گرچه کار کردن برای روزنامهها در تعطیلات عید جزو آرزوهای من بوده است، ولی طبیعتا اهل خانه را خوش نمیآید! تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل...من هم که از عید دیدنی و این ماجراها فراریام، باید همراه خاندان همسرم به این سو و آن سو بروم. این نیک آهنگ کوثر ضد عرفِ ضد سنت فقط بلد است دردسر درست کند!
یکی از کسانی که در این روزها همزبان و همدل من است، مانی میرصادقی است. مانی در هنگام دستگیری من در قطب جنوب بود و داشت فیلم مستندی میساخت، همسر آیندهاش هم به نحوی به او خبر میدهد که نیکآهنگ را گرفتهاند.این چند روز بعد از عید فرصت کافی برای ولگردی داریم. همراه مانی به "شهر کتاب" نیاوران میروم و مانی مرا با صاحب آنجا آشنا میکند. قرار است کتاب جدید نجف دریابندری را نشر کارنامه که ناشرش همین آقای زهرایی است در"شهر کتاب" به نمایش بگذارند. جالب آنکه کتاب این نویسنده بزرگ، آموزش آشپزی است. گمانم "رزا" باید بعد از این کتاب طنز و ادبی چاپ کند! در ضمن وقتی برای عید دیدنی به خانه مانی میروم، پدرش "جمال میر صادقی" از وضع بد کتاب شکایت میکند، که چرا مردم روزنامهخوان شدهاند و کتاب را تحویل نمیگیرند، اگر هم کتابی میخرند، لابد خیلی ژورنالیستی است...
شبی از شبهای عید، با بر و بچههای سابق هفتهنامه مهر دور هم جمع میشویم. علی میرفتاح با حاجی زم به توافق رسیده و بعد یک سال و چند ماه باز به مهر خواهیم رفت. من این بار در هیات نویسنده وارد خواهم شد، ومطالبی در باب کاریکاتور خواهم نوشت. کاریکاتور هم هر از گاهی میکشم.
یواش یواش به این فکر میافتم که باید یکی از کارهایم را رها کنم. سه تا کاریکاتور در روز، دو تا کار در هفته برای مشارکت، دو تا در هفته برای یکی دو هفته نامه، نوشتن مطالب تخصصی کاریکاتور برای آفتاب امروز، تدریس در خانه کاریکاتور...و تازه گیها هم صبح امروز از من کاریکاتور میخواهد! یا حضرت عباس! زمانی مثل سگ دنبال کار بودم، ولی الآن کار مثل سگ دنبال من است! بدبختی بزرگتر این است که که در این فضای پرکار مطبوعاتی، خیلی از کاریکاتوریستها بیکار ماندهاند و وقتی هم به سردبیران آنها را پیشنهاد می کنی، قبولشان نمیکنند. بعضی از همکارانم هم با من سر این موضوع اختلاف دارند. بر عکس خیلیها که به سراغ سردبیران میروند، این بار سردبیران هستند که از من کار میخواهند.
چند ماه پیش وقتی روزنامه "بیان" راه میافتاد، از من خواستند سرویس کاریکاتور آنجا را هم در دست بگیرم. به چند دلیل این کار را نمیخواستم قبول کنم. اولا از "محتشمی " بدم می آید، چون به نحوی حس میکنم آدم وحشتناکی است!!! ثانیا جوّ روزنامه را که میبینم، حس میکنم پر است از سعید امامیهای دوّم خردادی، چند بار هم از جیب بعضیها صدای خِش خِش بیسیم میآید. ثالثا یکی از مدیران همشهری -مرتضی مبلّغ-که بعدها جانشین تاجزاده در وزارت کشور میشود را آنجا میبینم! او یکی از کسانی بود که وجودش مرا به ترک همشهری ترغیب کرده! به یکی از بچههای کاریکاتوریست تماس میگیرم و از او خواهش میکنم که این پست را قبول کند! برای دوستی هم که مرا فرا خوانده بود، بهانهای محترمانه جور میکنم.
شاید از نظر درآمد در بهترین شرایط سالهای اخیر بوده باشم، حد اقل دو جا دارم به اندازه دبیر سرویس پول میگیرم، و دو سه جا هم به اندازه خبرنگاران پرکار. سالها برای رسیدن به این شرایط زور زده ام، ولی الآن احساس خلا میکنم. نکند روزی موضوع کم بیاورم؟ آیا کیفیت کارهایم قابل دفاع خواهد بود؟ تبدیل به ماشین کاریکاتور کشی نشدهام؟ می خواهم چه چیزی را ثابت کنم؟ تابستان سال قبل که دخترم به دنیا آمد، پول کافی برای بیمارستان نداشتم، حالا از حد ظرفیتم بیشتر در میآورم...خدا رحم کناد!
ادامه دارد