جالبه، هر کدوم از ما چند چهره داريم و اصرار هم میکنيم که يکيه! همه ما مشکل روحی داريم و میخوايم فرياد بزنيم که نه! هيچ چيزمون نيست! همه ما وقتی وارد اين فضای لعنتی وبلاگنويسی میشيم، به جونور ديگری تبديل میشيم که سر وته نداره. حالا مقدار اين تغيير از صفر تا صد متغيره، خاکستريه، سياه و سفيد نيست!
وقتی دارم کاريکاتور مردم رو میکشم و يا سعی میکنم قيافهشون را توی ذهنم کج و معوج کنم، می بينم دو روی مختلف و گاهی چند رو دارن. عکسهای خودم رو که نگاه می کنم، ماجرا وحشتناکتر میشه.
به آدمها وقتی مست هستند خيلی دقت میکنم. میتونم علت علاقهشون به مست شدن رو بيشتر بفهمم. بيشتر و بهتر، از اون قالب خشک و تصنعی روزانه خارج میشن. و وقتی مستی از سرشون میپره، باز روز از نو و روزی از نو...همون آدمهای تلخ هميشگی.
آيا واقعا چند شخصيتی هستيم يا چند قطبی؟ نمی دونم!
روزهايی که حساسيتم بالا میره، و اون موجود عصبانی بیتحملی میشم که خودم هم کمتر توی آينه نگاهش میکنم، بعدش اون موجودی میشم که بیخياله و میگه وللش! با همون لحنی که ليزا دوليتل در بانوی زيبای من میگفت.
هفته پيش جايی بودم که چند نفر ايرونی دور هم میخواستن یک بحث نسبتا روشنفکری بکنن. اتفاقا يک همجنسخواه ايرانی هم اونجا بود که اونقدر منطقی و معقول حرف زد که احترامم برای او و کسانی که چنین اندیشه روشنی دارن چند برابر شد. فکر میکنم جزو معدود آدمهايی بود که يک چهره داشت. شايد بعدها اون گفتگوی بين چند نفر در جايی درج بشه و بخونيدش.
در هر جمع کوچیک میشه دو تا سه برابر افراد اون جمع رو همونجا دید. انگار هر کسی در آن واحد میتونه چند نفر باشه. خود واقعی افراد رو دیدن گاهی سخته. خودمون هم نمیتونیم خود واقعیمون رو دست تشخیص بدیم. می تونیم؟