راستش خود زندان چندان که فکر می کردم بد نبود. با ورود به زندگی واقعی بعد از حبس کوتاه مدت، فهمیدم زندان واقعی کجاست! من روز بیرون آمدن، ۹۳ کیلو وزن داشتم- یعنی در طی شش روز، سه کیلو کم کرده بودم. افسردهگی بعد از زندان، کار را به آنجا کشاند که سه هفته بعد، ۱۰۷ کیلو شده بودم.
در طول آن شش روز، خانواده ام روزهای سختی را سپری کرده بود. همسرم با کمک دوستان خوبم توانسته بود دواها را به زندان بیاورد، ولی امکان ملاقات نیافته بود. دائم پشت در دادگاه معطل شده بود، و پدر خانمم هم با وجود سن زیادش، مجبور بود خیلی از مسائل را زیر سیبیلی رد کند٫ تعدادی از وکلای عشق معروفیت هم میخواستند پرونده را در دست بگیرند، که خوشبختانه با همفکری کامبیز نوروزی و کریم ارغندهپور، کار به کاردان سپرده شد.
دیدار روزنامهنگاران با خانواده من هم در زمان دستگیری ماجرای جالبی داشت. از جمله حضور یزدانپناه-مدیر مسوول روزنامه آزاد، همانی که حاضر نشد وثیقهای برای من بگذارد. آنجا هم از شمسالواعظین حیلهای آموخت تا در فردای آن روز که محاکمه روزنامه آزاد برگذار میشده، به جای دادگاه، در بخش قلب بیمارستان مهر بستری شود. حضور بی ادعای همکارانم در زمانهای مختلف به همسرم و خواهرم قوت قلب بسیاری داده بود.
از طرفی، اقدامهای با محبت و تا حدی خودسرانه مادرم جالب بود. او به قم رفته بود تا با یکی از فامیلهای دور که تصادفا مرجع تقلید هم هست دیدار کند و از او برای رفع مشکل من کمک بخواهد. آنجا در بیت با همسر چندم حاج آقا بر میخورد با النگوهای طلای وحشتناک سنگین، که نه تنها نگران وضع فرزند فامیل دور حاج آقا نشده، بلکه همهاش به فکر سرد شدن نهار فلان بازاری که البته حامی مالی حاج آقا هم هست، بوده!
مادرم شب به حرم میرود و کلی دعا می کند...ولی به تهران نمیآید، تا در عمل حمایتی از عروسش کرده باشد. پدرم هم از ستاد فرماندهیاش در شیراز دعاگو بوده، ولی دوستانش، از جمله چند تا وزرا، معاونین رئیس جمهوری و معاونینشان پیگیر ماجرا بودند تا بلکه مشکل حل شود.
شبی که به خانه آمدم، فهمیدم عده زیادی به امامزاده صالح رفتهاند تا برای آزادی من دعا کنند ، برای کسی که تحصن کنندگان قم، ضد اسلامش خوانده بودند. اسلام سیاسی جناح راست من را مرتد خواند، و جالب آنکه مردم غیر سیاسی به نظر آنها اهمیتی نداده بودند.
وقتی میشنوم معلمان چند تا از مناطق آموزش و پرورش شیراز دارند حقوق ماه بهمنشان را برای تامین وثیقه زندان هزینه میکنند، خیلی شرمنده میشوم و بعد از تشکر پیغام میفرستم که دست نگه دارند.
بعد از اذان مغرب به خانه میرسم و دو نفر از دوستان عکاس که برای خبرگزاریهای فرانسه و رویتر کار میکنند میآیند تا از خانواده زندانی تازه آزاد شده عکاسی کنند. یواش یواش صدا و تعدد زنگ تلفن دارد از روزنامه کیهان بدتر میشود.
حالم خوب نیست و ضربانم پایینتر از ۱۴۰ نمی آید. هیجان غریبی است...
ساعت ۱۱ شب تلفن زنگ میزند، زیر لب چیزی میگویم، طرف از آمریکا است! یا حضرت عباس! همین را کم داریم... میفهمم رئیس سازمان دفاع از حقوق کارتونیستهاست، و شمارهام را از مسعود شجاعی طباطبایی گرفته. احوالم را میپرسد و مطمئن میشود که برخلاف "حسن کریمزاده" شکنجه نشدهام. یکی از همکارانم که کیهان را خوانده و مطلب حسین نیرومند علیه مرا دیده نگران شده که نکند من را دوباره دستگیر کنند.
تا آنجا که میتوانم به همکارانی که در این مدت از من حمایت کردهاند یا کاری به نام من کشیدهاند، تشکر میکنم...ولی تازه دارم میفهمم ماجرا چقدر جدی بوده. آخرین زنگ تلفن... کسی پشت خط حرف نمی زند...صدای نفس و بعد صدای تلق و خش خشی که چند سال قطع نخواهد شد. آغاز کنترل دائمی...
ادامه دارد