روز اوّل سال است. ساعت ۱۰ باید در بیمارستان سینا باشم. تاکسی تلفنی گیر نمیآید، مسافتی را پیاده می روم و یک تاکسی عبوری را صدا می زنم...در بست...سوار که میشوم، رانند از من می پرسد که این موقع چرا میخواهم به بیمارستان سینا بروم، میگویم که داریم جمع میشویم برای یکی از دوستان دعای سال تحویل بخوانیم. از توی آینه نگاهی میکند و میپرسد تو همانی نیستی که... هنوز تمام نشده میگویم شایعه است آقا!کلی می خندیم.
مسافتی تا چراغ قرمز قبل از چهارراه بیمارستان را بسته اند. بیشتر بچهها هستند. فضای پرشوری است، خیلی از آدم گندههای سیاسی هم جمع هستند. مصطفی تاجزاده به طرفم میآید؛ می گوید:" تو خجالت نمیکشی اینجایی؟ تو که باید زندان باشی!" باز هم خنده... حسین زمان هم آمده... فضای جالبی است. به نوعی داریم به آن جناح دهن کجی میکنیم. عجب سال وحشتناکی را پشت سر گذاشتهایم! برای من که خیلی پردردسر بود! از دست دادن کار به خاطر تعطیلی روزنامه زن، آغاز کار در روزنامه آزاد، مرگ سعید امامی و تصویب اصلاحیه قانون مطوعات، کوی دانشگاه، پدر شدن، همکآری با آفتاب امروز، اخبار اقتصادی، هفته نامه توانا، بازداشت، چاپ کتاب، انتخابات مجلس، و نهایتا ترور حجاریان...
نوشابه امیری را آنجا می بینم. حکمت هم هست. عطریانفر را بعد از دو ماه می بینم. آخرین بار آمده بود عصرآزادگان که در باره آگهی های کارگزاران با شمس صحبت کند.
بعد از اتمام مراسم، عطریانفر که تا حدی همسایه ما محسوب می شود میخواهد مرا برساند. زندان رفتن هم فوایدی دارد، چون رئیس سابقم در همشهری که مدتها با هم کارد و پنیر بوده ایم، الآن مهربان شده. ولی من باید به دفترصبح امروز در هفت تیر بروم تا کاریکاتور شماره اول ویژه نوروز را تحویل بدهم. کنار روزنامه پیادهام میکند و به عبارتی از شر همدیگر خلاص میشویم. یادم نمیرود جلسهایکه با او- در اعتراض به سانسور کاریکاتورهایمان- در همشهری بعد از دوم خرداد داشتیم، گفت که تا قبل از پیروزی خاتمی، که نمیشد حرف زد،با کاریکاتور پیامهای روزنامه را میرساندیم، حالا که آزاد شده، احتیاج چندانی نداریم... من هم در جواب گفتم پس اگر در کشورهای آزاد روزنامهها هنوز از کاریکاتور استفاده میکنند، حتما سردبیرانشان مغز خر خوردهاند...باید از شما یاد بگیرند...مدتی بعد قهر کردم و به روزنامه زن پیوستم. زن ذلیلی بهتر است از عطریانذلیلی!