تا تعطیلات عید چیزی نمانده. برادر همسرم که دانشجوی تخصص پوست است،برای یک ماه به ایران میآید، ولی هنوز خبر ندارد که داماد خانواده چه دسته گلی به آب داده و مدتی در بند بوده. وقتی به تهران میرسد و ماجرا را میفهمد کمی بیش از حد متعجب میشود. دوری از اخبار و درگیری بیش از حد با مریضهای بیمارستان هم نعمتی است!
قرار است موقع سال تحویل بچههای روزنامهنگار در بیمارستا سینا دور هم جمع شوند و برای سلامتی سعید حجاریان دعا بخوانند. روزنامهها هم در روزهای تعطیلی منتشر میشود. من عاشق این فضا هستم! فضایی که مثل خاری در چشم محافظهکاران شکست خورده است...نمیدانیم با دست خود چه داریم میکنیم. غرور وحشتناک بعد از پیروزی در انتخابات مجلس کورمان کرده، و ترور سعید حجاریان هم نتوانسته بیدارمان کند.
من در برزخ خودم غوطه میخورم، هیجانی در محیط روزنامه و کار، افسرده و نا امید در خانه. هر از گاهی چیزی خوشحالمان میکند، ولی احساس میکنم اتفاقی که افتاده برایم بزرگتر از حد و اندازه ام بوده است.
عید اول پدربزرگم است، و مادر بزرگم را از شیراز به تهران آوردهاند تا کمی از فضای غمناک خانه دور باشد. پیش عمهام میماند. احساس می کنم دارد دچار فراموشی میشود. یادش می رود که همسرش دیگر وجود خارجی ندارد، سر شام میگوید" بشقاب آقا را گذاشتید؟". همه ما ساکت میشویم. چه بگوییم؟ تمام شب به این فکر میکنم که "مامانجون" نمیتواند دوری "آقاجون" را تحمل کند. گرچه پدر بزرگم تیمسار نسبتا مستبدی بوده، ولی بعد از بازنشستگی در سال ۱۳۴۰ به باغبانی و کتابخوانی روی میآورد ولی فضای سخت منظم خانه را اندکی نرم میکند. مادر مادر بزرگم "آبیبی" هم که تا سال ۱۳۶۷ که ۱۰۵ ساله شد، نزدشان بود. از آن سال همه چیز به هم خورد، و خانه و باغ قدیمی را فروختند و محل قدیمی را ترک کردند.
سه هفته پیش که روی ترازو رفتم، فکر میکردم که ترازوی ما خراب شده. شب قبل از سال تحویل بر روی ترازوی یکی از دوستان میروم...۱۰۷ کیلو! روز آزادی فقط ۹۳ کیلو وزن داشتم. این ۱۴ کیلو از کجا آمده؟ چه جوری از دستش بدهم؟ وقتی با برادر همسرم به هاکوپیان زیر برج سفید میرویم تا کمی ولخرجی کنیم، نمیدانم بر اساس چه اندازهای کت بخرم؟ اندازه امروزم یا اندازه چند ماه دیگر که شاید لاغرتر شوم؟ در ضمن، آیا همین کت را برای دادگاهم خواهم پوشید؟ یا اگر بازداشت شوم، با لباس زندانی از خودم دفاع خواهم کرد؟
ادامه دارد