یکی از عوارض کار در مطبوعات، تکرار شرایط ترسناک و پر از دلهره است. سالها پیش وقتی ماهنامه همشهری تعطیل شد، این ترس را تجربه کردم. سال هفتاد و شش وقتی شنیدم انصار می خواهد روز انتخابات به دفتر روزنامه همشهری حمله کنند، ترسیدم، ولی آن روز سر کار رفتم. روزی که خبر دادند انصار می خواهد به دفتر روزنامه زن حمله کند و همه در رفتند، من ترسیدم، ولی ایستادم. آن شبی که همه به خانه ام زنگ زده بودند تا بفهمند خبررادیو در مورد دستگیری من درست ست یا نه، و من در خانه نبودم خیلی ترسیدم، آن صبحی که حاجی زم به من خبر داد که قرار بوده اول آذر هفتاد و هشتمن را به خاطر کاریکاتورم در سالگرد قتل های زنجیره ای قرار بود دستگیر شوم،باز هم ترسیدم. آن روزی که مرتضوی به دفتر روزنامه آفتاب امروز زنگ زد و احضارم کرد، ترسیدم، ولی چاره ای جز رفتن به دادگاه نداشتم،ترسیدم. آن لحظه ای که چشم بند را بر سرم کشیدند و یک مامور دستم را گرفت و در بند ۲۰۹ چرخاند و حدود نیم ساعت وسط بند ایستاده بودم تا یکی من را به سلول ببرد، با شنیدن صداهای دردکشیدگان و ناله هایشان،ترسیدم....سال هاست دارم می ترسم ولی به کار مطبوعاتی ادامه می دهم.ترس جزیی از وجود ماست، وبدون آن نمی توانیم زنده بمانیم.