امروز صبح با زنگ تلفن بیدارم کردند. دیگر هم خوابم نبرد.
ساعت هفت و نیم هم بعد از از دست دادن اتوبوس، مجبور شدم دوچرخه را بردارم و با آن سر کار بروم. هنوز مسافت زیادی را نرفته بودم که باران گرفت، انگار پروستات آسمان را عمل کرده ( البته نه عمل زیبایی!) و شیلنگ ر روی سر ما گرفته باشند!
من هم به کوری چشم امپریالیسم و غیره عین موش آب کشیده شدم.
نه راه پس داشتم و نه راه پیش. باد سرد، باران یخ، هر چه توان داشتم را از بین می برد که ناگهان شیر آب آسمان بسته شد.
حالا رسیده ام دم در مغازه، کلید را پیدا نمی کنم!
بدتر از همه اینها وقتی کلید پیدا شد و وارد دکان شدم، بوی گند فاضلاب مغازه همسایه به خاطر باران یا هر کوفت و زهر مار دیگر زده بود توی دکان. خوشبختانه همیشه یک شیشه ادو توالت سر کار نگه می دارم، که امروز به شدت به درد خورد.
سر کار چند دقیقه ای وارد اینترنت شدم تا ببینم نامه ای ، ناسزایی نرسیده که فهمیدم شب مهمانی دعوت دارم!
وای! من خوابم می آید، و باید پنجاه کیلومتر هم بروم تا به مهمانی برسم، آنهم همراه دوچرخه که کولش باید بکنم!
نیم ساعت به پایان وقت، سر پاخوابم برد و یکی از مشتری ها بیدارم کرد.
از رفتن به مهمانی پشیمان شدم وبخشی از مسیر برگشت رابا قطار آمدم( دوچرخه هم سواری مجانی گرفت!).
مثل مرده ها رسیدم خانه، تازه یادم آمد غذای سگ نخریده ام!
میزبان عزیزم به سفر رفته و سگ او در خانه ولو است. وای!
کاشف به عمل آمد که در زیر زمین اندکی گندکاری هم کرده...
وسواس نجس و طاهری من هم این موقع ها گل می کند. لباس مخصوص را می پوشم و سگ ناز نازی را اندکی این طرف و آن طرف می برم تا حوصله مبارکش سر نرود! البته پس از پاکسازی مواد دست دوم بو گنده در زیر زمین!
اطاق من به روی این توله سگ! بسته است تا کثافت کاری نکند( و نجس هم نشود!!!!)، تا می آیم چرت بزنم، توله سگ زوزه می کشد! اگر از دست این پدر سگ خوابم برد؟
این بزبیاری نیست! سگ بیاری است!