شام را در قابلمهای بسیار بزرگ میآورند و وکیل بند مامور تقسیم است. خیلی هوای زندانی جدید را دارند، ولی اشتهای من کور شده. نصف بقیه میخورم، البته غذایش خوشمزه است...سبزی پلو با گوشت بود گمانم... روزنامه کیهان را از وکیل بند می گیرم، گزارشی از تجمع پرشور در قم وشعارهای نماز جمع قم علیه کاریکاتوریست طرح موهن و وزیر ارشاد دارد. ته راهرو، اتاقی کوچک و جنوبی قرار دارد که تلویزیون را در آن گذاشتهاند، شایدچهار نفر به زور در آن جاشوند، ولی وقتی خبری میشود، ۲۱ نفر به صورتی جادویی در آن کنسرو میشوند. برای دیدن اخبار سراسری به آن طرف میروم، باز هم خبر پایان تحصن قم است. هر چه زور میزنم ببینم کاریکاتور مزخرف من کجایش اهانت به اسلام است، سر در نمیآورم...
آخر شب ماموری با لباس سبز برای سرشماری وارد میشود. همه به صف ایستادهایم...آخر چه کسی میتواند از ۲۰۹ فرار کند؟
به سلول که بر میگردم، تازه به این فکر میافتم که چطوری سه نفر قرار است در این فضای کوچک بخوابند؟ خدا ذلیل کند شاه را که سلولهای انفرادی اوین که برای سه نفر در نظر گرفته شده به این کوچکی ساخته است!!!یکی از زندانیها را منتقل میکنند...تازه میفهمم که طرف از همکاران سعید امامی بوده و نخواستهاند با من هم بند باشد تا مطلبی از او بشنوم و یا اطلاعاتی بگیرم.
کمی زودتر میخوابم، چون روز پرفراز و نشیبی بوده است. خوشحالم که در انفرادی نیستم. نصف شب بلند میشوم و نماز شب میخوانم، صدای دعای توسل از یکی از سلولها میآید. ظاهرا یکی از زندانیها روحانی خلع لباس شدهای است که به اتهام تجاوز به عنف انجاست...صدای اوست، و هر از گاهی چند نفری همراهیاش میکنند. در بالای ساعت داخل راهرو، دوربین مدار بستهای است که با آن سلام و علیک میکنم...آهای آنکه پشت دوربینی، حالت خوبه؟ ببخشید سر زده مزاحمتون شدیم!
صبح با صدای اذان بیدار میشوم...تازه میفهمم در ابتای راهرو، اتاقی است که سقف ندارد و سماور برقی و بخاری علاالدین آن مخصوص صبحانه است...یخچال هم هست... نان و پنیر ارزونیتون...اقرار نمیدیم بهتون!
تازه در روز جدید با زندانیان دیگر آشنا میشوم. یکی مدتها رئیس محافظان واعظ طبسی بوده که به خاطر شباهتش با برادر زن رهبر، مدتها در محدوده ریاست جمهوری، مجلس، و حتی بیت رفت و آمد داشته و برای خودش هم تیم محافظ جور میکند. در این مدت میلیونها تومان از این و آن باج گرفته تا اینکه بعد از چند سال، لو میرود. آنقدر ادای هاشمی رفسنجانی و الباقی مقامات را خوب در میآورد که باید مطمئن باشی مثانهات پر نیست، وگرنه بلایی سرت میآید که سر یکی از زندانی ها آمد!
پیرمرد با شخصیتی در سلول ته راهرو نشسته است که به زخمهای وحشتناک و مرتب روی پای خود، پماد میمالد تا خونریزی نکند. مهندس بهرام نمازی، از رهبران حزب ملّت و رفقای مرحوم فروهر است. آن زخمها جای کابل و شلاق تعزیری است که بعد از دستگیریاش در ماجرای کوی دانشگاه، برای اعتراف گرفتن از او نصیبش کردهاند...در بازداشتگاه توحید...شیرازی است و کلی کتاب شعر دارد...
مرد مظلوم دیگری را میبینم که قیافهاش بسیار دردناک است. همهاش عکس فرزندانش را دارد نگاه میکند و اشکش در میآید. چند هفته است نگذاشتهاند عزیزانش را ببیند و منتظر فردا، یعنی روز دوشنبه است...امیدواراست اجازه ملاقات به خانوادهاش بدهند...حسابدار شرکت ارج بوده و در مدت ۵۵ روز انفرادیاش، هر کآری کرده که ثابت کند اختلاس میلیاردی شرکت ارج به او ربطی نداشته، ریاست محترم شعبه ۱۴۱۰ کارکنان دولت قبول نکرده است. وکیلش هم برایش کل پروندههای مالی را آورده تا در دوران نقاهت حسابها و کتابها را بررسی کند. میگوید همکار سعید امامی خیلی کمکش کرده بود تا پروندههای مالی را از نو زیر و رو کند.
جوانی بیست و دو سه ساله هم هست که برای بنایی میبرندش و آخر شب باز میگردند. متهم به انتقال مواد مخدر قایم شده در معده است... میخواهند بفهمند سردسته باند کیست.
یکی از زندانیها که هم اتاق وکیل بند است، کلاه برداری است که میلیونها دلار ارز از کشور خارج کرده. به شوخی از من می خواهد که پشت شانههایش را اندکی ماساز دهم چون کسی تحویلش نمیگیرد...در ضمن میگوید شما مطبعاتی های ناز نازی البته زوری ندارید...من که در روزنامه به مردم آزاری به خاطر فشاردادن بازوها و شانههای همکارانم معروفم، بلایی به روزگارش میآورم که فقط از ترس ریختن ماموران جیغ نمی زند. تا روز آخر هم جایش کبود ماند... البته قصدم این بود که به زندانیهای دیگر هم نشان بدهم که کاریکاتوریستها چندان ناز نازی نیستند!!!
بعد از نهار و نماز ظهر، با یکی از زندانیها که کارمند وزارت خارجه است و متهم به جاسوسی آشنا میشوم. میترسد حرف بزند، یک عراقی هم هست که گمان برده اند که برای دولت عراق جاسوسی کرده است.
جوان کم حرفی را نشانم میدهند که موقع بازی ایران و امریکا در جام جهانی فرانسه، اعلامیههای مجاهدین خلق را پخش میکرده ، او در یکی از استانهای مرزی شناسایی شده.
عصر پای صحبت هم اتاقی ام که رئیس موزه بوده می نشینم. اهل فریمان است و مرحوم مطهری را خوب می شناخته، باری خودش کشاورزی دارد و به خاطر گم شدن بعضی عتیقههای موزه در سالهای گذشته، سین جیماش میکنند...در باره پیرمرد هواپیما ربا برایم میگوید، که کارمند سابق وزارت نفت بوده و روزی که اخراجش کردهاند از عصبانیت، هواپیمای چارتر وزارت نفت را میدزدد و به کویت میگریزد. آنجا دستگیرش میکنند و به عراق میفرستندش. در عراق سالها کارگری می کند تا آنکه ماموران به او شک میکنند که نکند عامل ایران باشد، سالها در زندان بعثیها میماند و شکنجه میشود. در فرصتی که از زندان بیرون بوده استفاده میکند و به اردن می گریزد. آنجا هم بعد از مدتی دستگیرش میکنند و گمانم زیر شکنجه دستش را هم میشکنند. بعد از سالها با سلام و صلوات به ایران برش می گردانند. حکمش هم اعدام است...
قبل از شمارش، وکیل بند به سلول میآید و از من میخواهد با حسابدار ارج هم اتاق شوم. جل و پلاسم را جمع میکنم و از هم اتاقیهای سابق خداحافظی، تا در سلولی چهار متر آن طرفتر الباقی روزها را سپری کنم.
نمازم را خواندهام، بیدار میمانم تا پاسی از نیمه شب بگذرد. نماز شب را میخوانم. متوجه میشوم که کیهان روز یکشنبه در سلول است. چون چراغ خاموش است، به راهرو میروم و میخوانمش...خواندن کیهان بزرگترین شکنجه دو روز اخیر بوده است!
با دوربین مدار بسته احوالپرسی می کنم...خسته نباشید. چراغ کوچک دوربین روشن و خاموش میشود! یعنی علیک سلام! به این میگویند گفتگوی تمدنها
ادامه دارد
آقا بود" و "يکی چاوشی(؟) زندانی دختر عمو طاوس
با تشکر
خيکی در شرف لاغری ...انشا الّله