دیشب به خاطر نگرانی از حال یک دوست، و ناراحت کردن دوستی دیگر، نخوابیدم. دوست دیگری هم از شانسش آخرین روزهایش را مهمان بیمارستان است و به چند نفر از یاران درگذشته میپیوندد.
سالها پیش هر وقت تب میکردم، شعر میگفتم، آنهم چه اشعار مزخرفی!
دیشب ناخودآگاه مرض شعر گفتن بهسراغم آمد و نتوانستم جلوی
هذیان نیمه شبم را بگیرم.
شما به بزرگی خودتان ببخشید!
از سر پررویی هم حذفش نخواهم کرد...