بزرگ ترین تفریح من در دوران درس و کار، ساختن کلمات جدید بوده است. چرا؟ نه! اشتباه نکنید. فقط به خاطر مرض نیست!
متاسفانه یا خوشبختانه نیروی ایراد گیر ذهن من بد جوری به سوژه یابی علاقه مند است. امروز به یاد اولین روزهایم در دانشگاه افتاده بودم. به یاد امید هایی که داشتم و چگونه با هزار آرزو وارد احمقانه ترین مرکز تحصیلی ایران شدم.
راه جبران برای من چه بود؟ مسخره کردن آن.
دانشگاه شد
دانش-کاه. دانشکده شد
دام-کده. توالت دانشگاه شد
مرکز هنرهای تجسمی.
چرا؟ حالم به هم خورده بود از روابط احمقانه دانشگاه تهران. من دانشجوی خوبی نبودم، ولی هیچ چیز در دانشگاه برایم انگیزه درست نکرد. در عوض تصمیم گرفتم طراح شوم! درست در وسط سال هایی که زمین شناسی می خواندم.
الآن پشیمان نیستم که به دانشگاه رفتم، چرا که فهمیدم چه جای بیخودی است، ولی یاد گرفتم که جامعه ما از چه جنسی است، یاد گرفتم که دانشگاه تهران بهترین جایی است که می توان آموخت ایران چه جور جامعه ای دارد.
به هم ریختگی در عین نظم، مرکز راست های دروغین و دروغ های حقیقی.
جایی که شهرستانی ها، تهرانی بودن را بهتر از خود تهرانی ها یاد می گیرند، و تهرانی ها شهرستانی می شوند.
آغاز باند بازی و بند بازی.
امروز می توانم بگویم که مسخره ترین جای درس خواندن دنیا، بهترین جا برای شناخت آن چیزی است که دارد در ایران اتفاق می افتد.