بابا این شهر شما چقدر خیسه!
مردیم!
البته آدم موقع راه رفتن در باران یاد جین کلی میافتد و رقص در باران(جون عمهام-دختر عمه جان، نارعاحت نشو، کلی گفتم!!).
من الان در نزدیکی دانشگاه SFU منزل یکی از دوستان خوبم هستم و خوشبختناه چون نیمه شبها میشود راحتتر از امواج وایرلس ملت کش رفت، بیدار شدهام و کارم را دارم میکنم!
امروز هم به امید خدا با همکاران قدیمی دور هم جمع میشویم و گپی و گفتگویی و یادآوری خاطرات و جاخالی دوستان قدیمی.
عزت زیاد با این شهر بارانیتان! آدم یک جوری افسرده میشود بابا!