سال هفتاد و دو بود. طنز نویس ماهنامه همشهری،
داریوش کاردان که برنامه نوروزی آن سالش حسابی گرفته بود، شخصیتی برای داستان هایش داشت به نام شیخ ابوشلیل، که من هم آنرا تا حدی شبیه خودم کشیده بودم، با لباسی شبیه دراویش قرون گذشته. داستان ماه شهریور شیخ ابو شلیل اشاره به فیلم ویدئویی رامبو داشت، که شیخ آنرا دیده بود و ترسیده بود و خلاصه از هیبت تهاجم آمریکایی ها و خطرات آنها و فرهنگشان سخن ها گفته بود. من برای آن شماره شیخ را کشیدم که نوار ویدئو در دست ترسان می دوید. کارها در مجله همشهری دو ماه زودتر انجام می شد، و مجله شهریور را در تیر ماه بسته بودند. از بد شانسی همه ما، بالاترین مقام کشور در مرداد ماه در باره هجوم فرهنگی دشمن و سینما صحبت هایی کرده بود. همه هم فراموش کرده بودند که باید محتوای مجله را تغییرداد. من هم در همان روزها هم دچار حمله عصبی با مزه ای شده بودم که راهی اورژانس ام کرده بود( خفگی هنگام خواب) و در گرمای تابستان آنفولانزا گرفته بودم ، با تبی ۴۰ درجه، و چند روزی سر کار نرفتم. درست همان روز هایی که همه را یکی یکی برای توضیح فرا می خواندند. بعدها فهمیدم که شاید من ترسو هم بایستی برای بازجویی می رفتم ولی دوستانم مرا از ماجرا دور نگاه داشته بودند، در عین حال حضور من در گل آقا کمک زیادی به این دور ماندن از فشار کرده بود. چند ماه قبل از آن، توکا نیستانی را به خاطر یک کاریکاتور چند روزی برده بودند و اذیت شده بود. جایی هم ثبت نشد که یک کاریکاتوریست به خاطر تصویر سازی اش برای مجله رهاورد دانش، که در آن دزدی از ریش صاحب خانه بالا می آمد، چهار روز در بازداشت بوده و او را ترسانده اند.در آن سال ها یک اشتباه کوچک کافی بود تا همه چیز خراب شود.