در هفته نامه مهر، بحث هایی بسیار جدی در باره فلسفه سیاسی درجریان است. جماعت فردیدی با غیر فردیدیها درگیری کلامی دارند. راستش هر چه به سواد ناقص خودم فشار می آورم، نمی توانم بفهمم که منطق هایدگری طرفدار و تا حدودی توجیه کننده قدرت، چگونه درد ما را دوا خواهد کرد؟ یکی از روزها بحث یوسفعلی میرشکاک با بهروز افخمی اندکی تند می شود. نماینده منتخب تهران تا دهان می گشاید، یوسف شروع میکند به خواندن شعر و حدیث، و نمی خواهد با روشی منطقی جواب بهروز را بدهد.
من دارم برای توانا مطلب آموزشی می نویسم، و یادم می آید که کار کتاب "فوت و فن کاریکاتور" را که برای حوزه هنری نوشتهام، ناتمام مانده است.
دلم بدجوری برای کار ۱۴ ساعته روزانه تنگ شده و در خانه وقتم اکثرا به بطالت می گذرد. دخترم که هنوز چهار دست و پا راه می رود موفق می شود کامپیوترم را خاموش کند، و من بد بخت فایلها و کارهایم را ثبت نکرده بودم.
حال مادر بزرگم هم خیلی تعریف ندارد، با او که صحبت می کنم، میفهمم که حافظهاش بعد از فوت همسرش بشدت به هم ریخته.
هوس کردهام کتاب شهریار ماکیاولی را مصور کنم، ولی نمیتوانم دست به قلم ببرم. آخر هر کاری که بکنم، همه را دچار سو تفاهم خواهد کرد.
با اهالی انجمن صنفی به خانه شمس می رویم. بهنود هم آمده. فکر می کنم احساس خطر می کند. سیامک پورزند هم از در وارد میشود. عکس مهرانگیز کار را هم به سینهاش زده وشروع می کند به نالیدن از اوضاع زمانه و اینکه همسر مریضاش را در انفرادی نگاه داشته اند. دلم میسوزد. با آنکه از خط مشی مهرانگیز کار بدم میآید و فکر میکنم نگاه فمینیستیاش کمی ضد مرد است، ولی به او احترام میگذارم، و نگرانش هستم. زن نسبتا مسّنی که از سرطان رنج میبرد و در انفرادی محبوس است. یکی از بچههای انجمن نزد من میآید و میگوید: نیکان، مواظب باش اگر پورزند خواست با تو مصاحبه کند، دم به تله ندهی. میپرسم چرا؟ میگوید کسی که با صور اسرافیل و رسانههای ضد انقلاب کار می کند و کاری با او ندارند، یک کمی مشکوک است. این بار اولی نیست که در مورد پیرمرد خوشزبان و خوش برخورد چنین چیزی میشنوم. در روزنامه آزاد هم که بودم به من توصیه شده بود از او فاصله بگیرم. می گویند پورزند و مهرانگیز کار در حال جدا شدن بوده اند که ماجرای کنفرانس برلین آنها را دوباره به هم نزدیک کرده است.
داور از کانادا بر میگردد. احضارش کردهاند به دادگاه انقلاب و دادگاه مطبوعات. خیلی خونسرد است. در کانادا سخنرانیهای بامزه ای داشته و ظاهرا همان گروهی که در برلین به نحوی به نفع کیهانیها کار کرده اند، در تورنتو هم میخواسته اند برای نبوی عامل دردسر شوند، ولی با زیرکی جوابشان را داده.
در دانستنیها قرار است اتفاق جالبی بیافتد:مصاحبه با حسنی! شهرام شکیبا همراه با یکی از بچهها به ارومیه رفتهاند و رسیدهاند خدمت معروفترین امام جمعه ایران. وقتی متن مصاحبه را پیاده میکنند، از خنده میمیرم! گمانم تیراژ این شماره ده هفتهنامه دانستنیها چند برابر باشد.
مانا دیگر برای بهار کار نمیکند، ظاهرا با جماعت سابق صبح امروز نمی تواند بسازد و به حیات نو میرود. چند هفته بعد رحیم حسینی، دستیار سردبیر بهار به من زنگ میزند...نیکان!چرا به ما سر نمی زنی؟ من هم که از دستشان عصبانی هستم، میگویم که برای ویژهنامه کنفرانس برلین به من احتیاج داشتید، الآن دیگر ندارید. میگوید، نه بابا، ما اینقدر مشکل زیاد داشتیم که از دوستهای خودمان هم جا ماندیم...می گویم آنجای آدم دروغگو! کارم را دوباره با همکارانم سابق پی می گیرم و از هفته اول تیر بهاری می شوم. خبر خوب را به همسرم می دهم. خیالش اندکی راحت می شود که شوهر بد اخلاقش اندکی کج خلقی را کنار خواهد گذاشت! این خبر خوب با یک خبر بد کامل می شود. مادر بزرگم به رحمت خدا میرود. برای مراسم خودم را به شیراز می رسانم، و یاد پدربزرگ می افتم که دیماه گذشته برای همیشه رفت. همسرش طاقت دوری نداشت...دو سه هفته بعد از فوت پدربزرگم دستگیر شدم، حالا بعد از فوت مادربزرگ چه اتفاقی خواهد افتاد؟
کار با بهار را بعد از بازگشت از شیراز شروع میکنم. انرژی وحشتناکی دارم. کارهایم روز به روز تندتر میشود. انگار می خواهم عقب ماندگی ناشی از دو ماه دوری از روزنامهها را جبران کنم. وقتی سر پرونده نوارسازان، شیرین عبادی و دکتر رهامی را دستگیر کردهاند، کاریکاتوری در باره وکلا میکشم...وکیل زندانیاست و میگوید: وکیلم؟ کسی از بیرون زندان هم جواب میدهد: با اجازه بزرگترها، نه! چند نفر از وکلای کانون مرا پیدا میکنند و کلّی تشکر.
مجلس ششم بعد از اینکه با دخالت شورای نگهبان کار انتخابات تهران را خراب میشود، آرای تعدادی از صندوقها را به نفع حداد باطل و نهایتا علیرضا رجایی را هم حذف میکنند. نفر سیام هم تصادفا می شود نفر بیست. هاشمی از نمایندگی استعفا میدهد. قرار می شود به خاطر به حد نصاب نرسیدن آرانفرات آخر، انتخابات مرحله دوم برای گزینش دو، سه نفر آخر برگذار شود. محتشمی که روزنامهاش را بسته اند با مظلوم بازی میبرد.
مجلس ششم میخواهد کار اصلاحیه قانون مطبوعات مجلس پنجم را بسازد. خیلیها امیدوارانه اخبار مجلس را پیگیری میکنند تا به نتیجهای برسند. در بهار، همه امیدوارند. محاکمه دست اندرکاران فاجعه پارسال کوی دانشگاه در جریان است. سردار نظری مثل قهرمانها رفتار میکند. انگار نه انگار زیردستان او که بشدت از سوی انصار حزبالله حمایت شدهاند نقشی در فاجعه داشتهاند. به نظر می رسد که نهایتا دو سه نفر از درجه داران جزِ محکوم خواهند شد. فاجعهای به آن بزرگی،و حالا هیچ. اگر از سردار نظری تقدیر نشود باید متعجب بود.
کتاب در سال ۷۸ اتفاق افتاد من و نبوی دارد به چاپ دوم می رسد.گمانم اگر اتفاقی نیافتد تا سالها این روند را ادامه خواهیم داد. قرار است با خانواده همسرم به مشهد برویم. سفرهای من همیشه کوتاه و دو سه روزه است. چند تا کاریکاتور برای روزهای غیبتم می کشم. همه در باره تلاش مجلس برای آزادسازی مطبوعات است. دو سال پیش که به مشهد رفته بودیم، حکم کرباسچی را اعلام کردند، این بار مطمئن هستم اتفاق ناگواری خواهد افتاد!
ادامه دارد