردم قلبم منفجر شده، و به قول بچه ها توی دهانم آمده...
تهران که رسیدیم، دوا و درمان شروع شد. گفتند به خاطر ترس و شوک هنگام لیز خوردن در شیب تند منتهی به پرتگاه، ضربان قلبم اندکی شدیدتر از حد شده وطنابک های دریچه میترال من یا زیادی کش آمده یا پاره شده. من که نفهمیدم آخر کدامیک رخ داده، ولی از آن روز تا حالا در گیر این ماجرا بوده ام. دکترها هم گفتند بهتر است از این کارهای محیر العقول زمین شناسی نکنم و بیشتر به سراغ کارهای دفتری و آزمایشگاهی بروم.
چند ماه بعد از سر تصادف کارهایم سر از مجله "گل آقا" در آورد و شوخی شوخی وارد جدّی ترین کار عمرم شدم. از اینکه کاری می کردم که دوست داشتم و بابتش هم مزدی می گرفتم، خیلی راضی بودم.
البته یک بار به خاطر فشارهای عصبی( بخوانید احضاریه و ...) کارم به بخش مراقبت های ویژه رسید، آنهم در بیمارستان مجاور دادگاه شعبه ۱۴۱۰.
اینجا هم تا زمان پایان دوا و درمان لعنتی قلب و اعصاب، باید از بیکاری فرار کنم. کار سبکی هم که در مغازه گرفته بودم بیشتر برای همین بود، هم نانی به کف می آوردم و هم به غفلت نمی خوردم.
امروز رزومه ام را به چند جایی دادم، ولی هرچه بادا باد.
توکّل به خدا.