یکی از مشکلات بزرگ ما آدم های از خود راضی، خود شیفته گی مفرط است! ما خیلی زود شیفته خودمان و کارمان می شویم. این مشکل در اهل هنر، و اهل ادب و روزنامه نگاران به شدت یافت می شود . نویسندگان بسیاری را می شناسم که هر وقت مطلبی نوشته اند، به افتخار خود جشنی به پا کرده اند، حتی اگر کسی آنرا نخوانده باشد و یا نخواند.البته ایرادی ندارد، ولی نوشابه باز کردن افراطی برای خودمان اندکی جای سوال دارد. من نویسنده نیستم، گر چه صد ها یادداشت و مقاله در روزنامه ها و نشریات به چاپ رسانده ام، ولی هنوز بلد نیستم بدون غلط بنویسم، پدر ویراستار در می آید تا یک مطلب ساده مرا اصلاح کند. با این همه وقتی نوشته ام چاپ می شود و چند نفری از آن تعریف می کنند یا بعضی ها به محتوای مطلب ایراد می گیرند، باد می کنم! چرا؟ چون ظرفیت من کم است! از آن بدتر وقتی کاریکاتوری می کشم که ایده اش جدید است و به فکر کس دیگری نیافتده تا چنین چیزی بکشد!آدم های کم ظرفیت زیادی را می شناسم که دچار وضعیت مشابهی هستند!
وقتی به خاطر مشکلات سیاسی و قضایی، از کار عادی خود محروم می شویم، از خانه و کاشانه رانده می شویم و گمراه، راهی خواهیم رفت که مقصد آن ترکستان است. دیگر کسی نیستیم و باید تاسف روزهای سپری شده در شهرت و محبوبیت و خلاقیت را بخوریم. دیگر کسی تحویل مان نمی گیرد. موجوداتی می شویم درمانده و کسانی که روزی برای هر کارمان، به به و چه چه می گفتند، و روی سر خود حلوا حلوایمان می کردند، تصادفا غیبشان می زند. درمدتی کوتاه این شرایط جدید مانند غولی، بر سرمان فرود می آید و روانمان را می فشارد. روح نازک و شکننده مان، نابود می شود. افسرده می شویم. بی خوابی و کابوس رهایمان نمی کند و دائم آرزوی مرگ می کنیم. خود را سرزنش می کنیم به خاطر کارهایی که اگر قدرش را می دانستند، ما را بر صدر می نشاندند. قدر ندیدیم و در قعر نشستیم.
ما ایرانی ها به روانشناس و مشاور اعتقادی نداریم، و خود را آنقدر کامل می دانیم که از کمک های چنین افرادی بی نیاز حس می کنیم. کدام آدم اهل احساسی را سراغ دارید که بعد از زندان، بازجویی یا دریافت نامه تهدید آمیز، دچار کابوس، بی خوابی، افسرده گی، هیجانات روحی و ... نشده باشد؟ آیا این مشکلات خود به خود رفع می شود؟ آیا ما صلاحیت درمان خود را بی بهره از علم روز داریم؟
از سال ها قبل، ناراحتی قلبی هر از گاهی اذیتم کرده است. به جز مشکل ذاتی قلب، فشارها و هیجانات محیطی نیز بر درد قلبم افزوده است. تا بدانجا که یک بار بعد از بردن جایزه ای جهانی به مجرد بازگشت به کشور احضار شدم، به همان شعبه ۱۴۱۰ معروف. می دانستم که بردن آن جایزه یعنی چند روزی آب خنک خوردن و توضیح دادن به برادران عزیز و دوست داشتنی. چون پر شده گی دندانم افتاده بود، روز قبل از حضور در دادگاه، برای پانسمان موقت به نزد دندان پزشک رفتم. یادم رفت بگویم که به خاطر ناراحتی قلبی نباید هر نوع بی حس کننده ای را استفاده کند. چون مته اش را به کار انداخت و داد من در آمد، بی حس کننده قوی تری زد. خدا خیرش بدهد. نتیجه آن شد که بعد از بیرون آمدن از مطب نفس من بند آمد، قلبم گرفت وچهار شب را در بیمارستان سپری کردم. ترس و اضطراب، همراه با اثرات دارو مرا از بند رهانید،ولی به چه قیمتی؟ هر گاه اضطراب ناشی از تعطیلی محل کار، دریافت احضاریه، شنیدن شایعه دستگیری روزنامه نگاران، تهدید به مرگ و ... را تجربه کرده ام، تا مدت ها از اثرات جانبی اش رنج برده ام . این رنج یک جانبه نبوده است و خانواده ام نیز به نوعی دیگر در فشار بوده اند.بیکاری ومشکلات مالی اش از یک طرف، و به هم خوردن نظم زندگی از سوی دیگر. آیا می توانم خودم را مقصر بدانم؟ شاید. ولی اگر بخواهیم به خاطر کاری که کرده ایم و به آن اعتقاد داشته ایم- به گمان من از جمله پاک ترین و سالم ترین مشاغل بوده- پشیمان باشیم، باید نمرده برای خودمان نماز میت بخوانیم! هنر بزرگ سیستم فعلی این است که آنقدر فشارهای پنهان و غیر پنهان را زیاد می کند،که هم با خودت بد شوی و هم خانواده ات تو را سرکوب کنند.
در طول یک سال گذشته به خاطر کم کردن فشارهای روحی و بازگشت به شرایط خوب پیشین، نزد مشاور رفته ام. و به دوستان درمانده ام هم توصیه کرده ام که خجالت یا تعصب را کنار بگذارند و نزد روانشناس بروند. روند مشاوره، طولانی و در عین حال بسیار پر هزینه است. به ارزش آن پی برده ام. با توجه به شرایط سخت همکارانم و کسانی که الآن از خانه و کاشانه و شهرت و کار خود دور افتاده اند، فکر می کنم که ، برای باز یابی خود، نیازمند چنین فرایندی هستند. نه تنها به خاطر خودشان، بلکه به خاطر خانواده هایشان، و همینطور مخاطبان هر چند اندک شمار خود که از طریق اینترنت پیگیر کارهای ایشان هستند.روزنامه نگاران تحت فشار هم از این قاعده مستثنا نیستند! مگر از دست دادن کاری که عاشق آن هستی راحت است؟ مگر روزنامه نگار از سنگ ساخته شده که جیک نزند؟
بیل کلینتون در کتاب اخیرش به پر فایده بودن جلسات طولانی مدت مشاوره پرداخته و درمان های روانشناس را به نفع خود، خانواده اش و مدیریتش در شرایط بحرانی می داند.
به نظر می رسد علاوه بر اهالی درمانده مطبوعات، مدیران و سیاستمداران ایران نیز محتاج مشاوره باشند. اینجا دیگر بحث ازدواج مجدد مطرح نیست! تصمیم گیرندگان مملکتی اگر عاقل هم باشند، سخنانشان چندان معقول به نظر نمی رسد! وقتی تعداد مراکز تصمیم گیری در ایران اندکی زیاد بشود، و در عین سلامت روحی و روانی افراد این مراکز زیر سوال باشد، از خداوند رحمان باید طلب رحمت و لطف وعنایت بی حد و حصر کنیم تا کار از چیزی که هست، خراب تر نشود! راستی، چرا در فرایند گزینش مدیران، از اصول روانشناسی استفاده نمی کنند؟