سال ۷۵ بود. در روزنامه همشهری نشسته بودم و با بر و بچهها در باره نتیجه انتخابات ریاست جمهوری گپ میزدم. آن روزها بحث سه دورهای شدن ریاست جمهوری داغ داغ بود. گمانم مهاجرانی مطرحاش کرده بود، و خیلیها معترض بودند.
همه ما منتظر آمدن ناطق بودیم.
کسی به رای آوردن خاتمی نمیاندیشید، و امیدوار بودیم از غیب اتفاقی بیافتد و راه علاجی نشانمان دهد.
گمانم احمد زیدآبادی به تفسیرهای ماهنامه ایران فردا اشاره میکرد که اکثریت خاموش چه تاثیری میتواند بگذارد.
مسعود رضوی، برادر سعید رضوی فقیه که علاقه شدیدی به هاشمیها داشت! میگفت که تنها هاشمی میتواند بار سازندگی را به مقصد برساند....دکتر لقمانی، دبیر سرویس سیاسی هم با آن لهجه اصفهانیاش، میگفت که کارمون تمومه!
دوم خرداد ۷۶، همه ما با ترس و لرز در تحریریه به این میز و آن میز سر میزدیم تا ببینیم چه خبرهای جدیدی دارند؟
تمام امیدمان به آن بود که انتخابات به دور دوم برسد، و شانس چندانی برای خاتمی قائل نبودیم.
فردایش، ناطق پیروزی خاتمی را تبریک گفت....
دوران جدیدی آغاز شده بود، دوران امید و روزبهی...
گذشت و گذشت...
امروز امید و روزبهمان سایه تیغ را بر گردن خویش میبینند، گویی سایه تیغ هم بر گردنشان سنگینی میکند.
امروز خاتمی ناتوان از کامیابی، ناکام از دولت میرود.
یارانش در مقابل مردم کمتر رو سپیدند.
هر آنچه تحت عنوان اصلاحات برای جامعه آورد، در معرض تاراج بدخواهان است.
زورنامهنگاری، جای روزنامهنگاری را خواهد گرفت، و دانشکوبان، دانشجویان را به ناکجا آباد خواهند کشاند.
اصلاحات، با صلح آمد و با جنگ میرود. جنگ قدرتی که خاکش به چشم ما رفته است...
A hopeful person could say something hopeful.
I can't