یادداشت‌های نیک آهنگ
انتشار مطالب اين وبلاگ در کيهان و رسانه​های مشابه، حرام است
Monday, December 26, 2005
روزگار ما-۶
بحث به طور ناخواسته به شرایط تبعید رسید. انتخاب میان فرمایشی کار کردن و زیستن، با رها بودن به این راحتی نیست. وقتی می دانی روند اتهامات به کجا می انجامد، باید پیه خیلی چیزها را به تن بمالی. کسانی شاید باشند که کنار بیایند، ولی من آنقدر ضعیف بودم که با نتوانستم با خودم هم کنار بیایم. وقتی به تو گفته می‌شود که اگر به فلان روزنامه نروی، فلان حرف را نزنی و فلان کاریکاتور را نکشی، و حتی با کنار کشیدنت از حرفه‌ات هم راضی نمی‌شوند، چون باید ابزارشان شوی، و حاصل نافرمانی چیزی جز درد و رنج مضاعف نیست، چه کار می کنی؟ من نه فعال سیاسی‌ام نه عضو حزب نه...یک روزنامه‌نگار معمولی‌ام با تحملی محدود. شاید بگویید اگر مرد این راه نبودی چرا وارد شدی؟ لطفا بفرمایید کدام راه؟ من مرد این راه نبودم، حد اکثر زندگی چند نفر به زحمت افتاد، مردی با عبای شکولاتی را چه می‌گویید؟

روزنامه‌نگاری را اینجا می‌شناسم که به خاطر اتهاماتی ثابت نشده، بیکار است و کسی هم حاضر نیست یاری‌اش دهد. استاد ایرانی سواستفاده‌گر دانشگاه تورنتو می تواند برای او و خیلی‌های دیگرموقعیتی حداقلی ایجاد کند، برای مطالعه، مشاوره یا حتی تدریس، ولی نمی‌کند، چرا؟ روابطش با برادران...

تو در این سر دنیا بی‌پناهی. تعارف ندارد. اینجا هم زندانی است متفاوت. دوستانی را می بینی که با حداقل ممکن روزگار می‌گذرانند و روزی وضعیتی مثل تو داشته‌اند. آنها تو را بهتر درک می کنند. ارزش این دوستان بسیار بیشتر هموطنانی است که فقط ادعای درک‌شان ماتحت آسمان را بارها جرداده است. شعار، شعار، شعار....

حنیف عزیز، اینجا پیر شدنت را راحت‌تر از همیشه می بینی، سفید شدن موهایت آنقدر عادی می شود که گاه با دیدن عکس های چند ماه پیش‌ات فقط خنده‌ات می گیرد...حالا کچل شدن هم سرجایش!

شاید ما نازپروده‌های روزنامه‌نگار اینجایش را نخوانده بودیم. حالا خواندیم! وقتی بیمه نبودم و مریض می‌شدم، نمی‌دانی چه حس خفنی داشتم، وقتی انگشت پایت می‌شکند، ناخنش می افتد و حساب می کنی پول درمانش چیزی در حدود نصف هزینه ماه می‌شود، لبخند می زنی و با قرص ضد درد کنار مىٰ‌آیی، ولی هر روز هم باید روی آن انگشت لعنتی فشار بیاوری، چون باید بایستی، راه بروی و...وقتی هم بیمه می شوی، تازه با قیمت‌های دارو‌ها آشنایت می‌کنند!

واقعیت را بخواهی حنیف عزیز، به تجربه‌اش می‌ارزد، ولی برای خود آدم، نه بقیه! اینجا بارها له می‌شوی و باید همچنان سرپا بمانی... شاید روزی روزگاری بارگاه حقیقت بر روی کسانی که نمی‌بینندش پدیدار شود...

ادامه دارد