حنیف میگفت که وضعیت روزنامهنگاران تبعیدی را نمیتواند درست بشناسد و حس کند. ساده بگویم، خیلیها وقتی می شنوند که خارج از ایرانی، فقط خوشیها را می بینند و به قول دوست ۲۲ ساله طرفدار خاتمی، آمدهایم برای تفرج...
وقتی میشنوی دوستان سابقت مانند کفتار در کافیشاپهای پایتخت زوزه می کشند از بس که خوشحالند از اینکه تو سختی میکشی، دردت می آید. فکر نکنید شوخی میکنم، کسانی که فکر میکنی حقی هر چند ناچیز بر گردنشان داری، ولی دوست و دشمن را در دوری می توان بهتر شناخت.
وقتی به این طرف دنیا میآید، تا زمانی که اجازه کار به تو نداده اند، نمی توانی کاری بیابی. باید داوطلبانه حمالی کنی. بدتر زمانی است که کسی این را بداند، به تو پولی قرض دهد، و برای جبرانش، چند برابر بیگاری کنی. این واقعیت مطلب است.
من در اینجا ارزش کار بسیاری از کارگران سخت کوش را فهمیدم. برایم لازم بود تا در شرایط مشابهی قرار بگیرم و درد را حس کنم. این درد از آن بابت بود که همیشه ادعا میکردم که هرکسی باید کاری بکند که دوست دارد. وقتی مجبور میشوی دست به کاری بزنی که در کابوسهایت هم نمیدیدی، آن وقت است که با وآقعیتهای تلخ آشنا میشوی.
همیشه به خودم قوت قلب می دادم که سعدی کار گل می کرد، و بزرگی شناختش و الی آخر، یا موسی(ع) چوپان شد در روزگار غربت، یا ... به هر صورت همه اینها برایم مثالهای شیرینی بودند تا باورم شود روزگارم بد نیست.
وقتی در شرایطی نا آشنا قرار میگیرید، وخیال میکنید کسانی هستند که دستتان را بگیرند، ولی بر عکس، با دستکش میخی به شما دست می دهند، میفهمید که چه اشتباهی کردهاید! با اینحال کسانی هم هستند که شما را خوب درک میکنند و از ته چاه به درتان می آورند.
برای حنیف عزیز باید بگویم که بیرون زدن از خانه در سرمای زمستان اینجا، آنهم ساعت ۶ صبح و دو خط اتوبوس عوض کردن و بعد نهار نخوردن، و راضی شدن به یک وعده غذا در روز چیزی نبود که انتظارش را داشتم. غذا را هم میزبان مهربانم تامین می کرد. وقتی ۲۰ دقیقه طول میکشد تا انگشتانت از انجماد خارج شود چون دستکشهایت را گم کردهای و جرات نمیکنی دوباره بخری، چون ته جیبت چیزی نمانده، سرما را باور میکنی. وقتی راننده اتوبوس یادش میرود که در ایستگاه بایستد و تا آمدن اتوبوس بعدی در ناکجا آباد ۳۵ دقیقه باید در سوز -۴۵ بایستی، اول به خودت و بعد به کاری که کردهای لعنت میفرستی. وقتی داری کنار جنگل راه می روی و نمیدانی دو نقطه براقی که داری میبینی چشمان سگ است یا گرگ، میفهمی که عجب غلطی کردهای...
وقتی در مملکت خودت شناخته شدهای و در اینجا هیچکس، و حس می کنی داری برای نامرد ترین انسان روی زمین بیگاری میکنی، میفهمی که تبعید آنچنان شیرین نیست.
بنده خدایی نمیدانست فرق مهاجرت خواسته با تبعید ناخواسته چیست. یک نفر با یک شهروند کانادایی ازدواج میکند تا زودتر به کانادا برسد، بعد از اینکه شهروند کانادا شد، با هزار و یک هماهنگی قبلی به ایران میرود و سالم بر میگردد...اسم این فرد تبعیدی نیست.
برای حنیف باید بگویم که ما برای پیدا کردن کار در روزنامه هایمان خیلی کم به این در و آن در زدهایم، اینجا برای گرفتن یک کار ابتدایی باید راه و چاه بیاموزی، رزومهای بنویسی که همه اش خالی بندی است. بیست جا برای مصاحبه بروی، و بعد از تو تشکر کنند که از حد انتظارشان بالاتری و نمیتوانند کاری مناسب تو بدهند:Over Qualified
حنیف، جیبت را نگاه میکنی، چیزی در آن نمانده، هدیه پدریات همراهت هست، میدانی اگر بفروشیاش دو ماه دوام خواهی آورد، اما بعدش چه؟ سفارش کار میگیری، ولی سفارش دهنده تو را سر کار میگذارد، چون ایرانی است!
روزی که اجازه کارت را میدهند، از نمیدانی از خوشحالی چه کنی، ولی کار کجا هست؟ اگر بزرگواری یکی از دوستان نبود، من کار امروزم را نداشتم. این دوست ایرانی است و روزنامهنگار بوده، و درد مرا از صدها مدعی مهربان بیشتر فهمید، من مدیون همسرش و او هستم. اعتقاد دارم که خدا به من خیلی لطف داشت ...
ادامه دارد