روز يکشنبه با مزهای بود. بايد به جلسه بلاگرها میرسيدم که فرنگوپوليس ميزبانش بود. تاکسی گرفتم. راننده ايرانی بود. شايد در دو سال و نيم گذشته دومين باری بود که سوار تاکسی يک ايرانی میشدم. کلی گپ زديم، آخر سر کرايه هم نمیخواست بگيرد. به زور گرفت ولی نصف کرايه را برگرداند.
به جلسه که رسيدم، ديدم باز ايرانیهای عزيز مثل هواپيمايی "هما" با تاخير میرسند و احتمالا با نقص فنی هم جابجا میشوند.
ساعت پنج و نيم هم جای ديگری جلسه بود، باز تاکسی گرفتم، اين بار هم ايرانی بود. کلی گپ زديم، از ماجرای قتل يک راننده تاکسی ايرانی و اينکه هيچ کدام از بزرگان شهر در مراسم بزرگداشتش شرکت نکردهاند و ...آخر سر هم کارتش را داد و خودش را معرفی کرد، من هم به رسم ادب معرفی کردم..حالا این بار دردسر بیشتری داشتم تا کرایه را بدهم. ماجرای کاریکاتور کذایی که به اینجا برسد، دیگر هیچی!
جلسه هم جلسه خوبی بود، فقط وقتی از آنجا بر میگشتیم، انگشتان عزیز دست راست بنده لای دری که محکم بسته شد گیر کردند، و شانس آوردم که خرد نشدند. الان که تایپ ،میکنم اندکی اذیت میشوم.
با این همه کلی زور زدم که سر شام با بر و بچهها کسی متوجه نشود، که خدا را شکر آنقدر موضوع برای سر و کله زدن داشتیم که خودم هم دردم از خاطرم رفت. تازه بچهها گفتند که بعد از رفتن من از جلسه بلاگرها، کلی از من انتقاد شده. دروغ یا راست خوشحال شدم. همینکه حساسیتی هر چند کم هم ایجاد شده باشد ارضا کننده است.
شام هم هم حواسم نبود که باید شب کار کنم، چلوکباب خوردم و الان یواش یواش خوابم گرفته است!
خلاصه يکشنبه عجيبی بود، بد هم نگذشت، ولي امان از انگشت درد!