پنج سال پیش در چنین روزی، ساعت ۹ صبح شنبه:
در صفحه بندی روزنامه آفتاب امروز، دارم کاریکاتور مهاجرانی را در فضای کوچک صفحه قرار میدهم...تلفن زنگ میزند...مانا نیستانی میگوید فردی به نام مرتضوی پشت خط است...میروم پایین و در تحریریه ...تلفن قطع شده و چند دقیقه بعد دوباره زنگ میزند...برادر مدیر مسوول روزنامه آزاد است، میگوید لطفا یک توک پا بیایید دادگاه... بعد گوشی را میدهد به آقای مرتضوی...چهار شب پیش خوابش را دیده بودم ؛ ریاست محترم شعبه ۱۴۱۰ دادگاه کارمندان دولت داشت در خواب محاکمهام میکرد...صدای مهربانی با لهجه یزدی از من می خواهد که یک سر بیایم دادگاه تا قائله قم بخوابد...نبایبحران ناشی از سو تفاهم فراتر از این برود... دوزاریام افتاده، میگویم من که وکیل ندارم، صحبتهای حقوقی هم بلد نیستم، ممکن است کمی صبر کنید. برادر مدیر مسوول روزنامه که خوشحال است هیات نظارت صبح آن روز حکم به تعطیلی روزنامهاش نداده، به من قول می دهد که وکیل روزنامه آزاد را برایم بگیرد، و من بیایم آنجا برگهها را امضا کنم... باز هم شک دارم. میدانم که باید بروم. به کامبیز نوروزی زنگ میزنم، دبیر کمیته حقوقی انجمن صنفی است؛ میگوید که بدون وکیل نروم، ولی بعد که به او میگویم که روزنامه برایم وکیل گرفته، نظرش عوض می شود.
ساعت یازده همراه پژمان نیاکی، خبرنگار حوزه دادگستری به دادگاه می روم... صدای نرم و مهربان ریاست محترم شعبه عوض میشود.وقتی مدیر مسوول و برادرش را میبینم و از وکالتنامه می پرسم، می فهمم که ماجرا دروغ بوده و خبری از وکیل نیست. میخواستند برای رهایی از زندان رفتن مدیر مسوول که آن زمان مسوولیت کامل مندرجات روزنامه با او بود نه من و امثال من، از رفتن پشت میله نجات یابد.
بازجویی آغاز میشود. خبرنگاران پشت در دادگاه جمع شدهاند، خبرنگار شبکه خبربا فیلمبردار وارد میشود. ریاست محترم دادگاه به من امر میکند که چه بگویم و چه نگویم. شکایت صدا و سیما هم به شکایت اول اضافه می شود. انگار مدتهاست منتظرند تا پایم به دادگاه برسد و تسویه حساب کنند. هر دو اتهام را رد میکنم. همانطور که اتهام اوّل را در بیانیه پریروز که از خبرگزاری پخش شده بود رد کرده بودم.
دستور بازداشت موقت صادر میشود چون زیر بار اتهام تشویش اذهان عمومی و بر هم زدن امنیت ملی نرفتهام. میگویم کسانی که از کار من بهرهبرداری کردهاند تا قبل از انتخابات فضا را مشوش کنند و با تحصن خود کار ملک را بر هم زنند امنیت ملی را بر هم زدهاند... ریاست محترم دادگاه میگوید:" وقتی توی انفرادی و بازجویی متوجه شوی که از کجا این سوژه را دریافت کردهای و نقش آمریکاییها چیست....نظرت عوض میشود"... با آنکه مدیر مسوول و برادرش میتوانستند برایم وثیقه بگذارند، این کار را نمیکنند و از در دادگاه خارج میشوند. ظاهرا توصیه شده که این کار نباید صورت گیرد، و با زندانی شدن من، قائله قم باید بخوابد.فقط نامه من به همسرم را که از او قرص قلبم و دوای میگرنم را خواسته بودم با خود میبرند.
تلفنهای دادگاه پشت سر هم زنگ میزد...از رئیس کل دادگستری بگیر تا الباقی...خبر مسرت بخش دستگیری مرا از ریاست محترم دادگاه میگیرند.
بعد از آنکه یکی از کارمندان دادگستری برایم نهار جور کرد، عین قربانی که قبل از سر بریدن آبش میدهند، اجازه یافتم دستشویی بروم. من که تا آن لحظه به خاطر تساهل! تحت فشار بودم، نتوانستم کارم را بکنم، و مزاجم تا چهار روز بعد عمل نکرد!نمازم را و فاتحهای برای پدربزرگ تازه درگذاشتهام خواندم ...
برایم آژانس خبر کردند! با دو درجه دار در تاکسی تلفنی نشستم . همن موقع سر وکله بهروز مهری، عکاس خبرگزاری فرانسه پیدا شد سرش را داخل ماشین کرد و عکس انداخت...خندهام گرفت... نمی دانستم عکسم فردا بر صفحه اول روزنامهها با آن لبخند تلخ چاپ میشود.
وقتی پایم را از دروازه اوین میگذرد، برای خودم هم فاتحه می خوانم. نامم را که در دفتر زندان ثبت میکنم و اتهامم را کاریکاتور می نویسم، درجهدار وظیفه کلی تحویلم میگیرد، و از من میخواهد که برای یادگاری کاریکاتورش را بکشم... با آنکه حال هیچ کاری را ندارم، برایش کاری با مزه می کشم، کلی شاد میشود. بعدها میفهمم وقتی دواهای من را به زندان میرسانند، همان سرباز با سرعتی باور نکردنی آنها را به بند میرساند...
سربازی که مامور می شود مرا به بند ۲۰۹، ویژه بازجوییهای خاص ببرد، سعی میکند به من قّوت قلب بدهد...پشت در فلزی خاکستری رنگی میایستیم، سرباز زنگ میزند. دریچه بالای در باز میشود و من دستی را میبینم که سبدی پر از چشمبند تعارفم میکند...یک چشم بند تمیزتر را ور میدارم و نمیگذارم چشمانم دیگر جایی را ببیند. از سرباز که بشدّت نگران من است خداحافظی می کنم...مامور بند در را بازکرده و هدایت من را بر عهده میگیرد...با آنکه چیزی را نمی بینم، اما حس میکنم در و دیوار به نحو مرگباری سفید است. کلی مرا میچرخاند، و در جایی نیم ساعت می ایستم. نمیدانم پشتم دوار است یا نه؟ نمی توانم به جایی تکیه کنم...از فاصله کوتاهی، صدای دو مامور که پچپچ میکنند را میشنوم، انگار می خواهند من هم بفهمم ماجرا چیست... اولی به دومی میگوید که هنوز معلوم نیست چه کسی بازجوی این کاریکاتوریسته است...اگر فلانی باشه که خدا بهش رحم کنه...برگهشو نگاه کن ببین با کاظمی محشور میشه؟ یا با عالیخانی؟ صدای جیغ زنی از جایی نزدیک پچپچشان را قطع میکند و صدای قدمهایشان را که دور میشود را میشنوم. ضربانم بالا رفته....
دستی بازویم را میگیرد و طرف دیگری می برد...میگوید چشمبندت را بردار.... خیال میکنم که بازجو است، نه! مامور مهربانی است که باید حلقه و ساعت و لباسم را تحویل بگیرد. لباس اندازه من ندارند، و پیژامه ای مندرس که حس میکنم تن صد نفر اعدامی بوده را بر تن میکنم...البته بوی کافور نمیدهد، و عطر خفه کننده آب ژاول دماغم را می زند. دمپایی پارهای که تنها مورد اندازه پای بزرگ من است، به من میرسد... چهار تا پتو، یک کاسه استیل، یک سبد کوچه برای نان، یک قاشق سوپ خوری و سفرهای کوچک نصیب من میشود... دوباره چشم بندی...نمیدانم به انفرادی خواهم رفت یا نه... کلّی راه میرویم، وناگهان متوقف میشویم...پشت در راهرو شماره هشت...
وکیل بند که گمانم جا افتادهترین زندانی است تحویلم میگیرد و مرا در یکی از سلولها مینشاند...برایم چای میریزد... خدای من، چقدر می چسبد! ساعتی دیگر در یکی از سلولها با یک هواپیما ربا و رئیس اسبق موزه رضا عباسی هم سلول می شوم...احساس خوبی دارم...دیدن یک اعدامی که منتظر حکمش است و کسی که متهم به قاچاق میراث فرهنگی شده ولی به بیگناهی اش یقین دارد، تجربه عجیبی است...دست نماز میگیرم و نمازم را میخوانم... صدای تلویزین را میشنوم...گویند ادعا میکند که کاریکاتوریست کاریکاتور موهن روزنامه آزاد پس اعتراف به کار خود، از امت شهید پرور طلب بخشش کرد... سر نماز چشمانم سیاهی می رود! من که به چیزی اعتراف نکرده بودم! گوینده ادامه میدهد که پس از تماس تلفنی رهبر معظم انقلاب با آیتالله مشکینی رئیس مجلس خبرگان، ایشان پیام شفاهی مقام معظم رهبری را به متحصننین منتقل کرده و تحصن پایان مییابد.
زندانیان یکی یکی به سلول می آیند و برایم اظهار تاسف میکنند... چرا اعتراف کردی؟ چرا زیر بار زور رفتی؟ چرا ...چرا...چرا...
ادامه دارد
Ehsan
کار رهبر به کجا کشيده که براي يک کاريکتور زنگ ميزنه به رييس مجلس خبرگان
اعتراف گيري ها هم که از همون موقع رنگ باخته بود
چندي بعد موضوع کاريکاتور تو شد شعار تجمعات دانشجوي.يادته ? " تمساح تمساح حيا کن مملکتو رها کن
"ياده اون روز ها بخير
mamnoon ke minevisid,
midoonam sakhte;
mamnoon...
Ba ba ma az dirooz montazere ghesmate dovom hastim. Mamolan weekendha faal hasti vali in bar ke dastan mohayej ast chize jadidi naneveshti. Shayad chon hava khob ast az forsat estefade kardi va zadi biroon!
Farhad