آقایی که همراه دری است شماره دفتر حاج آقا را میدهد. فردا صبح با دفتر رئیس دیوان عدالت اداری تماس میگیرم. قرار ملاقات را برای روز چهارشنبه میگذاریم.
چهارشنبه صبح از نشر روزنه تماس می گیرند که ساعت ۱۲ باید در غرفه انتشارات باشم، برای دیدار مردم و نویسنده کتاب...نمیدانم چه کار کنم. نبوی رفته و من باید جور او را بکشم. برای داور این کار را حتما می کنم، ولی جواب دری نجفآبادی را چه بدهم؟ به دفترش زنگ می زنم و میگویم مساله ای پیش آمده و باید ظهر در نمایشگاه بمانم... یعنی دارم به بخت خودم لگد می زنم! شاید دری بتواند مشکل پرونده مرا حل کند...نه! این کار را نمی کند. پس چرا می خواهد مرا ببیند؟ قرارمان می شود ظهر پنجشنبه.
در غرفه روزنه از بس کتاب امضا می کنم، دستم درد می گیرد. احساس خوشایندی است. عقدههای سالهای دور اندکی برطرف میشود! دو باره به سرای اهل قلم می روم و کاریکاتور چند نفر از نویسندگان را می کشم، ولی از دست درد خلاصی پیدا نمیکنم.
کتاب" آزادی و آزادی مطبوعات "که مجموعه ای است از کارهای خودم و کاریکاتوریستهای دیگر در مورد آزادی قلم و آزادی بیان هم وضع خوبی دارد.ناشرش که جامعه ایرانیان باشد، به من رقم دقیق تیراژ را نمی گوید! فکر می کنم می خواهند از بازار جالب خارج از کشور استفاده کنند و آخر سر کلاهی نسبتا بزرگ سر من بگذارند! به سهرخیز اطمینان دارم، ولی به عباسقلی زاده، نه!
شب که به خانه می روم همه اش دلهره دارم. با پدرم در شیراز تماس می گیرم. به او ماجرای دیدار فردا را میگویم. می گوید به او یادآوری کن که کتاب بهره وریاش را چه کسی نقد و تحلیل کرد. یادم می آید که سال ها قبل وقتی پدرم از طرف معاونت تحقیقات وزارت جهاد به مجلس رفته بود تا طرح آبخوانداری را توجیح کند، و دری یئیس کمیسیون برنامه و بودجه بود و مدتها سر موضوع بهرهوری بحث داشتند.
همسرم امیدوار است با این دیدار کمی مشکل من حل شود. من امیدوارم با این دیدار مشکل من بیشتر نشود! خاطرات آذر ۷۷ ازذهن کسی پاک نمی شود!
کتابهایم را برای دری امضا می کنم و با خود میبرم. دم ظهر به دفترش می رسم. کنار شهرداری تهران است...خیابان بهشت. منشی دفتر می گوید که حاجآقا دیروز منتظرتان بودند...رئیس دفرش آدم جا افتاده و مهترمی است، یکی او را جناب سرهنگ خطاب می کند. وقتی کسی در دفتر نیست، در مورد کاریکاتور بامن صحبت می کند. اهساس می کنم کاریکاتورهای زیادی از من در بولتنهای قوه قضاییه بوده که اینقدر خوب مرا میشناسد!
یک حاج آقای دیگر نزد دری است و از اتاق کنفرانس که خارج می شود، خودش دم در میآید و بعد از سلام و علیک مینشیند کنار من. می گویم دکتر آهنگ کوثر به شما سلام رسانده...چشمهایش باز می شود؛ تو پسر دکترکوثر هستی؟ بچه سیّد !من می خواستم ارشادت کنم، حالا می فهمم که هر کاری بکنم بیفایده است! آخر تو که بچه مسلمون هستی این چه کاریکاتوری بود که کشیدی و دل روحانیت را به درد آوردی؟
کمی می ترسم!...ادامه می دهد...هزاران طلبه و بچه آخوند باید جمع شوند و زحمت بکشند، تا یک نفر مثل آیت الله مصباح پیدا شود و آنوقت تو که بچه مسلمون هم هستی با کاریکاتورت همه چیز را به ه میریزی. هم میترسم و هم نمیترسم. برایش توضیح می دهم که کاریکاتور ماجرایش چه بود. سعی هم کرده ام تا سو تفاهم برطرف شود ولی به خاطر اصرار کسانی که حتی کاریکاتور را ندیدهاند، کسی حاضر نیست مشکل را حل کند. می گوید زمان می برد.
برخوردش خوب است، و کمی ترسم می ریزد.
ادامه دارد
Roba