کار کردن در روزنامه های دوّم خردادی این فایده را برایم داشته است که بعضی از جماعت ۱۳ آبانی را از نزدیک بشناسم. نکته بارز برخی از اینها، از جمله عباس عبدی و محسن میردامادی، باهوش بودن و از طرف دیگر، سر سختی است.
نعیمی پور را بارها دیده ام، ولی از او خوشم نمی آمد، جون حّس می کردم از آرمان، به نان و
آب رسیده است!
با اصغرزاده هم چهار ماهی کار کردم، ولی پیش از اغاز همکاری، یکی دوبار برای مصاحبه پیشش رفته بودم.
عبدی و میردامادی نمی خواستند بگویند که تسخیر سفارت و نگه داشتنش کار اشتباهی بوده، و گاه از آن دفاع می کردند. اصغرزاده که خود از رهبران این حرکت بود، امروز نگاهی دیگر دارد، و ضررش را بیشتر از نفع آن میداند. خواندن خاطرات عباس امیرانتظام هم خالی از لطف نیست. او به برخوردهای تند بعضی از دانشجویان اشاره می کند و آدم می تواند درک کند که در استفاده ابزاری از دانشجویان چه اهدافی وجود داشته است.
نگاه گروگانها به اسیر کنندگانشان هم جالب است. ترس آنها در روزهای اول حبس و نامعلوم بودن سرنوشتشان چیز جالبی نبوده است. انتظار طولانی ۴۴۴ روزه برای آزاد شدن و عدم اطمینان به سیاستهای دولت کارتر در مذاکرات، برای اینان اعصاب سالم نگذاشته بود.
گری سیک حرف جالبی میزد، می گفت که اگر اینان می دانستند که گروگانگیری چه هزینه هنگفتی برای کشورشان به بار می آورد، و منتهی به چه وقایعی می شود، شاید اندکی بیشتر فکر می کردند، چه این اتفاق در کشورهای دیگر دنیا که دانشجویانی عصبانی هم داشتند، تکرار نشد.
می گویند دانشجویان می خواستند در اعتراض به سفر شاه مخلوع به آمریکا و اینکه کارتر او را راه داده است، سفارت را به مدّت ۴۸ ساعت تسخیر کنند. چه شد که ۴۸ ساعت تبدیل به ۴۴۴ روز گشت، و تاریخ ما را از حال و روز در حال منطقی شدن به رادیکالی شدن کشاند؟
امروز، باید گشت و دید که گروگانگیران چگونه خود گروگان شدند و چرا؟
آیا تضعیف دولت کارتر و کمک به آمدن ریگان به تاریخ ایران و جهان کمکی کرد؟
آیا تیم مذاکره کننده ایران در الجزایر به کشورمان یاری رساند یا ضرر؟
نگاه تاریخ به این واقعه، مثبت خواهد بود یا منفی؟ خدمت بوده است یا خیانت؟