یادداشت‌های نیک آهنگ
انتشار مطالب اين وبلاگ در کيهان و رسانه​های مشابه، حرام است
Saturday, July 17, 2004
قبول شدن یا قبول نشدن، مساله این بود

اواخر سال ۷۱ بود، چند ماه به امتحان فوق لیسانس مانده بود، و من باید تصمیمم را برای ادامه زندگی می گرفتم. خانواده ام مرا تحت فشار سنگینی گذاشته بودند. باید از تهران می رفتم و از آرزویم که کاریکاتوریست شدن بود دورمی ماندم، در عین حال پدرم که در آینده به او خواهم پرداخت، اصرار داشت در رشته آب شناسی-زمین شناسی دانشگاه شیراز درس بخوانم، تا در آینده کارش را ادامه دهم. پدرم به خاطر تحقیقاتش در سطح جهانی انسان مطرحی است و دلش می خواست فرزندش کارش را ادامه دهد و نامش را زنده نگاه دارد.برایم نوشت:"نام کوثر با آب مترادف است. درست که تمام شد، به شیراز می آیی و در رشته آب شناسی امتحان می دهی و خدمت می کنی...".من هم داغ کردم! گفتم کاری که از من می خواهید، این است کهتا ابد من را با نام پدرم بشناسندمن می خواهم کاری کنم که پدرم را با نام من بشناسند.من شخصیت خودم را دارم ! به خاطر اینکه می خواستم با دختر مورد علاقه ام ازدواج کنم، رابطه ام با مادرم به هم خورده بود، و به خاطر موضع گیری در مقابل پدرم، با او هم تقریبا قطع رابطه کردم. تا آن زمان،مشکل مالی چندانی نداشتم، ولی از آن به بعد بیچاره بودم .ابراهیم نبوی بهترین دوستم سر این ماجرا بود، و مرا از سردرگمی در آورد. راستش مادرم از نبوی به چند دلیل بدش می آید، که مهم ترینش روحیه دادن به پسرش برای طی طریق مخالف است. مادرم می خواست به شیراز بروم، با یکی از دختران مورد پسندش ازدواج کنم،  و کلاس های هنری اش را بچرخانم، او هم نمی خواست پسرش هویت خودش را بدست آورد. با لطف  نبوی در ماهنامه همشهری مشغول شدم . جمع حقوق من از گل آقا و همشهری ده هزار تومان بود که ثلث آنرا بابت اجاره به عمه ام می دادم. عمه ام زن بزرگواری است و بخشی از موفقیت هایم را مدیونش هستم.او مستاجر پدرم بود و من مستاجر او(مستاجر مستاجر پدرم شده بودم). هر چه زمان به امتحان فوق لیسانس نزدیک تر می شد، فشارهای جانبی هم افزایش می یافت. انگیزه های مختلف به من کمک می کرد تا بهتر درسم را بخوانم. ازدواج، استقلال، کاریکاتوریست ماندن و مطرح شدن. چون می خواستم کارهارا یک ماه آخر قبل از امتحان تعطیل کنم، خدا خدا می کردم که پولی از آسمان برسد تا به مشکل بر نخورم. پدر و مادرم از خدایشان بود که سرم به سنگ بخورد، سردبیرم هم در گل آقا، مرحوم فرجیان بدش نمی آمد که از شر من راحت شود، من هم چاره ای نداشتم جز مبارزه با زمین و زمان.