فکر نکنید اعصاب خراب من بهبود یافته!
امروز خواندم که همکارم امید معماریان از بند رها شده است و دوران استراحت اجباریاش فعلا پایان گرفته.
البته بر همه واضح و مبرهن است که به او خیلی هم خوش گذشته و به زور او را بیرون انداختهاند. آدم مفت و مجانی مستاجر زندان نمیشود که!
امیدوارم که معماریان به این زودیها هوس اجاره کردن یک اتاق بزرگ آنچنان که میرابراهیمی در باب سلولهای زندان گفته، نکند و به خانه پدریاش راضی باشد.
راستی، آن سال که من مدتی مستاجرسلول هتلی در نزدیکی هتل آزادی بودم، به من بد نگذشت، و برای خنده همیشه میگفتم که آنجا را برای افزایش وزن روزنامهگاران انتخاب میکنند. غذای بند آنقدر زیاد بود که من نصف سهم خودم را هم برنمیداشتم.
وقتی هم بیرون مىآمدم، مسوول بند ۲۰۹ از من پرسید که آیا برخورد ناراحت کنندهای دیدهام یا نه؟ راستش تنها چیز ناراحت کنندهُ آنجا به جز چشمبند، روزنامه کیهان و جمهوری اسلامی بود!
البته منظورم کیفیت خشن کاغذ این دو نیست!
نمیدانم از امید هم همین سوال را کردهاند یا نه؟ احتمالا جوابهای ما دو نفر اندکی!!! متفاوت خواهد بود.
شاید زندان برای خیلی از ما دوره استراحت اجباری بوده باشد، ولی دوران افسردهگی بعد اززندان، دیوانه کننده است. تمایل به خودکشی، پرخواری، بیبرنامهگی، کابوسهای دنباله دار، بد خلقی با نزدیکان، ترس و... و از سوی دیگر شماتتهای نابخردانه و بدون حساب و کتاب فامیل، برخوردهای غیر منتظره و دوری گزیدنها دیوانهتان میکند.
وقتی از اوین بیرون آمدم، ۹۳ کیلو بودم. بعد از مدتی کوتاه به ۱۰۷ کیلو رسیدم. الآن بعد از سالها سر وزن قدیمی رسیدهام، ولی با بدبختی اشتهایم را کنترل میکنم!
به جز پرخواری، از خواب پریدن، احساس کنترل شدید از سوی موجوداتی نامرئی بدگمانی به همه، بیش از حد مشکوک شدن به هر چیزی و هر حرفی و ...جزو ساختار زندگیتان میشود.
بدترین نتیجه دوران بعد از زندان، خودکشی فکر و ایدهتان است. من هر روز دهها سوژه و ایدهای که فکرم میرسد را پایمال میکنم. هر روز نگرانم که مبادا عشقم به ایده مرا به کشیدن آن وادار کند.
روزی که جان سیمپسون، خبرنگار بیبیسی پرسید که آیا خود سانسوری خواهم کرد؟ در جواب گفتم که تا آنجا که میتوانم نه.
گفت نمیترسی؟ گفتم: من از ترسیدن میترسم.
الآن میدانم که معنی ترس چیست.
وقتی بیرون میآیید، انگار دوران طلایی خود بودن را به دور انداختهاید، از این به بعد، باید به خاطر نزدیکان ساکت باشید، سکوتی که از مرگ هم بدتر است، و کسی این را نخواهد فهمید جز خودتان. درک و شعور نزدیکان از دردی که تحمل میکنید، عاجز است.
اگر نخواهید عضو حزبی شوید، و کماکان مستقل باقی بمانید، کارتان و روزگارتان بسیار سختتر خواهد بود. تنها بودهاید، و تنهاتر میشوید...
ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد
آنگاه که
افکارتان را میکشید، همان ایدههایی که مردم دوست داشتند نتیجهاش را بر صفحه روزنامه ببینند، دیگر وجودتان ارزشی ندارد. این بی ارزشی جدید، اگر به چیزی ماورا هستی اعتقاد نداشته باشید، شما را وادار به خودکشی فیزیکی هم میکند.
بارها در عالم رویا خودتان را از کوه پرتاب میکنید، زیر ماشین میروید، رگتان را میزنید، سرتان را به در و دیوار میکوبید...
وای به روزی که ندانید رویا در عالم بیداری به سراغتان آمده است.
ما نسل افسردهای هستیم، و کسانی که در این چند سال، کم یا زیاد تحت فشار بودهاند، افسردهتر از بقیه.
ننه من غریبم در نمىآورم، نه! بقیه باک دارند وضعیت نابسامان خودشان را ثبت کنند، دوست دارند خود را قهرمان و گردن کلفت نشان دهند.
برای کسی که هدفی سیاسی دارد و بر پایه ایدئولوژی، زندان رفتن را ارزش تلقی میکند، این حرفها بیمعنی است، ولی بعدها اطرافیانش خواهند دانست داغ و درفشی که او تحمل کرده، چه بر سر آنان خواهد آورد.