تیم اول سردبیری همشهری دو ماه بیشتر دوام نیاورد. از بیت فشار آوردند و گروه اول که گرداننده اش احمد ستاری، مدیر کل مطبوعات داخلی وزارت ارشاد در دوران خاتمی بود، همراه با شمس الواعظین، گنجی، محمدی، نبوی، اشرفی و الباقی! رفتند. کرباسچی مجبور شد شورایی خودی تر را جانشین بیخودی ها کند! عطریان فر، معزالدین از تیم عبدالله نوری و چند تا اصفهانی دیگر صاحبان جدید روزنامه شدند. آن روزها عطریانفر معاون وزیر کشور بود و می خواست از آنجا برود، چون وزارت کشور به بشارتی رسیده بود و از راستی ها محسوب می شد، و عطریان هم چپی دو آتشه بود. راستش اولین باری که از سردبیری مرا خواستند تا با عطریان در باره طرحی گفتگو کنم، از او ترسیدم. ترس هم داشت! بعدها معلوم شد که در دوران محتشمی، راه اندازی بازداشتگاه وصال کار او بوده،بازداشتگاهی که بعدها در آن پوست دوستان عترین فر را کندند. گل آقایی بودن من باعث می شد که با احترام خاصی با من برخورد کند، هر چه بود صابری عضوی از نظام به حساب می آمد و به خاطر ارتباطش با بیت،حرمتش را دو چندان داشتند.عطریان اژ طرح های غیر سیاسی چندان خوشش نمی آمد، من هم فضا را مناسب دیدم و شروع کردم به کشیدن کاریکاتورهای سیاسی، ولی بدون شرح، چون مریخی می خواست ستون نگاه "گل آقایی" نشود. آن روزها هر طرحی که در آن کاریکاتور چهره سیاست مردی بود و دیالوگ همراهش، متهم به گل آقایی بودن می شد. آرام آرام آمار کارهای من بالا می رفت، و تعداد کارهای چاپ نشده همکارانم زیاد می شد. وجدانم اندکی به درد آمده بود. راستش کاریکاتورهای خیلی خوب بقیه، روزنامه ای نبود و کارهای کم ارزش من تازه کار، روزنامه ای محسوب می شد. برای توجیه کار خودم مطالعه زیادی کردم، تا به تعاریف روز کاریکاتور مطبوعاتی دست پیدا کنم. همین مساله عاملی شد که برای کیهان کاریکاتورمطلب بنویسم. مطالعه منابع خارجی باعث شد متوجه بیهوده بودن تلاش روشنفکر نماهای عالم کاریکاتور شوم، چه روشنفکرترین اهالی مطبوعات آمریکا کاریکاتوریست هایی مثل هربلاک، الیفنت، کل و .. بودند که همگی از دیالوگ در کاریاکاتورهایشان بهره می گرفتند. بگذریم،بعضی اوقات که به دفتر عطریان می رفتم تا کاریکاتورم را ببیند و برای چاپ یا رد آن تصمیم بگیرد با چهره های سیاسی مختلفی روبرو می شدم.بعضی هایشان را می شناختم و برخی را بعد از دوم خرداد شناختم. خیلی از چپ های بیکار شده به او سر می زدند به خصوص بعداز سال ۷۴ که تحولات زیادی رخ داد، و وقتی مرتضی حاجی سرپرست و مدیر عامل همشهری شد، می شد فهمید که اتفاقاتی در شرف وقوع است، و با داغ شدن فضای سیاسی پیش از مجلس پنجم، همشهری به طور غیر رسمی بدل به ستاد انتخاباتی کارگزاران شد و سعید لیلاز و دیگران نقش های جدیدشان را بازی کردند. آن روزها علیه نظارت استصوابی چند کار کشیدم که چاپ شدند، کارهای تندی هم بودند. راستش از آن کارها و تاثیراتشان لذت می بردم. گاهی وقت ها صابری به من می گفت چرا کارهای خوبت را به همشهری می دهی؟ در گل آقا کاریکاتوریست ها بایستی ایده بقیه را اجرا می کردند، ولی در همشهری، ایده، ایده خودم بود. هر از گاهی هم کارهای رد شده همشهری را با منت به گل آقا می دادم، صدایش را هم در نمی آوردم! به تدریج با تاثیر بعضی از کاریکاتورهایم در همشهری بر مراکز سیاسی آشنا می شدم. یک بار در سال ۷۳ به مناسبت شب یلدا طرحی کشیدم که پسر بچه ای که لباسش به رنگ پرچم ایران است دارد شب سیاه را پایین می کشد تا به صبح و روشنایی برسد. بعدا شنیدم که جماعت اطلاعاتی به آن کار مشکوک شده اند، چرا که می شد از درون آن ظلم و استبداد را حاکم فرض کرد، و آن کودک هم نسل جوان ایران است که می خواهد وضع موجود را به پایان برساند. من آن کار را بر اساس اشعاری که در مورد شب یلدا از درون فرهنگ دهخدا استخراج کرده بودم کشیدم و اصلا بو نبرده بودم که کاریکاتورم می توانست آنقدر خطرناک باشد. یک بار هم بعد از انتخابات مجلس پنجم، وقتی منتخب مردم ساوه که از شهرداران یکی از مناطق تهران بود را از راهیابی به مجلس منع کردند ودر کیهان برایش پرونده غیر اخلاقی ساختند که با یک مادر و دختردر بورس تهران رابطه نا مشروع داشته و اسم آن دو را نوشتند، آنهم پیش از برگزاری محاکمه، و منجر به اخراجشان از بورس و بدنام شدنشان شد، کاریکاتوری کشیدم که خیلی ها به من پیشنهاد کردند از تهران بروم! جریان این بود وقتی آن مادر و دختر بعد از تهمت کیهان از بورس اخراج شدند، مادر از کیهان شکایت کرد و که اولا چنین چیزی نبوده و در ثانی،مطابق کدام قانون کیهان به خود حق داده پیش از اثبات یک اتهام،نام کامل و محل کار کسی را درج کند و بآ ابرو و زندگی مردم بازی کند؟ حسین شریعتمداری در سر مقاله اش به روشی که همیشه حق با اوست از آن زن معذرت خواهی کرد، من هم در کاریکاتورم چماق داری در هیبت روزنامه نگار کشیددم که کمانی در دست دارد وبا تیرش که شبیه قلم است فردی را از پشت زده و کشته، حالا هم دارد با مظلوم نمایی میگوید:
ببخشید، باز هم اشتباه شد. یکی از بچه های کیهان کاریکاتور زنگ زد و به من گفت بهتر است مدتی به درس هایم برسم و برای امتحاناتم در جایی دور از تهران آماده شوم! قدیری، از دبیران وقت همشهری که سال ها عضو کیهان بود، گفت شنیده است که شایان فر گفته حال کاریکاتوریست را جا می آورد... پیغام های ترسناک زیادی شنیدم. از کارم پشیمان نبودم ولی نمی دانستم چا کار باید بکنم! ولی یک نکته را می دانستم، اگر راستی ها انتخابات ریاست جمهوری را می بردند باید دنبال زمین شناسی می رفتم!
اتوبوس نویسندگان
سال ۷۵ بود. حسن سناپور که بعدها نویسنده معروفی شد، بعنوان خبرنگار ادبی در روزنامه کار می کرد. یک روز دیدم قیافه اش در هم است وکمی هم رنگ پریده بنظر می رسد.علت را جویا شدم، اولش هیچ نگفت، ولی بعد آمد با کلی قسم و آیه که به کسی نگویم، چون با اطلاعاتی ها سر وکار پیدا خواهم کرد. اتوبوس نویسندگان عضو کانون نویسندگان را می خواسته اند در راه ارمنستان به دره بیاندازند، و چون موفق نشده اند،تحت فشارشان گذاشته اند. یکی دو نفر هم از اعضای کانون به نحو عجیبی از رفتن به این سفر در آخرین لحظه باز مانده بودند، انگار جریان را می دانسته اند و شاید همکار وزارت بوده اند... سناپور بشدت وحشت کرده بود چون حس می کرد اعضای کانون و نزدیکانشان زیر نظر هستند.گفت که خانه بعضی از اعضا را در نبودشان بازرسی کرده اند و بعضی هایشان را هر از گاهی برای بازجویی به هتل می برند.راستش من هم ترسیدم...از حسن پرسیدم وقتی خانه اینها را در نبودشان گشته اند، پولی، یا چیزی را هم برده اند که طرف فکر کند کار دزدان بوده، گفت نه....اینجوری نویسنده های مادر مرده را بیشتر می شد ترساند. من نه سر پیاز بودم نه ته پیاز ولی یادم افتاد که چند بار که به خانه آمده بودم، در خانه ام باز بود و فایلم را که همیشه قفل می کردم باز شده، فقط کاغذها را به هم ریخته اند، و سکه ها و یا سند زمینی را که داشتم نبرده اند. فکر کردم چون می خواسته اند به پدرم نشان علمی ریاست جمهوری بدهند باید سر در می آوردند که پسرش تروریست یا نفوذی دشمن نیست! بعد ها وقتی در سال های هفتاد و هشت و هفتاد و نه با درب باز شده روبرو می شدم می دانستم که قضیه چیست.