تلخی زندگی در این سر دنیا را میتوان هر از گاهی با رفتن به سینما یا کتابفروشی و دوچرخهسواری فراموش کرد...ولی همه لحظاتت اینچنین نیست. نمیدانی کابوسهایت در بیداری است یا در خواب؟ کسی نمیفهمد ساعتها در تنهاییات گریسته ای، هیچکس نمیداند تیر کشیدن قلبت از چیست، کسی هم نمیخواهد بداند.
اینجا تازه می آموزی که دچار یک
معضل جدید شده ای، باید نزد این روانپزشک و آن روانکاو بروی، آنهم بدون پوشش بیمه، معنایش را میدانید؟ نه نمیدانید...هزینهاش توی سرش بخورد، میدانید برای گرفتن یک وقت ساده چقدر باید معطل شوید؟ نه نمیدانید! وقتی چشم باز می کنید بهیار آمبولانس را می بینید که روی سرتان یخ گذاشته و بعد در اورژانس هستید، خواهید فهمید. آن لحظه به شما حالی میکنند که ممکن بوده بلایی سر خودتان آورده باشید و تا خونریزی مغزی فاصله زیادی نداشته اید...به عبارت سادهتر، خل شدهاید...
حنیف عزیز، خیلی از ما در تهران روزگار خوبی داشتیم. به هیچ وجه نمی خواستیم این سر دنیا باشیم...شاید بارها به من گفتند که کار سیاسی نکشم، گفتند به خاتمی و تیمش اعتماد نکنم، گفتند که پشتمان را خالی خواهند کرد. باور نکردم.
حنیف عزیز، گفتند برای اصلاحات است، گفتند نباید پرچم اصلاحات را زمین گذاشت، هر کس در حد توانش با رعایت قانون باید جلو برود...
حنیف! مگر ما سر خود کار میکردیم؟ مگر کارهایمان از چهار فیلتر عبور نمیکرد تا به چاپ برسد؟ چرا ما هزینهاش را دادیم؟ پس مسوولیت فیلترها چه بود؟
مگر خاتمی قرار نبود حافظ اجرای قانون اساسی باشد؟ قانونی که با همه ایراداتش آنرا پاس داشتیم.
روزگار ما، خوش نیست. در زندان خودمان هستیم، سردتر، بیرحمتر و دور از همه چیز و همه کس...