من از وبلاگ خودم چه چیزی میآموزم؟
در طول یک سال و نیم ابتلا به این مرض جدید، اولا یاد گرفتهام که چقدر در بعضی موارد بیسوادم! به قول حامد قدوسی، ما جماعت مطبوعاتی در هر سوراخی که شاید از آن اطلاع نداشته باشیم سرک می کشیم و کلی ادعا هم داریم(حامد نزن زیر حرفتها!)
از سوی دیگر، وقتی دیکتهات روز به روز ضعیفتر میشود و یادت می رود کجا و به چه علتی از کلمهای استفاده کنی، مجبوری در اینترنت مثل سگ بگردی. برای دو کلام نوشتن، بخواهی کلی منبع پیدا کنی، و به روی خودت هم نیاوری. بزرگترین سختی کار من در دوران دانشگاه، و شاید عاملی که باعث شد کار پایان نامه فوق لیسانسم زیادی طول بکشد، که نهایتا هم انصراف دادم، تحقیق کتابخانهای که بود که اصلا حالش را نداشتم. الان مرض من شده جستجو کردن و یافتن منبع. چیزی که محسن سازگارا و دوستانش اصلا خوششان نیامده و نخواهد آمد!
من هر روز چند بار مطالبم را مجبورم بخوانم. میگویم مجبور، چون میخواهم بدانم که برداشت متفاوت خودم از مطلب هنگام نوشتن، و بعدش موقع خواندن چقدر است؟ ممکن است موقع تایپ کردن آنچنان احساساتی باشم که یادم برود از کنار مسائل به درد نخور بگذرم، و در عین حال معمولا نکات اصلی فراموشم میشود.
و یک اعتراف دردناک. وقتی خاطراتم را مینویسم، گاهی چیزهایی دوباره به ذهنم میرسد که مدتها خواسته یا ناخواسته فراموششان کرده بودم. و نکته نسبتا جالبتر اینکه بعضی وقتها با کنار هم قرار دادن وقایع ومقایسه تاریخی آنها-همان کاری که در زمینشناسی تاریخی میکنیم- چیزهایی برایم روشنتر میشود که اصلا به مخیلهام هم نمیرسید.
و از همه جالبتر، پیدا کردن دوستان جدیدی است که یا می خواهند حالت را بگیرند، یا هر از گاهی تو را متوجه چیزهایی می کنند که موقع نوشتن به آنها بیتوجه بودهای.
من از این تجربه خیلی راضی ام.