یادداشت‌های نیک آهنگ
انتشار مطالب اين وبلاگ در کيهان و رسانه​های مشابه، حرام است
Monday, February 07, 2005
نیم ساعت اوّلیه ادامه دارد
روز سوّم با اذان صبح شروع می‌شود. از اینکه اجازه نیافته‌ام کاغذ و قلم بگیرم حالم گرفته است. باید با همان پول اندکی که در جیب دارم، سفارش حوله و خمیر دندان و صابون بدهم. اگر هم امکانش باشد، دفترچه یادداشت و قلم. وکیل بند سفارش‌ها را می‌نویسد. بعضی ها که پولدارتر هستند، بدون آنکه باعث تحقیر ندارها شوند، هزینه سفارش آنها را هم تقبل می‌کنند.

یکی از زندانی‌ها سوال‌های عجیب وغریبی می‌کند؛ دوزاری ام می افتد که خبرچین است. خبرچین‌ها امکان تلفن به خارج از زندان را راحت‌تر درند. برای آنکه مزاحم اهدافش نباشم، کلی برایش خالی می بندم. می‌فهمد که سرکارش گذاشته ام و از سلول خارج می‌شود. ساعتی بعد دیگری می‌آید و از من می‌پرسد که چرا تا کنون بازجویی نشده‌ام؟ بعد از ظهر، جوانی را که مواد مخدر را از طریق معده‌اش قاچاق کرده بود، به سلول ما می‌آورند. تقریبا جنازه است. فکر کردم موقع بنایی در خارج از سلول آسیب دیده... آسیب که دیده، استخوان گونه‌اش برآمده و گردنش به شدت سرخ شده...حرف نمی زند... از بازجویی برگشته...دوباره از من می‌پرسند که آیا می‌دانم بازجویم کیست؟

دوشنبه است و باید خبری از ملاقات باشد، اما نه! تازه کارها هفته اول ملاقات ندارند. قبل از اذان مغرب، صدایم می زنند! یا علی... می‌پرسم که چشم‌بند را باید ببندم؟ نکند بازجوی من آمده... می‌گوید نه، برایت کمپوت فرستاده‌اند. کلی می‌خندم! همیشه به شوخی به دوستانم می گفتم که اگر برایم اتفاقی افتاد، کمپوت فراموش نشود. جعبه‌ای برایم رسیده که کمپوت، خمیر دندان، مسواک و کیسه‌ای شکلات در آن است. می فهممم که همسرم تا دم در زندان آمده ولی امکان ملاقات نداشته...

کمی بعد سفارش‌های من هم می‌رسد. برای اولین بار می‌توانم به حمام بروم. بعد از شام و نماز مغرب یکی از زندانی‌ها روزنامه‌های کیهان و اطلاعات را به من می‌رساند. سخنان مهاجرانی در جمع مطبوعاتی‌ها...ماجرای دستگیری من کمی خبرساز بوده...کیهان هم که کم نگذاشته... می فهمم که بیرون از زندان خبرهایی هست...

آخر شب از پشت دریچه شوفاژ دیواری، صدایی می‌آید..."نیک آهنگ کوثر " توی این سلوله؟ خودش را معرفی می‌کند؛ اکبر محمدی است، که حکم اعدامش را داده‌اند. احوالش را می پرسم، می‌گوید می‌دانی چقدر شلوغ کرده ای؟ می‌گویم که تا صبح شنبه‌اش را خبر دارم. می‌گوید که هنگام ملاقات به او روزنامه‌ها را نشان داده اند، و آنها دارند ماجرا را پیگیری می‌کنند...

آخر شب در یکی از سلول‌ها مسابقه تخته نرد گذاشته‌اند! قوطی سیگار را به شکل صفحه تخته در آورد‌ه‌اند و دکمه‌های تیره و روشن هم مهره‌های تخته است. یکی از تاس‌ها گم شده... و همه عزا گرفته اند، مجبور می شوند به یک تاس که از شمع ساخته اند قناعت کنند. من از سلول قمرخانه خارج می‌شوم! حوصله اتهام جدیدی ندارم!



2 Comments:
Anonymous Anonymous said...
آقا شما چه قدر نماز می خوانده ای در زندان؟
یک جمله در میان می گویی نماز.

Blogger Nikahang's Blog said...
اولا، اگر بخواهم بنویسم که همه اش می خوابیدم و هنگام اذان بیدار می شدم تا نمازم را بخوانم و دوباره به خواب بروم که بدتر است!

در ثانی، بدون نام(anonymous) اگر نظر بدهید، راحت تر است فقط اگر دوست داشتید، اسم و آدرستان را هم بگذارید