همین چند دقیقه پیش مطلب
حنیف را می خواندم. کمی دردم گرفت، چرا که سالها قبل با دیدن حال و روز روزنامهنگاران قدیمی که به انجمن صنفی میآمدند، دلم برای آینده خودم هم میسوخت.
از روزی که درشهریور ۷۰ که وارد مطبوعات شدم تا امروز، بارها کارم را از دست دادهام، با این همه با لطف خدا همیشه کاری برایم جور شده تا چرخ زندگی به هر جان کندنی بوده بچرخد.
با این حال هیچوقت تلخی بیکاری سال ۷۹ را فراموش نمی کنم. گاهی این احساس را داشتم که شاید باید باز به سراغ زمینشناسی بروم و از آن راه نان بخورم، ولی میدانستم که آدم آن کار نیستم. وقتی روزنامه های جدید راه میافتادند ولی از ترس یا هر چیز دیگری سراغ من نمی آمدند، احساس حقارت عجیبی می کردم. بخصوص جلوی همسرم. بهار منتشر شد، ولی دوستم رفت، حیات نو و هم همینطور...ساده نیست وقتی ناگهان ۵ محل در آمدتان ناگهانی قطع میشود، امروز که چنین است، فردا چگونه خواهد بود؟
وقتی میدیدم بعضی از همکاران خبرنگارم برای محکم کردن پایه مالیشان، به آگهی بازی و فروش فضای خبریشان روی میآوردند وناگهان وضع زندگیشان از این رو به آن رو میشد، نگران می شدم. چرا که این بیماری میتوانست رشدی روز افزون داشته باشد. و اندک اندک دیدم که صفحات اقتصادی روزنامهها به نحوی نامرئی به جاهای مختلف فروخته شده و مدیران روزنامهها هم راضی بودند.
ادامه دارد