دنیل پرل، از لاریجانی برایم حرف می زند. معتقد است که چپها بهترین و در عین حال غیر اخلاقی ترین روش را برای تضعیف ناطق نوری با استفاده از پخش جهتدار مذاکره با نیک براون به کار گرفته بودند، و نتیجهاش هم نمایش انگلیسی بودن جناح راست بود. کمی که ادامه میدهد میفهمم که با سیاست در ایران غریبه نیست واز یک خبرنگار عادی کمی آنطرفتر مینماید. نشانی مراکز کاریکاتور و طنز را از من میگیرد. بعدها بارها برایم ای میل فرستاد و در باره تاریخ کاریکاتور در ایران پرسید. خدایش بیامرزاد.
یواش یواش دارد روحیهام خراب میشود. نمیدانم تا دادگاه چند روز باقی است. با وکیلم در تماس هستم، آرامشم میدهد. همه منتظر نتیجه انتخابات هستند. اگر دوم خردادی ها نتیجه را ببرند، احتمالا محاکمه به تعویق می افتد، و اگر ببازند، همان هفته بعدش محاکمه خواهم شد.
نزد یکی از دوستانم که معاونِ معاونِ خاتمی است میروم. برایم از حمایت بعضی از اعضای هیات دولت از من میگوید. فکر میکنم رفتار نرم ماموران اطلاعات در بند ۲۰۹ از همین امر ناشی شده! مهمان ویژه داشتهاند. از مذاکره فرستاده حقوقی یکی از دستگاهها با ریاست محترم شعبه ۱۴۱۰ میگوید، که با این پاسخ روبرو میشود:" این یارو نیکآهنگ مگه کیه این همه سفارشش رو میکنن؟" احساس بدی میکنم. یک جور ترس جدید بر من غلبه میکند. نام جدیدی دارم که از خودم جلوتر رفته و نمی دانم از آن مراقبت کنم یا از خودم؟ از معروفیت یک شبه بشدت خوشحالم، چون راحتتر می توانم حرفم را بزنم و کاریکاتورم را چاپ کنم. دیگر هم لازم نیست با سردبیران طرفدار کاریکاتور بدون شرح و تزئینی بحث کنم تا ثابت شود در کشورهای پیشرفته کاریکاتور مطبوعاتی با شره همراه است. بعد از ظهر همان روز به روزنامه مشارکت سری می زنم. بابت حمایتهای انجمن از ارغندهپور تشکر میکنم که عضو شورای سردبیری روزنامه هم هست.
از روزنامه که با دادگاه ۱۴۱۰ فاصلهای ندارد خارج میشوم، حس میکنم کسی تعقیبم میکند. تا میدان فردوسی پیاده میروم. طرف پشت سرم است. سی و چند ساله، شلوار سبز بسیجی، کاپشن روی پیراهن سفید...این آخرین باری نیست که او را میبینم.
به خانه که میرسم، سراغ چکش زمین شناسی ام را از همسرم میگیرم. اسلحه زمین شناس...از این به بعد با این سلاح سرد از خانه خارج می شوم. سلاحی که جمجمه را خرد می کند.
یکی از بچههای آزاد با من تماس می گیرد. میگوید یک تلفن تهدید آمیز داشتهام. که با تهدیدهای دیگر متفاوت بوده، و کمی ترسیده است. احساس خیلی بدی دارم. میدانم هر که خربُزه میخورد لاجرم پای لرزش هم مینشیند، ولی اینجای کار را ندیده بودم. فک و فامیل هم هر شب برای زیارت میّت گریخته از قبر به خانه ما میآیند.
احساس غریبی دارم. تنها در برابر آیندهای که نمیدانم چیست.
ادامه دارد