می خواهم بخوابم ولی خوابم نمیبرد. احساس بدی دارم. یعنی فردا خبری میشود؟ با هر بدبختی که هست دو ساعتی می خوابم و بعد از نهار راهی روزنامه آزاد می شوم. ویژهنامه هنوز دست همه نرسیده است. همه دارند در باره برنامه دیشب تلویزیون حرف می زنند. بچههای مانیتورینگ روزنامه که رادیوهای خارجی را هم گوش میدهند بیشتر از ما ترسیده اند. کارم را می کشم و راهی اخبار اقتصادی می شوم. اصلا نای کار کردن ندارم! همه نگران سکنرانی فردای رهبری هستند و ترس عجیبی حاکم است. بعضیاز بچهها میگویند اکبر گنجی در آلمان مریض شده و شاید دیرتر بیاید. گمانم کیهان و جمهوری اسلامی به مصاحبه او با یک روزنامه آلمانی گیر داده باشند، نخوانده ام ولی شنیده ام. بچهها تازه ویژهنامه صبح امروز دستشان رسیده، ظاهرا توزیع سراسری زودتر از توزیع تهران صورت گرفته.
یکی از همکاران سابق را می بینم. میگوید که شنیده است انصار برای چند نفر برنامه دارند، از جمله نبوی و من. خودم را به آن راه می زنم، می پرسم مگر قرار است برایشان نمایشگاه و برنامه طنز بگذاریم، می گوید احتمالا در بازداشتگاه ویژهای که ۱۸ تیر دانشجوها را می بردهاند...
شب که به خانه می آیم نمی دانم به همسرم چه بگویم. نگران است، و نمی خواهد اذیتم هم بکند، ولی چشمانش حرفهای زیادی برای گفتن دارد. قسم می خورم که الآن دارد می گوید این چه غلطی بود کردم و زن این آدم مشنگ شدم؟
صبح روز بعد در آفتاب امروز تقریبا آمادهباش است. شایعه حمله به دفتر صبح امروز بعد از سخنرانی در مصلىٰ را خیلیها جدی گرفتهاند.همه گوش به رادیو دارند. اعصاب معصاب نداریم...بعضی از بچهها از پنجره تحریریه میدان هفت تیر را ور می اندازند، انگار قرار است همین الآن حمله کنند. یکی از بچه های فنی کیهان به دوستش در حروفچینی زنگ زده و از او خواسته محل روزنامه را به هر بهانه ای ترک کند. با اینکه صبح پنجشنبه بچههای صبح امروز نباید در محل تحریریه باشند، ولی گمانم سالن پر است از همه اعضای صبح امروز و آفتاب امروز. دو سه بار ستاری را می بینم. فرمانده در غیاب سعید حجاریان کشتیاش را در حال غرق شدن می بیند.
سخنرانی آقا شروع میشود. تنها ارفاق بزرگ این است که برخورد با مطبوعات به قوه قضاییه سپرده شده و از نیروهای مردمی خواسته می شود خودسرانه اقدام نکنند. پس امروز خبری نیست...نفس نسبتا راحتی می کشم. دو سه نفر از همکاران که نگران زندان رفتن هستند، از من در باره وسایل مورد نیاز می پرسند...میگویم:
داروی نظافت فراموش نشود!
عصر به خانه کاریکاتور سر می زنم. نگهبان خانه که از بسیاری از کاریکاتوریستهای سیاسی، سیاسیتر است، میگوید:کوثرجان، دستم به دامنت، به خودت رحم کن و دو سه ماه بیخیال شو...این پدر...ها رهم ندارند. خودم را به آن راه میزنم و میپرسم که دارد
راجع به چه چیزی صحبت میکند؟
سر راه در مسیر خانه به دو سه ایست بازرسی بر می خورم. انگار خبرهایی هم بوده. دوستی از بچههای دانشگاه که سرباز سپاه است، به دوستی دیگر تماس گرفته و گفته که مرخصیاش را دیروز لغو کرده اند و مجبور بوده شب را هم در پادگان بخوابد. میروم پیاده روی...منتظر تعطیلی روزنامهها هستم.حداقل تعطیلی از کودتا بهتر است...
ادامه دارد